شناسهٔ خبر: 26197568 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایران آنلاین | لینک خبر

خوب و بد شخصیت های شهرزاد از نگاه هواداران

بالاخره سریال شهرزاد تمام شد. صرف نظر از نکات ظریفی که از دایره توجه کارگردان مطرحی چون حسن فتحی دور مانده بود، نمی‏ توان کتمان کرد که این سه‏ گانه، در جذب مخاطب از سایر سریال‏ های شبکه خانگی و حتا اغلب سریال‏ های شبکه تلویزیونی، موفق‏ تر بود و کسب عنوان درجه کیفی "الف"، حداقل برای فصل اول این سریال کاملاً شایسته است.

صاحب‌خبر -

ایران آنلاین / به گزارش ایران آنلاین ،اما این نوشته در مقام نقد سریال شهرزاد نیست؛ بلکه درصدد است به بهانه نظرات و واکنش‏ های کاملاً متضاد دو دسته بزرگ از هواداران شخصیت‏ های اصلی این سریال، از زاویه ‏ای متفاوت و البته غیر مستقیم، به مسئله‏ ای اجتماعی و مهم بپردازد.

* بزرگ آقا
بزرگ آقا آدم بدی نیست. یعنی هست، اما نه به خاطر این‏ که با اجبار شهرزاد را به عقد قباد درآورد. او شهرزاد را دوست دارد. تا حدی که اگر 30 سال جوان‏ تر بود، حتماً او را به همسری انتخاب می‏کرد. با این حال آ‏ن‏ قدر شریف هست که به شهرزاد پیشنهاد بی‏ شرمانه ازدواج ندهد. این‏ که آدم‏ ها به طور طبیعی به دنبال منافع خود هستند، کم‏ و بیش و درست یا غلط، مورد پذیرش تقریباً تمام انسان‏ هاست. حال این منافع ممکن است مادی باشند یا معنوی. دانسته باشند یا ندانسته. اما به طور غریزی انسان کاری را انجام می‏ دهد که در این دنیا یا آن دنیا، برایش نفعی به دنبال داشته باشد. بزرگ آقا هم به دنبال منافع خود و خانواده ‏اش است؛ درست مثل بقیه آدم ‏ها. او نگران است نسل خاندان بزرگش منقرض شود. می‏ خواهد دخترش را از پریشانی نجات دهد و طعم شیرین داشتن بچه را به شیرین بچشاند. بزرگ آقا می ‏خواهد شهرزاد عروسش شود تا گوهر گران‏ قیمت فرزند او، در خانواده دیوان سالار بماند و وارث تاج و تختش پسری باشد از دختری با کمالات، زیبا، تحصیل‏ کرده و نجیب، که هم او را دوست دارد و هم به یاد زنش می ‏اندازد؛ والا دخترهای زیادی در اطرافش وجود داشتند که می‏ توانست یکی از آن ‏ها را به عقد قباد در بیاورد. در حقیقت، جلوگیری از ازدواج فرهاد و شهرزاد با هم و تحمیل ازدواج شهرزاد و قباد با یک‏دیگر، از روی کینه و یا انتقام‏ جویی بزرگ آقا نیست؛ چون شهرزاد سوزن‏ های او را می‏ زند و به سلامتیش کمک می‏ کند. از طرفی، شهرزاد دختر شریک و نوچه دست چپ اوست. بزرگ آقا با فرهاد هم خصومت ندارد.

زیرا فرهاد پسر شریک و نوچه دست راستش هست و حتی حاضر می ‏شود ریش گرو بگذارد و از نفوذش استفاده کند تا فرهاد را که از نظر فکری کاملاً مخالف اوست از اعدام نجات دهد. بزرگ آقا آدم جا افتاده و پخته‏ ای است. او به خوبی می ‏داند که به خاطر این ازدواج تحمیلی، زندگی شهرزاد پر از کدورت است از او. با این حال به شهرزاد هشداری می ‏دهد که بعدها خود شهرزاد آن را با بیانی دیگر، شعار خود قرار می‏ دهد. او به شهرزاد می‏ گوید: "می‏ دونم زندگیت کدورته از من. خیلی مونده بفهمی که زندگی بی‏ رحم‏تر از اونیه که هر چی بخوای جلوی پات بذاره.

اگه یه وقت این رو بفهمی همه کدورتات پاک میشه. شاید اون روز من توی این دنیا نباشم. اصل توی این دنیا به نرسیدنه. وقتی برسی عجیبه. می‏فهمی چی می‏گم؟". بزرگ آقا آدم قدرنشناسی نیست. او ارزش وفاداری اطرافیانش، به‏ خصوص جمشید و هاشم را می‏ داند و آن‏ ها را در تجارت و ثروت خود شریک می ‏کند و وقتی مباشرش حشمت کشته می‏ شود، برادرش نصرت را از زندان آزاد می‏ کند. بزرگ آقا آدم بخشنده ‏ای است. وقتی شهرزاد از او می خواهد تا از خطای دوست خیاطش بگذرد و او را از مغازه و خانه‏ اش بیرون نکند، به راحتی گذشت می‏ کند. بزرگ آقا، آن‏ قدرها هم که نشان داده می‏ شود، سنگ‏دل نیست و اگر ظلم کند، هم صادقانه به آن اقرار می‏ کند و هم به شکلی، ظلمش را جبران می‏ کند.

وقتی شهرزاد از قباد جدا می‏ شود و هاشم با ترس پیش بزرگ آقا می‏ آید تا تصمیم شهرزاد و فرهاد برای ازدواج با هم را به گوش او برساند، به هاشم می‏ گوید: "به دختر جمشید خیلی جفا شده. همین‏ طور به پسر تو. حالا که آبا از آسیاب افتاده و این سیب طوری چرخیده اومده پایین که این دو تا مال هم باشن دلت باید از سنگ باشه که سنگ بندازی جلوی راهشون" و 1 دانگ دیگر از حجره و رستوران را به نام جمشید و هاشم می‏ کند. او فرمانده آدم‏ کشی است؛ اما در عین حال با ریختن خون ناحق و بی‏ گناه مخالف است. وقتی می‏ خواهد از قاتل اعضای خانواده‏ اش انتقام بگیرد و یکی از انبارهایش را آتش بزند، به نوچه‏ هایش تأکید می‏ کند که نباید خون از دماغ کسی خارج شود و وقتی برخلاف توصیه‏ اش عمل می‌‏شود، فرد خطاکار و قاتل را به مجازات عملش می ‏رساند. بزرگ آقا آدم با معرفت و سیاست‏مداری است. آن‏ قدر زیاد که به قول هاشم "معرفت رو بزرگ آقا داشت که وقتی چیزی از آدم می‏ گرفت صد تا چیز به جاش می ‏بخشید. بزرگ آقا کارهاش اینهو اسمش بزرگ بود. وقتی شهرزاد رو به عقد قباد در آورد لابد خیر و صلاح بچه منو توش می ‏دید".

او با تمام جلال و جبروتش، به نوکرانش احترام می‏ گذارد و حتا با باغبان عمارتش درد دل می‏ کند. به همین خاطر آن‏ ها هم متقابلاً بزرگ آقا را دوست دارند و بسیار مورد تکریم قرار می‏ دهند. تا حدی که پس از مرگش، هضم روزگار بدون بزرگ آقا سخت می ‏شود برای هاشم و خدمت‏ کارانش نیز همه از ته دل بر سر قبرش گریه می‏ کنند. در واقع، "بزرگ آقا" بودن، کاملاً برازنده بزرگ آقا بود اگر او در جریان کودتا علیه دکتر مصدق نقش نداشت، با دربار در ارتباط نزدیک نبود و از رانت‏ و احتکار، ثروت کسب نمی‏ کرد.

* قباد
قباد آدم بدی نیست. اگر هم هست، به این خاطر نیست که هر کاری می‏ کند تا دوباره شهرزاد را به دست بیاورد. قباد فصل اول سریال، در هیچ جرم و جنایتی شریک نیست. او فقط مدیر یک کلوب بیلیارد و اسنوکر است و بزرگ‏ ترین خلاف‏ هایش کشیدن دائم سیگار و خوردن مشروب است؛ آن هم برای فرار از زندگی تلخی که شیرین برایش رقم زده است. او مرتب از طرف شیرین متهم به خوش ‏گذرانی و عیاشی می‏ شود؛ در حالی‏ که کم‏ترین ردی از این ادعا در سریال دیده نمی‏ شود. برگ برگ روزهای حیات قباد پر است از توهین و تحقیرهای عمو و پسر عموها و همسرش شیرین. خاطراتش در عمارت دیوانسالار همگی ختم می‏ شود به توسری خوردن از پسرعموها و فلک شدن توسط عمو جانش. با این همه، او آدم نمک‏ نشناس و سنگ‏دلی نیست. با وجود این‏که باورش نمی‏ شود از دیوانسالارها کسی واقعاً دوستش داشته باشد، اما وقتی نصرت علیه بزرگ آقا و عمه بلقیسش صحبت می‏ کند به او می ‏گوید: "های نصرت! دوباره داری می‏زنی جاده خاکیا. من هیچ وقت دل خوشی از این تیر و طایفه دیوانسالار نداشتم ولی راضیم نبودم آسیبی بهشون برسه.

درمورد بزرگ آقا هم راضی نبودم؛ اگه اصرار تو نبود. می‏ خوام اینو همیشه یادت باشه". و یا به محض این‏ که عمه بلقیس مریض و ناراحت می‏ شود، او هم نگران و پریشان می‏ شود و در مرگش سوگواری می‏ کند. او حتا حاضر نیست وقتی که در اوج قدرت است، به شیرین که زندگی را به او زهر کرده بود، آسیبی برساند و یا بکشد. او اهل انتقام‏ گیری شخصی نیست؛ حتا از رقیب عشقی‏ اش فرهاد. آن ‏قدر بزرگوار هست که فرهاد را به خاطر ورود به عمارتش، آن هم با اسلحه و به قصد کشتنش، نه به قتل برساند و نه به شهربانی تحویل دهد. با وجود این که به دنبال حذف رقیب است، اما از شنیدن خبر حکم اعدام فرهاد خوشحال نمی‏ شود. حتا به تخفیف حکمش کمک می‏ کند.

قباد دیو چهره، تنها قتلی که انجام می‏ دهد، قتل آدم اجیر شده سروان آپرویز است؛ آن هم درست در لحظه ‏ای که اگر نمی‏ کشت، کشته می‏ شد. آدم‏ هایی که به دستور قباد کشته می‏ شوند، همگی افراد پلیدی هستند که نوچه‏ هایش را به طرز فجیعی به قتل رسانده‏ اند. او بی‏ وجدان نیست و نمی‏ خواهد حق کسی را پایمال کند. وقتی می‏ بیند که با تحت فشار قرار دادن خانواده جمشید و هاشم و پس گرفتن رستوران و حجره از آن‏ها به خواسته ‏اش نمی‏ رسد، مجدداً رستوران و حجره را به آن‏ها بر می‏ گرداند و البته برای جبران اشتباهش، سهم خودش را هم به آن‏ها می ‏بخشد.

قباد با همه بر و بیایش، با همه آدم‏ های دور و برش، تنهاست؛ حتا وقتی عشقش پیشش هست. او آن‏ قدر تنهاست که باورش شده آن چیزی که فکر می‏ کرده تنهایی است، فقط سایه ‏ای از تنهایی بوده و تنهایی، خود اوست. به همین خاطر است که حاضر می‏ شود دست بکشد از شهرزاد تا پر بکشد و با امیدش برود به هر جایی که دلش می‏ خواهد و بعد خودش را تبعید کند به جهنم دره دیگری که چشم شهرزاد هیچ وقت به او نیافتد. قباد خودش را دیوانسالار نمی ‏داند و کم‏ترین علاقه ‏ای هم به بزرگ دیوانسالار بودن ندارد؛ چون این بزرگی، حتی یک ارزن هم از بی ‏قراریش کم نمی‏ کند. او کینه‏ ای نیست و حتی با تمام بی‏ مهری ‏ها و تهمت ‏های شهرزاد، به خواسته ‏هایش تن می‏ دهد و می‏ گوید: "چیزی توی این دنیا نیست که ازم بخوای برات انجام ندم". قباد اجازه دیدن دائم امید را به شهرزاد نمی ‏دهد چون او را فاقد عطوفت مادرانه می‏ داند و وقتی 1 جلسه شهرزاد را از دیدن فرزندش محروم می‏ کند، در عوض به او اجازه می ‏دهد 4 روز امید را پیش خودش نگه دارد. قباد ذاتاً اهل خشونت و اذیت و آزار نیست. وقتی نصرت می ‏خواهد وکیل صدق نوری را گوش مالی بدهد، اجازه این کار را نمی‏ دهد.

او چون از بچگی از داشتن نعمت پدر و مادر بی ‏بهره بوده، دلش برای بچه‏ های یتیم می‏ سوزد. به همبن خاطر با کمال افتخار حاضر می‏ شود تمام مخارج انجمن بچه ‏های بی ‏سرپرست و یتیم را به مدت 1 سال بر عهده بگیرد و قول می‏ دهد که اگر بخت مساعد باشد و یار، این کمک‏ ها را تا ابد ادامه دهد. قباد، آدم قدرشناسی است. انتقام خون رجب و ذبیح و اسد را می‏ گیرد، به زندگی خانواده اکرم رونق می ‏بخشد، مخارج سنگین عمل خواهر علیلش را تقبل می‏ کند و هزینه جهیزیه 3 تا دختر دم بخت بتول خانوم را می‏ دهد چون او جان کبیرش را نجات داده است.

سلامتی مردم مملکتش برایش اهمیت دارد و وقتی در تجارت افیون با بهبودی شریک می ‏شود، شرط می ‏گذارد که ذره‏ ای از مواد در ایران تخلیه نشود. قباد از قماش بهبودی نیست و وقتی می ‏فهمد که بخشی از مواد مخدر در ایران توزیع می ‏شود با عصبانیت شراکتش را با بهبودی به هم می ‏زند. او حتا از مرگ هاشم که در مقابلش ایستاده است، ناراحت می‏ شود و با تیموری و بهبودی که منافع زیادی برایش دارند، به دلیل کشتن او دعوا می‏ کند و وقتی هم سر خاک هاشم، شهرزاد به او اتهام قتل می‏ زند، مثل یک نجیب‏ ز‏اده واقعی فقط تسلیت می‏ گوید، سکوت می‏ کند، فاتحه می‏ خواند و می‏ رود. قباد در عشقش استوار است. با این که از شهرزاد جدا شده، اما در مهمانی‏ های شبانه ‏اش و زمانی که اطرافش پر از دختران زیبا و فریبنده است، نه تنها به آن‏ ها توجه نمی ‏کند بلکه تحقیرشان می‏ کند تا شهرزاد را بزرگ کند. آن رابطه کذایی‏ اش با اکرم هم ناشی از حالت مستی و اغواگری اکرم است.

قباد قبل از آشنایی با شهرزاد هیچ دلخوشی ندارد و تازه بعد از ازدواجش با اوست که به زندگی علاقه پیدا می‏ کند. شهرزاد، قباد را به بهشت خودش وارد می‏ کند و طعم چیزهایی را به او می‏ چشاند که همیشه از آن بی‏ بهره بوده است. به همین خاطر قباد حاضر نیست آن‏ها را از دست بدهد. او به شهرزاد می‏ گوید: "شهرزاد! نمی‏دونی بدون. من با تو چیزایی پیدا کردم که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم.

نمی‏خوام از دستش بدم. پس اگه بذاری بری فقط یه راه برام می‏مونه. خودمو تموم کنم". قباد به هیچ قیمتی حاضر نیست شهرزاد را از دست بدهد و موقعی که به زور بزرگ آقا مجبور به جدایی از شهرزاد می‏ شود به او می ‏گوید: "می‏خوام بدونی شهرزاد هر اتفاقی بیافته موقتیه. می‏خوام بدونی که تو مال منی. می‏خوام بدونی که بر می‏گردم. بهت قول می‏دم". علاقه قباد به شهرزاد، محال است که از جنس شهوت باشد. وقتی شهرزاد را به زور به عقدش در می ‏آورند، با آن که زن شرعی اوست، به احترامش آن‏ قدر صبر می‏ کند تا شهرزاد خودش او را به اتاق خوابش راه دهد و وقتی شهرزاد از فرهاد جدا می‏ شود و به عمارت دیوانسالار بر می‏ گردد، باز هم برای آن‏ که شهرزاد را نیازارد، سمت او نمی ‏رود. قباد پس از متارکه با شهرزاد، دوباره و این بار بیش از پیش بی‏ تاب و بی قرار است. از زمان متارکه ‏اش هیچ شبی خواب راحت نداشته است.

به هر دری می ‏زند تا خودش را از شر خوره ‏ای که افتاده است به جانش، چیزی که مثل افعی پیچیده است دور گردنش و آن چنگکی که دلش را‏ شخم می‏ زند خلاص کند؛ حتا متارکه ‏اش با شیرین. آرزوهای او بسیار کوچکند. دلش می‏ خواهد کاش بزرگ دیوانسالار نبود. کاش اصلاً دیوانسالار نبود و فقط "کاش اون مرتیکه" (فرهاد) بود. قباد فقط شهرزاد را می‏ خواهد. حاضر است شهرزاد را به او بدهند و کل دم و دستگاه دیوانسالار را تحویل دهد. او بدون شهرزاد و بچه‏ اش، این زندگی را نمی‏ خواهد و تمام فکر و ذکر و زندگی ‏اش فقط آن‏ها هستند. قباد بیش‏تر از هر چیز به فکر پسرش امید است. از شهرزاد توقع دارد که حتا اگر به او هم علاقه ندارد، به پسرش امید فکر کند و برای او مادری کند. قباد می‏ خواهد از زندگی آشفته و غرور خرد شده‏ اش ‏دفاع کند. تمام فشارهایی که به زندگی شهرزاد و فرهاد و خانواده‏ هایشان وارد می‏ کند فقط به خاطر این است که سایه مادر بالای سر پسرش باشد.

او حسرت این را دارد که کاش شهرزاد هم عطوفت مادری را از مادرش به ارث می ‏برد. وقتی با پروین خانوم درد دل می‏ کند به او می‏ گوید: "انگار همه خصایص مادری در وجود شما یک‏ جا جمع شده. فداکاری، مهربانی این که توی چم و خم زندگی و بالا و پایینش پای بچه ‏هاتون وایمیستید و خم به ابرو نمی‏ آرید. حتا اگه لازم باشه از دل خودتون بگذرید. این خصیصه‏ ایه که امیدوارم شهرزاد خانوم از شما به ارث برده باشه و یه همچین مادری بشه". قباد دلش می ‏خواهد در عمارتی که کسی برایش هیچ وقت جشن نگرفته است، شهرزاد احساس راحتی کند و برای پسرش مراسم شادی بر پا کند. او می ‏خواهد هر کاری انجام دهد تا امید هیچ کم و کسری نداشته باشد. می‏ خواهد هیچ کدام از حسرت‏ هایی که از بچگی به دل خودش مانده است، به دل فرزندش نماند. می‏ خواهد تا یک کم بخوابد؛ بلکه از کابوس این زندگی بیدار شود. برای قباد همین که شهرزاد بالای سر امید باشد، بس است.

بقیه ‏اش انتظار زیادی است. قباد، واقعاً عاشق‏ است؛ حتا اگر مختصات عشق را نداند. به همبن خاطر است که وقتی شهرزاد عشق را برای او توصیف می ‏کند و می‏ گوید: "عشق اگه عشق باشه هیچ وقت نمی ‏ذاره جیگر معشوق این‏ طوری بسوزه. چه ‏طور می‏ تونی ادعا کنی عاشقی وقتی حتی پسرم رو ازم دریغ می‏کنی. عشق اگه عشق باشه این‏ قدر سیاه نیست. مثل نسیم می‏ مونه. چه ‏طور می‏ تونی ادعا کنی عاشقی وقتی جز مرگ و ویرانی تمام لحظه ‏های خوشی زندگیم چیزی باقی نذاشتی برام. عشق اگه عشق باشه مثل زندان نیست. از جنس آزادیه.

عاشق باش قباد. عاشق باش. رها شو از این نفرین کریه و طولانی"، به شهرزاد می‏ گوید: "از فردا آزادی که زندگیتو برداری هر جا که خواستی بری. امیدم همین ‏طور". در حقیقت قباد نه دنبال پول است، نه دنبال مقام و شهرت و هیچ چیز دیگر. تمام خواسته‏ های او از زندگی به 2 چیز بسیار ابتدایی ختم می‏ شود. اول این‏ که سایه مادر بالای سر بچه ‏اش باشد و دوم، در تنهایی‏ های دیرینه‏ اش و پیش از خواب، معشوقی داشته یاشد که با صدای آرامش‏ بخشش، برایش قصه هزار و یکشب بخواند تا راحت به خواب رود. با این حال، کارنامه زندگی ‏قباد خالی از بدی نیست. او اگر آدم بدی باشد، به خاطر آن است که برای فرهاد و هاشم پاپوش‏ درست کرد، آلوده قاچاق مواد مخدر ‏شد و به خاطر رسیدن به عشقش، از ذات خوبش کمی فاصله گرفت.

* فرهاد
فرهاد آدم بدی نیست. شاید هم باشد؛ اما نه به خاطر این‏ که برای رسیدن به عشقش، با قباد می‏ جنگد. فرهاد شیفته دکتر مصدق است. او به مملکتش تعلق خاطر دارد و طالب استقلال و آزادی آن است. فرهاد از ظلم و زور بیزار است. معتقد است رسیدن به آرزوها و ارزش ‏های بزرگ زندگی مستلزم پرداخت هزینه است؛ حتا اگر به قیمت از دست دادن جان باشد. او دلش می‏ خواهد مردم سرزمینش راحت زندگی کنند و اثری از فساد در حاکمیت نباشد. فرهاد، یک معلم خوب است؛ برخلاف اغلب معلم ‏های زمان خودش. او با دانش‏ آموزانش خوش رفتار است و به آن‏ ها چیزهایی یاد می‏ دهد که باید. کارهای فرهاد با این ‏که اغلب موجب ناراحتی و نگرانی هاشم می‏ شود، اما در نهایت او در اغلب مواقع از حرف ‏های پدرش سرپیچی نمی‏ کند و به مادرش احترام می ‏گذارد. فرهاد با آن‏ که تحصیل‏ کرده و روشنفکر است، اما تفکر و رفتارهایش گاهی فاقد منطق صحیح و پختگی است. به همین خاطر است که دوستان بی‏ گناهش را به کشتن می‏ دهد. او از شهرزاد انتظار دارد اجازه می‏ داد اعدامش کنند و بعد مثل یک شیر زن می رفت و از قباد انتقام می‏ گرفت. او معتقد است وقتی کسی چیزی از آدم نخواسته است، بخشیدن آن چیز هیچ ارزشی ندارد؛ حتا اگر آن چیز برای مادرش بزرگ‏ ترین آرزو باشد. او از تهمت زدن به قباد ابایی ندارد. چندین بار این کار را می‏ کند.

وقتی قباد هزینه 1 سال کودکان بی‏ سرپرست را می ‏پذیرد به او می‏ گوید: "نمایش خوبی بود؛ ولی کور خوندی". فرهاد ادعا می‏ کند عاشق شهرزاد است؛ اما گاهی به او بدبین می‏ شود و حتا تهمت می ‏زند. او شهرزاد را به ترسو بودن، جلوی بزرگ آقا و قباد نایستادن، لو رفتن اعتراف ‏ها و افتادن لکه روی قبای لجن قباد متهم می‏ کند. هم‏چنین پس از این همه تاوانی که شهرزاد برای عشق او پرداخت کرده است، به شهرزاد می‏ گوید: "سر تو کردی زیر برف خانوم سعادت تا بتونی توی عمارتش زندگی کنی که بتونی باهاش هم کلام بشی و سر سفره ‏اش بشینی بعد 2 صباح هم به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت بدی. بالاخره پدر بچته. مال و منالم که کم نداره". علاقه فرهاد به شهرزاد شاید از جنس شهوت نباشد؛ اما مسلماً عشق واقعی هم نیست؛ چون در مدت کمی عاشق آذر گل‏ دره ‏ای می‏ شود. چون حاضر است زنش اعدام شود ولی پای فرهاد بایستد؛ و چون‏ های دیگر.

او هرچند دنبال حاکمیت قانون است، با این حال بدون آن‏ که جرم قباد ثابت شده باشد، قباد را قاتل پدرش می ‏داند و حتا وقتی می ‏فهمد که بهبودی قاتل پدرش هست، باز هم راساً درصدد کشتن قباد بر می ‏آید. وجود فرهاد سرشار از کینه است از قباد. از قبادی که به زور عشق و همسرش را از چنگش درآورده ‏اند و او سریع آن را تصاحب کرده است.

* شهرزاد

شهرزاد آدم بدی نیست. البته بستگی به این دارد که بدی چگونه تعریف شود. او پای‏ بند عشق، و آزادی و طرفدار دکتر مصدق است. تساوی حقوق زنان با مردان یکی از دغدغه‏ ها و فعالیت‏ های جانبی اوست؛ همین ‏طور کمک به کودکان بی‏ سرپرست. شهرزاد دکتری است که به سوگندش وفادار است و با جان و دل به بیمارانش خدمت می ‏کند؛ حتا اگر آن بیمار، هوویی باشد که در حقش بسیار بد کرده است. او باسوادترین چهره اصلی سریال است و جملات قابل تأملی از دهانش خارج می ‏شود. گفته ‏های او گاهی دقیق و پیش‏ گویانه است. این پاسخش به فرهاد که: "مردم به آگاهی و خودآگاهی بیش‏تر نیاز دارن برای این‏ که منبعد کسی نتونه فریبشون بده، اینم کار یه روز و دو روز نیست؛ زمان می‏ بره" جمله ‏ای است که چند دهه زودتر از تحققش بیان شده و فراتر از فهم مردم آن زمانه است. او حتا درک دقیق‏ تری از زمان، مکان و شرایط دارد و توصیه‏ هایی به فرهاد در ارتباط با فعالیت‏ های مخفیانه‏ اش می‏ کند که سنجیده است.

با این حال در قسمت‏ هایی از سریال به دیگران افترا می‏ زند. او به قباد و نصرت و بتول خانوم تهمت می‏ زند که می‏خواسته ‏اند کبیر را بکشند. شهرزاد گاهی پر از تناقض می‏ شود. در حالی‏ که به خاطر اصرار به زندگی با فرهاد، حاضر شده است تمام اعضای خانواده خود و همسرش در تگنا قرار گیرند، در جواب این حرف قباد که: "کاش انقدر که به فکر التیام زخم‏ های این و اونی مرحمی هم واسه زخمای روح من پیدا می‏ کردی" به او می‏ گوید: "کاش تو هم ان‏قدر که درگیر خواسته‏ های خودتی، یه کم به فکر درد و رنج دیگران بودی". شهرزاد آدم مغروری است. در بسیاری از اوقات، خودمحور و خودخواه است. عشقش بیش‏تر از خانواده و پسرش برایش اهمیت دارند. او پای غرورش می‏ ایستد؛ حتا اگر به قیمت دوری از بچه ‏اش باشد.

توقعات او گاهی جنبه احساساتی دارند و از منطق‏ بسیار دورند. تمام ناراحتی او از قباد این است که چرا عشقش را با جانش معامله کرده است؛ در حالی‏ که صرف نظر از عزیز بودن جان برای هر انسان، این متارکه یک اقدام موقتی و تاکتیکی بود تا قباد سر فرصت از یوغ خاندان دیوانسالار و شیرین خارج شود و به زندگی با شهرزاد برگردد. شهرزاد در حالی‏ که خودش به اجبار بزرگ آقا تن داده و به عقد قباد در آمده است، به قباد ایراد می‏ گیرد که چرا اگر مخالف بوده، حاضر شده است با اوازدواج کند. او خودش را عاشق حقیقی می‏ داند و عشق را برای قباد توصیف می‏ کند. با این حال فراموش می‏ کند و یا نیاموخته است که مشخصه اصلی عشق، ذوب شدن در معشوق و فدا کردن جان برای معشوق است؛ نه سیلی زدن به صورت او. شهرزاد، به احساسات و عشق خود اهمیت می ‏دهد ولی اهمیتی برای همین احساس و عشق از طرف قباد قائل نیست.

او به قدری راحت و ساده از قباد می‏ خواهد زندگی دیگری را شروع کند و فراموش کند آن یک سال و اندی زندگی با او را، ‏که خودش هرگز عشق فرهاد را فراموش نمی‏ کند و به محض جداییش از قباد، به جای صبر کردن، همسر فرهاد می‏ شود. با این همه، شهرزاد آدم بدی نیست؛ اما چه بداند چه نداند، چه بخواهد چه نخواهد و چه بپذیرد چه نپذیرد، در تمام اتفاقات بدی که پس از جدائیش از قباد می‏ افتد، از تعطیلی روزنامه و پس گرفتن حجره و رستوران گرفته تا مختل شدن زندگی چندین خانواده و اخراج فرهاد از مدرسه و کشتارهای فراوان تا پایان سریال، او اگر فاعل و یا شریک نباشد، دست کم نقش بسیار مهمی داشته است.

* شیرین
شیرین آدم بدی است؛ حتا اگر در دو فصل‏ کامل سریال، چهره ‏ای مظلوم و حق‏ دار از او به تصویر کشیده شود. صفات بد او به اندازه ‏ای است که به زحمت می‏ شود اثری از خوبی حقیقی در او یافت.

سریال شهرزاد یک درام عاشقانه است. درامی که پر است از جملات زیبا و قابل تأمل. مثل: "جدا افتادن از کسی که دوسش داری، جهنمی بزرگ‏ تر از این توی زندگی می‏ شناسی؟". یا "شاید یه مرد برای دل گرو بستن به یه لحظه محتاجه، برای فراموش کردن به یه عمر" و یا "شهرزاد! عشق اینهو جنگ می‏ مونه. شروع کردنش آسونه، تموم کردنش سخته، فراموش کردنش محاله". با این حال در هر 3 فصل سریال، روی این جمله که: "همیشه همون طور نمیشه که فکرشو می‏ کنیم" تأکید و از زبان بزرگ آقا، فرهاد و شهرزاد شنیده می‏ شود. این جمله، بسیار کلیدی و حکیمانه است؛ که البته سریال هم با آن ختم می‏ شود و هشدار بزرگ آقا هم به شهرزاد ثابت می‏ شود.

اما شاید زیباترین و قابل توجه‏ ترین جمله سریال این باشد که: "آسون نیست قضاوت کردن درمورد این‏ که حق با کیه. شاید مقصر زمونه ‏ایه که توش متولد شدیم". و کلام آخر این‏ که پایان سریال شهرزاد شاید درست و منطقی باشد؛ شاید هم نباشد. شاید به ذائقه تماشاچی خوش آید؛ شاید هم نیاید. شاید عده زیادی از مخاطبان این سریال، از این پس کارهای حسن فتحی، پسرش، پریناز ایزدیار و مصطفی زمانی را تحریم کنند؛ شاید هم نکنند و شایدهای دیگر. اما آن‌‏ چه تقریباً حتمی است این که حتا اگر "عشق" به قباد لبخند بزند، "عدالت" از روی او شرمنده است.

کلمات کلیدی

برچسب‌ها:

نظر شما