شناسهٔ خبر: 26186254 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

تجربه تازه کودک روشندل

دخترک دست در دست مادر وارد کتابخانه می‌شود. مادر در دل آرزو می‌کند تا شاید امروز بتواند کتابی جدید برای دخترک پیدا کند و او را خوشحال ببیند. آخر دخترک همه کتاب‌های کودک بخش نابینایان کتابخانه را خوانده است و کتابخانه دیگر چیز جدیدی برای او ندارد.

صاحب‌خبر -

از چند ماه قبل کتابداران بخش نابینایان در تکاپوی چاپ یک کتاب جدید هستند. در این وانفسای چاپ و نشر کتاب بریل، همین چند کتاب کودک هم دل امثال دخترک را خوش میکند. تنها مرکز چاپ کتاب بریل کشور یعنی رودکی هم توان پاسخگویی به خیل عظیم متقاضیان خود را ندارد و همین چند کتاب اندک را نیز به قیمتی گزاف میفروشد. برای همین، همکاران بخش نابینایان تصمیم گرفتهاند خود چند کتاب بریل چاپ کنند. برای چاپ یک کتاب بریل یا باید فایل ورد کتاب را داشت یا باید کتاب را دوباره تایپ کرد. کتاب «قصههای ماندنی» را با حجم نسبتا زیادی که دارد به کسی سپردیم که تایپ کند. بعد از چند دوره اصلاح و رفع اشکال توسط کتابدار بخش خانم عبدلی، متن آماده چاپ شده است.

دستگاه چاپ بریل، فایل ورد را به بریل تبدیل کرده و خروجی، چند برگ کاغذ سفید است، اما با برجستگیهایی که انگشتان کوچک کودکان نابینا باید قصهها را از دل آن بیرون بکشند. اما این بار کتاب قرار است یک چیز خاص دیگر هم داشته باشد: تصویر. تصویر؟! آن هم در کتاب بریل؟! بله میخواهیم برای اولین بار در کشور کاری انجام دهیم که شاید در نظر بعضیها شدنی نیست. بعد از کلی دوندگی و تلاش، بالاخره آقای عبدلی کتابدار دیگر بخش نابینایان توانسته است هزینه خرید یک دستگاه زایفیوز را که میتواند تصاویر را برجسته کند، از استانداری قم جذب کتابخانه کند.

تصویر شخصیتهای کتاب را یکی از همیاران بخش در چند برگه مخصوص زایفیوز طراحی کرده است. کاغذها از دستگاه عبور داده و تصاویر برجسته شدهاند. کتاب را هم عبدلی با همت بلندش سیمی کرده است و حالا کتاب میان کتابهای بریل دیگر، در قفسه قرار دارد.

دخترک با مادرش وارد بخش میشود. مادر قبل از اینکه سراغ قفسه کتابهای کودک برود از خانم عبدلی سراغ کتاب جدید را میگیرد، خانم عبدلی که چندبار، به سبب نبودن کتاب جدید خجالتزده مادر شده است، این بار با صدایی رسا خبر خوش تولد یک کتاب جدید بریل را در بخش کودک به او میدهد. مادر با لبخند خاکی از رضایت به سمت قفسهها میرود و کتاب را در میان دستان جستوجوگر دخترک قرار میدهد. داستان اول که به پایان میرسد دختر به صفحهای میرسد که تا حدودی برایش غریبه است. در این صفحه از نقاط برجسته خبری نیست. بعد از چند دقیقه کنکاش درمییابد که این صفحه محتوای یک تصویر است . دخترک با کنکاش بیشتر یک جفت گوش دراز پیدا میکند و ناگهان گویی به کشفی بزرگ رسیده باشد در حالی که چشمان بیفروغش از شادی میدرخشند، فریاد میکشد: «ماماااان! خرگوش!» من که تمام این مدت بالای سر دخترک ایستاده بودم دیگر توان فروخوردن بغضم را ندارم. اشکها از روی گونههایم راه خود را باز میکنند و پایین میغلتند. خدایا شکرت! همین فریاد شادی دخترک تمام خستگی را از تن من و همکاران نابینا و ساعیام به در میکند.

مریم رمضانی

کتابدار

نظر شما