شناسهٔ خبر: 26149726 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فرهیختگان آنلاین | لینک خبر

زیر پوست شهر شب‌ها روایت دیگری دارد

می‌ریزد از چشمم غم شب‌های تهران

تهران حالا با سرعتی بیشتر از قبل درحال عوض شدن است و هر چیز بدی از فقر و... با همان سرعت دلار و سکه و... در حال بالا رفتن است.

صاحب‌خبر -
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، ساعــــت حـدود 12 شب، هنوز تهران شبیه شب‌های غیررمضان نشده بود اما خب از خیابان حافظ تا خیابان ولی‌عصر(عج) را که پیاده آمدم، به غیر از یک دکه روزنامه‌فروشی (‌بخوانید همه‌چیز‌فروشی) که در حال تعطیل شدن بود و فروشنده هم رمق دوباره داخل دکه شدن را نداشت، جایی نبود که بتوان یک بطری آب هم خرید. به چهارراه ولی‌عصر(عج) رسیدم و مسیرم را به سمت شمال پیش گرفتم. به خاطر تعدد وجود دانشگاه‌ها در این منطقه کافه‌های زیادی وجود دارند و به دلیل تعطیلی روزانه به خاطر رمضان بعضی‌هاشان افطار تا سحر را میزبان مردم هستند. البته صاحب یکی از این کافه‌ها می‌گفت این رویه برای کافه‌ها جا افتاده و به قول معروف پاتوق جواب می‌دهد؛ وگرنه ما تا وقتی دانشگاه‌ها اینجا بسته باشد، مشتری نداریم و نیروی انتظامی هم که هر بار رد می‌شود، تذکر می‌دهد.

 منت ارزانی جنس قدیم

از این کافه که گذشتم و چند متری جلوتر رفتم، یک سوپرمارکت باز بود. وارد شدم و یک بطری آب خریدم و یک بسته آدامس. بسته آدامس خیلی کثیف بود. پرسیدم بسته دیگری ندارید؟ گفت: «نه بابا، دیگه این برند در بازار نیست. البته گفتن میاد اما برای تحریماست؛ فکر کنم دیگه اینها رو نمیاریم.» حین خرید و در فاصله بین حساب کردنم، یک آقایی هم یک بطری شیر، یک بسته الویه و دو عدد کنسرو تن ماهی و چند عدد کیک خریده بود. فروشنده همه را داخل کیسه گذاشت و قیمت را گفت. مرد قبل از حساب کردن به شیوه بعضی از قدیمی‌ترها قیمت و تاریخ روی اقلامی که خریده بود را نگاه کرد. در همین حین فروشنده به او گفت: «شما هم چون اینقدر خرید کردی، این هزارتومن رو نده.» مرد مشتری هم که حواسش جمع بود، گفت: «قیمت این دوتا کنسرو تن ماهی فرق می‌کنه. یکی برای دو هفته پیش است که ارزون‌تره، این یکی‌رو که جدید آوردی، گرون‌تره؛ پس منت پول کمتر رو به سر من نگذار.» مرد پولش را داد و رفت. من هم که حساب کردم، به همراه مرد بیرون آمدم و راهم را ادامه دادم.

 اضافه‌کاری برای فلافل و نوشابه

از تقاطع خیابان طالقانی که عبور کردم، پسر بچه‌ای با کیف مدرسه آنجا نشسته بود. ترازویی هم مقابلش بود. می‌خواستم به پسر بچه کمکی کنم، بدون اینکه خودم را وزن کنم. اما گفت: «من گدا نیستم و باید خودت رو وزن کنی، کیفت رو هم بده من نگه می‌دارم، چون وزنت رو زیاد نشون میده.» از روی ترازو که پایین آمدم کنارش نشستم. آمده بودم که قدم بزنم و کاری هم نداشتم. جز مادرم که با او هماهنگ کرده بودم، کسی منتظرم نبود. صحبت از درس و مدرسه شد. گفت که درس می‌خواند و حالا امتحاناتش تمام شده است و این کار را انجام می‌دهد. البته روزهای مدرسه هم کار می‌کرد، اما پاره‌وقت بود ولی تابستان می‌تواند همه‌اش را کار کند. هیچ سناریوی پیچیده‌ای هم پشت این وضعیت او نبود و از هیچ مافیایی هم متولد نشده بود. پسر نوجوانی بود که به خاطر ناتوانی پدرش (خودش گفت) کار می‌کرد تا مخارج زندگی را به همراه مادرش که اطراف تهران روی زمین یک نفر کشاورزی ‌می‌کند تامین کند. می‌گفت روزه نیست اما خیلی گرسنه بود. تا اذان صبر کرد تا بتواند یک فلافل با نوشابه بخورد. به پول‌هایش که از 9 صبح جمع کرده بود نگاه کرد و دید می‌تواند ساندویچ بخرد و بخورد اما ممکن است تا 12 شب که برمی‌گردد، نتواند آن سقفی که باید را جمع کند اما گفت که خریده است و خورده و برای همین اضافه کاری ایستاده تا پول آن فلافلی را که خورده است جبران کند. حرف زیاد داشت اما مشتری نبود و بعد از رفتن من، وقتی چند ده متری دور شدم دیدم که بلند شده و رفته است.

تا به میدان ولی‌عصر(عج) برسم، چند دستفروش، متکدی و کارتن‌خواب را دیدم. هر کدام به بهانه‌ای کمک می‌خواستند؛ یکی فال‌هایش روی دستش مانده بود، یکی با باقی‌مانده صفر حساب بانکی‌اش به بهانه اینکه کرایه برگشت ندارد، جلوی دستگاه عابربانک ایستاده بود، یکی زیر باران لحظه‌ای تهران می‌لرزید، ناله می‌کرد و ... . همیشه بودند این افراد اما نه این تعداد زیاد در یک مسیر کوتاه. مشخص بود بیشتر شده‌اند و حتی در یکی از کوچه‌های نزدیک میدان با هم گلاویز شده بودند و می‌گفتند یکی‌شان نباید اینجا بایستد و نان آن یکی را آجر کند.

 دیر رسیدن به خوابگاه و سرگردانی در خیابان

راه بلوار کشاورز را پیش گرفتم. در سوت و کوری آن از روبه‌روی هتل اسپیناس و کارتن‌خواب‌هایی که روی نیمکت پارک وسط بلوار خوابیده بودند، گذشتم. به پارک لاله رسیدم. نزدیک تقاطع کشاورز، کارگر دختری با اضطراب جلوی من راه می‌رفت، ظاهرم موجه بود اما او هر‌از‌چند‌گاهی بر‌می‌گشت و پشت سرش را نگاه می‌کرد. هیچ‌کس نبود جز همان کسانی که گفتم؛ کارتن‌خوابان و رهگذرانی که شاید هر 10 دقیقه یک نفرشان در خلاف مسیر ما حرکت می‌کرد. ناگهان یک کودک فال‌فروش در مسیر ما قرار گرفت. به سمت آن دختر رفت و شروع به اذیت کردنش کرد، چیزهایی می‌گفت و می‌خواست. این حرف‌ها به سن تازه به بلوغ رسیده‌اش نمی‌خورد، به هر حال وقتی مرا دید، دست از سر آن دختر برداشت و رفت. دختر جوان به تناوب به پشت سرش نگاه می‌کرد اما فاصله نگاه‌هایش بیشتر شده بود. اعتماد نسبی پیدا کرده بود. اما همچنان مضطرب بود، سریعا با تلفن همراهش به دوستانش زنگ زد؛ چون خیابان خلوت بود و فاصله هم زیاد نبود صدایش را می‌شنیدم. به دوستانش می‌گفت: «مریم الان که دیگه راهم نمیدن خوابگاه، بیام هم زنگ می‌زنند به خانواده‌ام، چی‌کار کنم، بارون هم گرفته.» دوستش چیزی گفت که جواب این دختر مشخص می‌کرد که به او گفته  چرا پیش همان کسی که تا به حال بوده، نمانده است. به تقاطع که رسیدیم مثل مرغ پرکنده‌ای نمی‌دانست چه باید بکند، شب‌های تهران برایش وحشت‌آور بود، لهجه‌اش می‌گفت اهل تهران نیست و حالا هم ایام امتحانات دانشگاهش است. یکی از دوستانش گویا شماره‌ای به او داد و او هم تماس گرفت و گفت: «سلام آتنا، من لیلام، خوبی؟ ببین شمارت رو از مریم گرفتم، من دیر رسیدم خوابگاه موندم ... .» صحبتش را ادامه نداد. احتمالا دوستش دفعه اولش نبود که چنین ماجرایی را می‌شنید. بعد از حدود 20 دقیقه‌ای که من زیر سایه‌بان درخت ایستادم تا خیس باران نشوم او هم کنار خیابان بود تا اینکه یک ماتیز نقره‌ای آمد و او هم رفت.

 پارک‌ها و برق خاموش و موزائیک‌های لق خیابان

وارد پارک شدم، تاریک بود. سال‌های قبل که دانشجوی دانشگاه تهران بودم و بعضی شب‌های رمضان انتهای پارک لاله والیبال بازی می‌کردیم، چراغ‌های یکی در میان روشن پارک، آزاردهنده بود اما خب این‌طور نبود که خاموش باشد ولی امشب بیشتر قسمت‌های پارک خاموش بود، به یکی از افراد مسئول در پارک که این موضوع رو گفتم پاسخ داد: «به ما گفتن که باید چراغ‌های پارک را از یک ساعتی به بعد خاموش کنی.» نه من جرات ورود به پارک را داشتم نه آن خانواده‌ای که کودک‌شان از ترس گریه می‌کرد و از پارک خارج می‌شدند جرات ماندن داشتند؛ باران هم که گرفته بود و اوضاع به مراتب بدتر شده بود. قید پارک‌گردی را زدم و از خیابان کارگر شمالی به سمت خیابان انقلاب آمدم تا به خانه برگردم. شب‌های تهران را می‌شناختم اما این تصویر بسیار تاریک بود؛ تاریک‌تر از همیشه شب‌های تهران. موزائیک‌های کف پیاده‌رو یکی درمیان لق می‌زدند و آبی که به خاطر باران زیرشان جمع شده بود روی پای خودمان یا  هر عابر‌ دیگری، می‌ریخت. خیابان هم که پر بود از چاله‌هایی که هر ماشین با عبورش باعث فحش دادن هر عابری به خاطر ریختن آب روی لباس‌هایش می‌شد.

 تاکسی‌ها و افاضات همایونی

بالاخره موفق شدم سوار تاکسی شوم. مثل اتوبوس‌ها که خوب‌تر‌هایش روزها کار می‌کنند و اوراقی‌هایش را برای مسافران بیچاره شب می‌آوردند، تاکسی‌ای را هم که من سوارش شدم بدترین وضعیت ممکن را داشت؛ روکش صندلی‌هایش پاره بود و بدن راننده بوی بدی می‌داد و خبر از کار زیاد راننده در طول روز داشت. می‌خواستم هندزفری را داخل گوشم بگذارم و پنجره را هم کمی پایین داده بودم که ناگهان راننده مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: «آقا، طرف با شاسی‌بلند داره مسافرکشی می‌کنه، بعد من می‌رم جلوش مسافر بزنم، با همین ماشین زرد، بوق رو یک‌سره می‌کنه و فحش هم می‌ده. کجا مملکت این بود؟ داشبوردم رو باز کن، جون من باز کن، اون لیست‌رو می‌بینی، قراره بخرم برای عید فطر که هر سال دورهمی داریم، نمی‌تونم آقا، دو قلمش رو خریدم کم آوردم، سکه چنده الان؟ دلار چنده؟ لحظه‌ای شده، به‌خدا داریم نابود می‌شیم.» یک بند حرف می‌زد؛ از انقلاب تا تهران‌پارس هم مسیر طولانی بود. از کودتای سال 32 شروع کرد تا به جینگیلی و فینگیلی آمریکا و اسرائیل رسید. وقتی رسیدم کرایه را دادم. هزار تومانی بیشتر از آن درصدی که باید می‌گرفت، گرفت، به رویش نیاوردم و رفتم. هوس آب طالبی کرده بودم. آبمیوه‌فروشی جلوی ترمینال شرق باز بود. خریدم. گهگاهی می‌خریدم، آخرین بار یکی از شب‌های دو هفته پیش بود، سه هزار تومان بود ولی امشب، پنج هزار تومان. امشب تمام شد؛ با تمام آن چیزی که من از شب‌های تهران دیدم و نوشتم. تهران حالا با سرعتی بیشتر از قبل درحال عوض شدن است و هر چیز بدی از فقر و... با همان سرعت دلار و سکه و... در حال بالا رفتن است.

 

* نویسنده : ابوالقاسم رحمانی روزنامه‌نگار

نظر شما