شناسهٔ خبر: 26215436 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

خاک بر سر ما که شهید بشویم!

منبع: فارس

دیدم تازه حمام کرده و پیراهن مرتبی به تن دارد؛ همانی بود که با تبرد والفجر10 از دشمن غنیمت گرفته بود. خیلی چهره بشاش و نورانی پیدا کرده و در روز هم می‌درخشید. گفتم: - آقای بابا! خیلی خوش تیپ شدی!

صاحب‌خبر -

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه جنگ هشت ساله ایران و عراق را از جنگ های دیگر متفاوت می‌کند فضای حاکم بر جنگ در میان رزمندگان ایران بود. فضایی که همه آدم ها با تفکرات مختلف پا در خاکش می‌گذاشتند دیگر دل کندن برایشان آسان نبود.

همه هر کاری را می‌کردند فقط برای رضای خدا. آنجا مدینه فاضله ای شده بود که کسی خودش را نمی‌دید، مقام و مرتبه دنیایی رنگ و لعابش را از دست داده بود و همه نفس می‌کشیدند در راه خدا.

آنچه خواهید خواند خاطره ایست به روایت عبدالله شیرزادی که از اخلاص میان رزمندگان جنگ این گونه تعریف می‌کند:

درست عصر روز هفدهم اردیبهشت ماه سال 67 از سنگر تطبیق آتش ادوات برای سرکشی به آتش بارها و پیگیری امور آن ها توی خط شلمچه، وارد آتش بار 120 میلیمتری شدم: تا مدتی پیش از آن، صدام تمام فشار جنگ را گذاشته بود روی بمباران موشکی شهرها و به ویژه تهران. توی جبهه هم خبرهایی بود. در این زمان قبضه های آتش بار در حال اجرای آتش بودند. نخست رفتم کنار قبضه و پس از احوال پرسی و پرسش تخصصی از مسؤول قبضه، با پدرم که آن زمان به عنوان خدمه قبضه کار می کرد، سلام و احوال پرسی کردم. چند لحظه ای سر به سرم گذاشت و با هم شوخی کردیم. همیشه در جبهه بهش می گفتم: «آقای بابا». دیدم تازه حمام کرده و پیراهن مرتبی به تن دارد؛ همانی بود که با تبرد والفجر10 از دشمن غنیمت گرفته بود. خیلی چهره بشاش و نورانی پیدا کرده و در روز هم می‌درخشید. گفتم:
- آقای بابا! خیلی خوش تیپ شدی! شهید نشوی یک وقت و ما یتیم شویم! یک آهی از ته دل کشید و گفت:
. خاک بر سر ما که شهید بشویم! شهادت برای شما جوان هاست که پیش خدا آبرو دارید و کم گناه کرده اید، نه یکی مثل من؟

گفتم که اگر شما شهید بشوید من با این همه مسؤولیت چه کار می توانم بکنم؟! نگاهی به من انداخت، لبخندی زد ولی هیچ نگفت.

کار ما در آتش بار تمام شد و باهاش خداحافظی کردم و رفتم سنگر تطبیق آتش و سنگر فرماندهی ادوات که ناگهان از پشت بی سیم اعلام شد که زاغه مهمات آتش بار 120 گلوله خورده و دارد می سوزد. خبر بعدی این بود که همه چیز رفته روی هوا و چند نفر مجروح هم مانده روی دست مسؤولان. زودی با یک دستگاه تویوتا خودم را رساندم سنگر آتش بار نرسیده به آتش بار، یک راننده تراکتور داشتیم که دوان دوان آمد و جلوی خودروی ما را گرفت و گفت:
- زاغه مهمات آتش گرفته و پدرت هم داخل آن سوخته سرش با عصبانیت فریاد زدم:
- این جا جبهه است و هر کسی که به این منطقه می آید، باید آمادگی هر حادثه ای را داشته باشد. در این گیر و دار، آمبولانس امداد، پدرم و دو نفر دیگر از برادران رزمنده را که یکی شان سربازی به نام یزدان پناه بود و بعدها به شهادت رسید، برداشته و داشت می برد به بیمارستان صحرایی. درمانگاه دو کیلومتری بیشترتاسنگر ما فاصله نداشت. از آن جا زخمی ها را به بیمارستان امام علی علیه السلام و سرآخر به بیمارستان آیت الله طالقانی اهواز انتقال دادند. رفتم سنگر آتش بار و زاغه مهمات را وارسی کردم: همه چیز آتش گرفته و دود شده بود رفته بود هوا، گلوله ها از زاغه بالا پریده و در فضای منطقه منفجر می شد. جان شماری از رزمندگان را هم به خطر انداخته بود و اگر این وضع ادامه پیدا می کرد، زاغه مهمات دیگر قبضه ها را نیز دچار حریق می ساخت. رفتم آب رسانی و دو دستگاه تانکر آوردم؛ تا این که توانستیم زاغه را خاموش و خطر را مهار کنیم.

پس از آن که خاموش شد دوباره سوار تویوتا شدم تا خودم را به درمانگاه برسانم: حال پدرم و دیگر مجروح ها را جویا شدم. برادران به کادر بیمارستان گفته بودند که پسرش این جاست و هنگامی که پرس و جو کردم، گفتند که حال عمومی هر سه شان خوب است ولی برای درمان تکمیلی مجبور شدیم آنان را به بیمارستان امام علی بفرستیم! از بیمارستان با مقر حدود دو ساعت راه بود: شبانه و تنها راه افتادم سمت بیمارستان. در بین راه دلم هزار راه می رفت. با خودم می گفتم که خدایا! نکند او شهید شود و یا با این حجم سوختگی معلول شود که یک عمر زجر بکشد؛ اما تا رسیدم دم بیمارستان، گفتند آنان را از آن جا به اهواز اعزام کرده اند. من هم به دلیل وضعیت حساس منطقه، از پی جویی حال آنان کوتاه آمدم و برگشتم خط. دل توی دلم نبود؛ بنابراین، جانشین خط را توجیه کردم و فردا به اهواز رفتم: در بیمارستان طالقانی، گفتند که دو نفر از رزمنده های آن حادثه شهید شده اند و یک نفر بستری است. از سن و سال و چهره شهدا پرسیدم که دوباره پاسخ دادند:

- یک نفر از شهدا از همه پیرتر بود. زدم توی سر خودم!

همان لحظه یقین کردم پدرم شهید شده باشد. یک حال غریبی به من دست داد که برای چند دقیقه ای از خود بی خود شدم؛ به گونه ای که نمی توانستم هیچ تصمیمی بگیرم. یادم آمد یاد خدا دل را آرام می کند. یک قرآن کوچک همراهم توی خودرو بود. رفتم و آن را آوردم و بنا کردم به تلاوت آیات کلام الله مجید. بیان الهی، دلم را محکم ساخت. از در بیمارستان زدم بیرون و رفتم دفتر گردان توی اهواز که مقرش در آن زمان در بیمارستان سینا بود. برادران از حال پدرم پرسیدند. پاسخ دادم:
- پدرم رفت پهلوی شهید پورهمت؟

دلم هم چنان محکم بود یا توی ناباوری بسر می بردم، نمی دانم؟ اما این را می دانم که هیچ احساسی نداشتم! به داخل شهر و سراغ مغازه پسرعمه ام رفتم. موضوع را گفتم تا با هم برای مقدمات تشییع و تدفین، هم فکری بکنیم.
درست پنج روز پیش از شهادتش، به شدت سرما خورده بود: رفت خط آتش بارشان که دیدم حسابی مریض احوال شده. آوردمش اورژانس و سپس بردمش سنگر فرماندهی، تا برای بهبودی، پیش خودم بماند. دو روزی آن جا ماند تا حالش بهتر بشود؛ با این حال، شب ها با همان تب و لرز بلند می شد تا نماز نافله اش را به جا بیاورد. هنگامی که می رفت توی عالم خلسه و خودش را توی راز و نیاز گم می کرد، اشک پهنه صورت و محاسنش را فرا می گرفت. دائم از خدا طلب مغفرت و بخشش و تعجیل در شهادتش را داشت!
هنگامی که رسیدم روستای ایزدخواست، متوجه شدم هنوز کسی از شهادت پدرم اطلاعی ندارد. چند روزی در محل ماندم؛ اما تا دوهفته هم چنان نه خبری آمد و نه جنازه ای! من هم دهانم کماکان بسته بود؛ تا این که یک سرباز از همشهری ها که در معراج شهدای اهواز خدمت می کرد، آگاهی پیدا می کند. گویا زمانی که به سردخانه می رود، نوشته روی یکی از پیکرها توجه اش را جلب می کند. نزدیک تر می رود و می بیند که برای ایزدخواست آباده است. هم او توانسته بود پیکر مفقود و سوخته پدرم را شناسایی کرده و به همشهری های اهوازی مان اطلاع بدهد.
سرآخر، روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه بود که برادران بنیاد شهید آباده آمدند خانه مان و اطلاع رسانی کردند. فردای همان روز پیکر پدرم توی ایزد خواست تشییع و تدفین شد.

مردم استقبال بسیار خوبی از شهید انجام دادند و در پایان مراسم، برادران منطقه از من خواستند تا به عنوان فرزند شهید، چند کلامی را صحبت کنم. در آن سخنرانی، موضوعی را مطرح کردم و گفتم:
. من خیلی خوشحال شدم که پدرم به آرزویش رسید؟
خداوند توفیق شهادت را به او داد. عموها که با روحیات جبهه و جنگ آشنایی نداشتند، از این صحبت کمی دلگیر شدند؛ اما هنگامی که برای شان از آرزوی قلبی پدرم گفتم که چگونه عاشق شهادت بود، پذیرفتند و آرام شدند.
خبری از حسین کاوه نداشتم و پس از این که پدرم به شهادت رسید، بعد از شب هفت شهادت پدرم در ایزدخواست. یک شب دایی ام آمد خانه و پرسید:
- عبدالله ! چند وقتی هست که از حسین خبری نداریم؟ شما
خبری اش ازش در جبهه نگرفتی؟ . گفتم که خودم دنبالش می گردم. فردای آن روز به هر کجا که می شناختم، سراغ گرفتم؛ تا این که از برادرش، حجت الله، فرمانده گردان شان را دیده بود از قول او برایم نقل کرد که آنان چند نفر بوده اند که به هنگام تک نیروهای دشمن در خط شلمچه، می پرند در آب تا شناکنان خودشان را نجات دهند؛ ولی برادر حسین کاوه تیر می خورد و ناکار می شود. سرآخر هم در همان نقطه به شهادت می رسد.
از شهادت پسردایی ام چنان افسرده و غمگین شده بودم که داشت شهادت پدرم از یادم می رفت.
یکی از موضوعاتی که توسط مسؤول آتشبار پس از شهادت پدرم مطرح شد، این بود که در زمان شهادت، با توجه به این که تمام بدن این شهید سوخته بود، تنها ذکر «یا مهدی (عج) را به زبان داشته.

پدرم، از سال 57 که مبارزه با شاه و سلطنت علنی و عمومی تر از پیش شد، یکی از افراد مؤثر در برگزاری راهپیمایی ها و بیداری مردم بود. همان دوران، یک روز رییس پاسگاه ژاندارمری ایزد خواست که می خواست از راهپیمایی و مخالفت های مردمی جلوگیری کند، پدرم سینه سپر می کند و پس از درگیری با این مأمور، اسلحه اش را می گیرد که سرانجام با وساطت مردم، این اسلحه به پاسگاه برگردانده می شود. از آن پس، دیگر ژاندارمری جرأت جلوگیری از تظاهرات مردم روستا را در خود نمی بیند. هر روز با سلاح سرد در تجمعهای انقلابی شرکت می جست؛ تا این که انقلاب به پیروزی رسید. از طرفی دیگر، مردی متدین و نسبت به اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور، شهروندی آگاه و بابصیرت بود. هیچ گاه در برابر مخالفت های و مشکلات، ساکت نمی نشست و به امر به معروف و نهی از منکر می پرداخت. ما را هم در امر برپایی مجالس مذهبی و شرکت در مراسم های عبادی و سیاسی تشویق می کرد. و با این که از سواد اندکی برخوردار بود، لکن به واسطه شرکت در جلسه های دینی و نشست و برخاست با بزرگان علم و دین، از دانش و آگاهی قابل توجهی بهره می برد؛ چندان که بیشتر مسایل شرعی و فقهی را می دانست و به کار می بست. از این رو، در میان اقوام به «شیخ» معروف بود. پرداخت حق خمس و زکات را هرگز پشت گوش نمی انداخت تا یک زندگی پاک و بی غش داشته باشد. مادرم تعریف می کرد:

- «یک شب پیش از آنی که پدرت به جبهه برود، توی خواب بنا کرد بلند، بلند صحبت کردن. صدایش زدم و پرسیدم که چرا داری در خواب با خودت حرف میزنی؟!
چه شده؟ آهی کشید و با حالتی از حسرت، گفت: - چرا من را بیدار کردی؟! داشتم خواب خوبی می دیدم.

پرسیدم که خواب که؟ پاسخ داد که خواب حضرت مهدی (عج) که یک شیء قیمتی داد دستم. گفتم:

۔ اما من که نمی دانستم شما در حال خوشی هستی، نگران شدم و صدایت زدم. و آن دوره ای که تو و وجیه الله برای اولین بار رفتید جنگ، پدرتان از پایگاه بسیج که برگشت، غمباد گرفت توی خانه و با ناراحتی نشست یک گوشه ای. رفتم کنارش نشستم و احوالش را پرسیدم. گفت:
- همه می روند جبهه، آن وقت من باید بمانم سر خانه و زندگی ام! مگر من چه از پسرانم کم تر دارم؟! گفتم که خب شما هم اگر خواستی برو از نظر من مانعی ندارد. گفت که اما من گرفتار این بچه ها هستم و سخت است بتوانم شال و کلاه کنم. گفتم که این بچه ها هم خدا را دارند بالای سرشان و من و شما تنها وسیله ایم پس برو به امید خدا. این را که شنید از من، گل از چهره اش شکفت و به یکی - دو روز نکشید که رفت بسیج و ثبت نام کرد برای زودترین اعزام! بعد از طرف سپاه آباده رفت کردستان»
هنگامی که من و وجیه الله برای نخستین بار از جبهه مرخصی گرفتیم و به ایزدخواست بازگشتیم، سراغ پدر را گرفتیم که مادرمان گفت:

- پشت سر شما آمد؟ پدرم سه ماه در جبهه ماند و سرآخر به محل بازگشت. مدتی در ایزد خواست ماند و پیش از اعزام دوم، با زبان روزه باغمان را بیل زد. مادرم تعریف می کرد که پدرم چگونه عهد کرده و گفته بوده:

- من باید این زمین را آماده زراعت کنم و سپس با خیال راحت به جبهه برگردم مراسم ها را گذراندم و پس از دو هفته از مادر و بچه ها خداحافظی کردم تا برگردم به منطقه. در زمان خداحافظی خواهر کوچکی داشتم که جلوی مرا گرفت و گفت:
۔ داداش عبدالله! پدر شهید شده، آن وقت شما باز هم می خواهی برگردی جبهه؟! پس ما چه کار کنیم؟! در حالی که بغض راه گلویم را گرفته و گریه امانم را بریده بود، گفتم:
۔ اگر بابا رفت، خدا که هست. همین یک جمله ساده را جانم درآمد تا به زبان بیاروم! با سختی از آنان جدا شدم و خداحافظی کردم.
هنگامی که به منطقه جنگی رسیدم، دیدم خط مقدم ما شده همان خط پدافندی سابق! از بچه های همرزم پرس و جو کردم و گفتم مگر چه چیزی شده؟! پاسخ دادند که این چند روز که تو نبودی دشمن تک کرد. پرسیدم: پرسیدم:
. خب، که چه شد؟ یکی گفت:
. خبر داری که؟ پاسخ دادم:
- نه، از چه باید خبر داشته باشم؟ گفت:
- از این که آتش بار برادر رستمند کلا به اسارت بعثیها درآمده! عین قالب یخ در تنور وارفتم! نیروها عقب نشینی کرده بودند. من هاج و واج مانده و نگران حال در رستم وند بودم که حال و روز خوبی نداشت. او یک مجروح جنگی بود که وضع خطرناکی داشت. هیچ کس نفهمید که چه بلایی سرش آید ولی می شد به راحتی حدس زد که دست دشمن زنده نخواهد ماند.

پس از این ماجرا و پیشروی دوباره ارتش صدام به خاک ایران، تصمیم گرفته که یک نبرد به نام بیت المقدس 7 در محور جنوبی جنگ انجام پذیرد. به بچه ها می گفتم که این برادر بسیجی بسیار ممکن است که در دست دشمن از بین برود. برادر رستمند در سال 64 در همان ادوات خدمت می کرد که یک روز ترکشی به سرش خورد و نیمه جانش کرد؛ طوری که جمجمه اش گود افتاد و یک مشت انسان به راحتی داخل جا میشد! خدایی شد که زنده ماند. تا سه سال دنبال معالجه و درمان افتاد و به محض این که کمی بهبودی یافت، دوباره به صحنه کارزار بازگشت و گردان ادوات را توی هر مأمورتی همراهی کرد. دیگر خبری از او نشد و دوستان با دلشوره تا سال ها ماندند.

پس این که اوضاع دستم آمد، خودم را رساندم ستاد لشکر 19 فجر که در بیمارستان سینای اهواز بود: چندان خبری نبود؛ چرا که بچه ها برای شرکت در نبرد بیت المقدس 7 رفته بود سمت خط شلمچه. با مکافات ، مسؤول ادوات را پیدا کردم تا با هم به منطقه عملیاتی برویم و من کار ادواتی را پی بگیرم؛ هر چند که کار ادواتی این محور تمام شده بود و آتش بارهایی که توی منطقه بودند را می خواستند به عقب برگردانند. من هم توی کار جابه جایی آنها شرکت کردم و از این مکان گردان را انتقال دادیم به خط پدافندی آبادان؛ درست روبه روی شهر، کنار اروند رود. آن جا، نزدیک خط، آتش بار خمپاره 81 میلیمتری را مستقر کردیم.

دو آتش بار خمپاره 120 میلیمتری را هم شرق پالایشگاه و 107 را بیرون شهر، پشت رودخانه بهمن شیر، کاشتیم. به محض آن، ثبت تیرها آغاز شد. دیدبان ها از بالای لوله های پالایشگاه نفت گرا می دادند و ما می زدیم! در این زمان آتش های مربوط به گردان هدایت می شد. فاو هم که مدتی بود دوباره به چنگ صدام درآمده و نیروها دل و دماغ چندانی برای شان نمانده بود؛ در ثانی، گرما هم رمق ها را می کشید. پالایشگاه هم به عنوان یک مخروبه و فرودگاه شهر خراب شده بود. نگاهمان که به دو فروند هواپیمای اسقاطی آن جا می افتاد، آه و افسوس مان در می آمد که خدایا! پس کی یک حمله سراسری می شود تا تکلیف صدام و جنگ روشن شود؟! پس کی؟! جمعیت داخل شهر بسیار محدود شده و تنها توی منطقه ای که در مرکزیت شهر قرار داشت، کاسب ها و دوره گردها پرسه زدند؛ آنان هم عمده مشتری شان، رزمنده ها بودند؛ با این وجود، یک مرد بود که از شهر پا پس نکشیده بود: مرحوم جمی، امام جمعه بسیجی شهر که با ماندنش، به همه روحیه می داد!

دشمن شهر را با توپ و خمپاره زیر آتش داشت. مدتی که گذشت، یک روز خواستم به شهر اهواز برگردم: از آبادان که می خواستم خارج شوم، انتظامات ورودی جلویم را بست و اعلام کرد دشمن حمله کرده و نمی شود به اهواز رفت! گفتم:

. خب، از جاده خرمشهر و سه راه حسینیه می اندازم و می روم اهواز!
اهواز! | گفتند که خود دانی. من هم راه افتادم؛ اما ناگهان، نرسیده به سه راه، دیدم چند نفر بسیجی، آر.پی.جی7 و تیربار به دست، دارند سمت شرق شلیک می کنند! نگاهی انداختم و دیدم اوضاع چنان شیر توی شیر است که چند دستگاه تانک دشمن جلوتر از آنان به سمت مواضع خودی در حال حرکتند؟ چند دقیقه ای توقف کردم تا ببینم چه کاری می توانم انجام بدهم؟ اما دیدم ایستادنم بی فایده است. از آن جا برگشتم و از طرف دارخوین خودم را به اهواز رساندم. هر لحظه منتظر بودم که در مسیر با نیروهای دشمن برخورد کنم! دایم ذکر و دعا زیر زبانم بود. در همین زمان، از طریق رادیو پیام امام جمعه اهواز پخش شد. چندین گردان از بسیجیان اهواز هم به منطقه اعزام شدند. کار داشت بیخ پیدا می کرد و حتی می رفت تا اوضاع چنان قمر در عقرب شده که بدتر از روزهای نخست جنگ بشود؛ اما به یاری حق و تلاش رزمندهها، نبردی به نام دفاع سراسری شکل گرفت و دشمن مجبور به عقب نشینی شد.
روزی که پیام امام خمینی (س) مبنی بر پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل را شنیدیم، خیلی ناراحت و شکه شدیم. با یک مشت جماعتی که نمی شد نام جاماندگان از غافله شهادت را روی شان گذاشت با حسرت کشان دار دنیا، توی سنگر فرماندهی جمع شده و پکر و گریان، ل می زدیم توی صورت یکدیگر تا غم و ناباوری مان را یک طوری تقسیم و قابل تحمل سازیم. همه ناراحت بودند. یکی از دوستان پاسدار به نام ابراهیمی، درآمد و گفت:

. ما در جنگ مامور به تکلیف بوده ایم و در حال حاضر آماده دستور سپس در همین راستا سخنانی را به زبان آورد که باعث تسکین درد بچه های منطقه و هضم کردن قضیه ماجرای پذیرش قطعنامه شد. یکی از دوستان هم این کار را سیاسی محض و دور از شأن جمهوری اسلامی می دانست؛ اما کم کم اخبار تکمیلی و سخنان شخصیت های کشوری و لشکری به گوش مان می رسید و با قضیه کنار می آمدیم.

صدام هم فکر می کرد حالا چه بلایی سر ایران آمده که فرصت طلبی و عهدشکنی کرد تا از اوضاع پیش آمده و روحیه خراب رزمنده ها، سوء استفاده کند؟! تحرکاتی را آغاز کرد و ضربه هایی به خط ما زد؛ به طور نمونه، یک بار نزدیک ساعت 12 نیمه شب، خبر رسید که خط پدافندی جزیره مجنون بسیار حالت ناامنی به خود گرفته و دشمن در صدد حمله است. ما که از خط شلمچه آمده بودیم به اهواز، شبانه خودمان را رساندیم به جزیره مجنون: سپیده دم وارد جزیره شدیم و دیدیم که بچه های لشکر عقب نشینی کرده اند. می گفتند که شب پیش دشمن بمب شیمیایی زده بهشان. پرسیدیم که از چه نوع؟ گفتند که از نوع خواب آور تا همه مان را غافلگیر کرده و به اسارت ببرند. همین طور هم شده و بیشتر نیروها را دستگیر کرده و برده بودند عراق. دیگر همرزمان هم توانسته بودند با جنگ و گریز، بیایند خط دوم.

مایک آتش بار 120 میلیمتری داشتیم که همه شانزده نفر خدمه و عواملش را دشمن به چنگ آورده بود. داشتیم دیوانه می شدیم و خودمان را می زدیم. هشت سال جنگیده بودیم با سربلندی ولی آخرش داشت افتضاح می شد.
عصر که برگشتیم عقبه، برادر دانشمندی هم از جاده جفیر پیش رفته بود که دیده جاده را سنگ ریزی کرده اند و برخی نقاط آن هم مین کاری شده است؛ طوری که چرخ خودرواش آسیب می بیند. همان ساعت نیروهای احتیاط را برداشتیم و در فاصله پنجاه کیلومتری شهر اهواز مستقر کردیم. شب که رسید، به ما دستور دادند که خمپاره انداز 81 میلیمتری را پشت تویوتا وانت استقرار داده و آماده باشید تا چنان چه دشمن تحرک دوباره ای به خود داد بتوانیم پیشروی اش را پاسخ بدهیم.

نظر شما