شناسهٔ خبر: 26187669 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه وطن‌امروز | لینک خبر

یادداشتی بر کتاب «من ملک بودم» اثر محمد داوودی جاوید

فردوس برین جای شما

صاحب‌خبر - وارش گیلانی: اهمیت‌دادن به خاطرات شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان سال‌های دفاع‌مقدس و تکثیر و نشر پرتیراژ و همه‌جانبه آنها یعنی نشر و ثبت موکد نظام و جمهوری اسلامی ایران، چرا که دفاع‌مقدس بخش عظیمی از هویت و ماهیت و بدنه اصلی جمهوری اسلامی ایران است. کتاب «من ملک بودم» نوشته محمد داوودی جاوید نیز یکی از هزاران کتابی است که در این حوزه به چاپ رسیده است. این کتاب را موسسه فرهنگی - هنری «رسول آفتاب» در سال 1395 منتشر کرده است؛ کتابی سرشار از خاطرات خواندنی و عکس‌های دیدنی؛ کتابی که روایتی است مصور از آغاز تا پرواز هنرمند شهید محمدحسن ملکی. نویسنده کتاب در مقدمه به سبک انتزاعی‌ـ رئال، در شرح مقام کسی که «او»یش خطاب می‌کند، می‌کوشد؛ پس ابتدا نزد کاتبی چیره‌دست می‌رود و بعد نزد شاعری بس والامقام و بعد نزد فیلسوفی بزرگ و از یکان یکان ایشان از شأن و مقام این «او» می‌پرسد اما هر یک از این مدعیان با همه دانش و تخیل و منطق‌شان از تعریف مقام او بازمی‌مانند؛ تا اینکه همگی نزد پیر دانا و سالکی می‌رسند که عارف به خود و زمانه خود است اما او نیز قدرت و توانایی شناسایی واقعیت و حقیقت او را ندارد و تنها نامی که بر شأن و مقامش نهاده‌اند می‌داند؛ نام و لقبی بس والا که با دانستن آن به اندک‌ جایی از شناخت او می‌توان رسید. پس پیر دانا و سالک عارف گفت: او را «شهید» می‌نامند و کس ایشان را نشناسد، مگر اینکه خود به مقام شهادت رسیده باشد. کتاب «من ملک بودم» عنوان خود را از شعر مولانا گرفته: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود». در واقع نویسنده با انتخاب این اسم می‌خواسته معرفت عالیه انسانی را که در عرفان حقیقی نهفته است، به شهیدان منتسب کند، همان‌طور که نام خانوادگی شهید نیز منتسب به ملک بود. عکس‌های کتاب نیز بسیار دیدنی و خود متنی است از شرح زندگی شهید؛ از کودکی تا زمان شهادت. متن کتاب عناوین عدیده‌ای دارد، از تولد شهید برمی‌گردد به نوع تربیت جاریه در خانواده ملکی تا نوع تاثیرش بر محمدحسن. شهید متولد 1346 بوده و اگر در قید حیات بود، امروز یک جاافتاده‌مرد 50 ساله می‌شد. محمدحسن با صدای روضه و با محرم‌ها قد کشید و رشد کرد و مثل پدر سقای لب‌های عطشان عزاداران حسین(ع) شد. ‌ای کاش همه قدکشیدن‌ها از این ناحیه بود اما محمدحسن هم مثل همه بچه‌ها روح کودکانه‌اش نیازمند شیطنت‌های معمول بود که ربطی به خوب و بد بودن ندارد و فقط خاصیت دوران خود است، نه قابلیتی که باید با عشق پیوند بخورد؛ هرچند این شیطنت‌ها گاهی زمینه و سمت معمول شجاعت‌های بعدی غیرمعمول و حقیقی می‌شود؛ همان شیطنت‌هایی که یک روز با شمشیرهای چوبی به سمت همشاگردها و بچه‌های محله می‌رفت، حالا با خشاب‌های پر از سرب و غیرت به مصاف دشمن می‌رود! راوی 2 ویژگی برجسته دوران نوجوانی شهید را در 2 حوزه عکاسی و فیلمبرداری و بعدش نارنجک‌سازی ذکر می‌کند؛ نارنجک‌هایی که هیچ‌کس بدون دیدن یک دوره کوتاه قادر به ساختن آنها نبود. راوی، خاطرات دوران اوایل انقلاب را به دفاع‌مقدس گره می‌زند و در این دریای متلاطم که سکاندار و نوحش امام است، محمدحسن را یکی از رهروان راستین برمی‌شمارد و خاطراتی از آنها را بیان می‌کند. شهید ملکی اساسا مسیر هدایت خود و جوانان کشورش را انقلاب و رهبریت امام می‌داند و بی‌کم و کاست و یکسره در همین مسیر خود را قرار می‌دهد، پس خاطرات زیبا و ماندگارش همه در همین مسیر که مسیر هدایت است، بیان می‌شود؛ حتی حوادث و خاطرات عادی او که با انقلاب گره می‌خورد، خود تبدیل به خاطره‌ای خاص می‌شود. یکی از خاطرات را عینا از کتاب و از زبان راوی آن اکبر حداد نیک‌دوست که دوست همرزم شهید ملکی است، برای‌تان بازگو می‌کنم: «زمستان سال 60 بود. یک شب شهید ملکی، شهید مسلم عبدالعلی‌پور و یونس قراگوزلو(امینی)، من و احمد قمی را صدا زد و با اضطراب گفت: «بچه‌ها! منافقین توی باغ انگوری نیرو پیاده کردن و همشون هم کماندو هستن. سریع این سلاح‌ها رو بگیرین و برین توی باغ انگوری و هر کسی رو دیدین از شال‌بند به پایین ببندید به رگبار. هیچی نپرسین، حتی ایست هم ندین، فقط بزنین!» ما هم سلاح‌ها را تحویل گرفتیم و فوری رفتیم باغ انگوری. تا رسیدیم دیدیم یک نفر با سر و صورت بسته از لای درخت‌ها دستش را به نشانه علامت‌دادن به ما تکان می‌دهد. به احمد قمی گفتم: «احمد! برای احتیاط یه تیر هوایی می‌زنیم ببینیم چی می‌شه. بعدا اگر پرسیدن فشنگ کو؟ می‌گیم طرف‌مونو زدیم و بهش نخورد.» احمد هم گفت: «باشه بزن! معطل نکن.» من هم اسلحه رو گرفتم به سمت بالا و گلنگدن را با قدرت کشیدم و با هیجان تمام شلیک کردم. تا ماشه را چکاندم، دیدم یک چیزی گفت: «تق!» نگاه به ژ ـ 3 کردم، دیدم ‌ای وای! اسلحه سوزن ندارد! از بین درخت‌ها با بلندگو گفتند: «سلاح‌هاتونو بذارین زمین و بخوابین!» گفتم: «احمد بدبخت شدیم رفت!» چند نفر از پشت درخت‌های انگور بیرون آمدند. اول خلع سلاح‌مان کردند و بعد ما را سینه‌خیز از این طرف به آن طرف بردند. قلب ما داشت از سینه می‌افتاد بیرون. آنها با خشم و غضب از ما اطلاعات می‌خواستند و ما هم مقاومت می‌کردیم. فقط به این فکر می‌کردیم که‌ ای کاش می‌شد یک‌جوری به بچه‌ها خبر بدهیم. آنها نهیب می‌زدند و ما سینه‌خیز می‌رفتیم. اگر سینه‌خیز و پامرغی نمی‌رفتیم، بدون ملاحظه با قنداق‌های تفنگ می‌زدند. آنقدر ما را زدند که تمام بدن‌مان زخم شده بود. یکی، دو ساعت که ما را سینه‌خیز بردند و کتک زدند، یک‌مرتبه زدند زیر خنده. چفیه رو که از سر و صورت باز کردند، دیدیم ا...ا...ا... اینها که محمدحسن و مسلم و یونس‌اند. بی‌انصاف‌ها از ما زودتر خودشان را رسانده بودند به باغ انگوری. گفتیم: «آخه این چه کاری بود که کردین؟» گفتند: «می‌خواستیم ببینیم چقدر آماده هستین؟» معمولا طراح این نقشه‌ها یا محمدحسن بود یا مسلم. خلاصه تا چند وقت تمام بدن‌مان درد می‌کرد». محمدحسن ملکی اهل شهری است که مردمانش سال 1342 همپای مردم تهران به حمایت و پیروی از امام به خیابان‌ها آمدند و نخستین ندای تشکیل نظام اسلامی را سر دادند؛ شهری که نامش ورامین است، با مردمان شجاع، مقدس و انقلابی‌اش همچون مردمان شهرهای اطرافش، از جمله مردم شهر پیشوا که در نهضت سال 1342 نقش‌آفرین بودند. محمدحسن در جبهه‌ها هنرمندانه نیز حضور داشت و ابزار هنری‌اش دوربین عکاسی‌اش بود.

نظر شما