شناسهٔ خبر: 25727340 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: آناج | لینک خبر

در ششمین روز ماه مبارک رمضان؛

پدر «شهید محمدحسین تاریوردیان» راهی دیارِ فرزند شد/ مرحوم حاج علی‌ اصغر: او باید شهید می‌شد، به‌فکر مقام نبود

حاج علی اصغر پدر شهید تاریوردیان دعوت حق را لبیک گفت و فرزند شهیدش پیوست.

صاحب‌خبر -

به گزارش آناج، پدر «شهید محمدحسین تاریوردیان» در ششمین روز از ماه مبارک رمضان به فرزند شهیدش پیوست. حاج علی‌اصغر در زمره مردانی بود که تجربه‌ها و مشاهدات گران‌سنگی از وقایع و حوادث منطقه آذربایجان در دهه‌های گذشته داشت.

واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، سال 1395 به بهانه تدوین خاطرات مربوط به شهید محمدحسین تاریوردیان به سراغ او رفت. «شهید محمدحسین تاریوردیان» شب 29 بهمن سال 1357، تنها یک هفته بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به ضرب گلوله عمال فراری طاغوت، به شهادت رسید و گل‌هایی که برای یادبود اولین سالگرد شهدای 29 بهمن تدارک دیده بود نثار پیکر پاکش شد.

او قبل از پیروزی انقلاب در صف اول تظاهرات و راهپیمایی‌ها بود و عکس‌های نابی  هم از آن روزهای پر شور به یادگار گذاشته است. حاج علی‌اصغر عاشقانه شهیدش را روایت می‌کند. این گفت‌وگو به روح این پدر و پسر تقدیم می‌شود.

حاج‌آقا خودتان را معرفی بفرمایید!

علی‌اصغر تارودیان متولد 1306 هستم. در باغمیشه متولدشده‌ام. در ابتدا در بازار به کار فرش و بعد به کار آهن پرداخته‌ام. الآن نیز بازنشسته شده‌ام.

از پسر شهیدتان بفرمایید!

محمدحسین تاروردیان متولد 1329 است. ابتدایی را در باغمیشه خواند. بعد در هنرستان دیپلم برق گرفت. بعد مشغول به کار شد. مغازه‌ای داشت که در آن وسایل برقی می‌فروخت. سال 56 با شروع زمان انقلاب سرگرم انقلاب شد و نتوانست در مغازه کار کند و یک سال مغازه‌اش بسته ماند.

شرایط خانه‌تان چگونه بود که آقا محمدحسین در آن انقلابی پرورش یافت؟

خانواده ما مذهبی بود. ما و پدر و مادرمان در مکتب و در مسجد درس‌خوانده‌ایم. در مکتب، گلستان و رساله عملیه را خوانده بودیم. بعد به مدرسه رفتم و تا دیپلم درس خواندم. زمانی که بچه بودم در باغ کار می‌کردیم. نمی‌گذاشتند ما درس بخوانیم و در عرض یک ربع زنگ تفریح درسمان را می‌خواندیم. من سال 1326 دیپلمم را گرفتم. بعد دانشگاه نرفتم و در بازار مشغول به کار شدم. خودمان هم اهل مسجد بودیم و به بازار مسجد و محله‌مان می‌رفتیم.

از کشف حجاب چیزی به یاد دارید؟

مادرم تعریف می‌کرد که من در بستر بودم که پدرت آمد و به مادرش گفت: «ننه! رضاخان می‌خواهد احمدشاه را از تخت پایین بکشد و خودش شاه شود». او گفت: «نمی‌تواند! شاه خداست!». بعد از شش ماه تو چهارزانو راه می‌رفتی که پدرت آمد و گفت: «ننه! رضاخان شاه شد!»

یک‌بار وقتی کوچک بودیم مادرم دست ما را گرفت و ما را به باغ‌های باغمیشه میدان قطب آورد که شاه می‌آید برویم و نگاه کنیم! بعد زمانی که ما تازه به مسجد برای یادگیری الفبا می‌رفتیم کشف حجاب شروع شد. بزرگ‌ترهای محله را به خانه یکی از ثروتمندان محله دعوت کردند. پدربزرگ ما در محله فرد سرشناسی بود و او را نیز دعوت کردند. ننه ما گفت که من نمی‌روم و نمی‌توانم بین مردان بروم. به‌زور او را هم با خودشان بردند. ما در یک اتاق دیگر نشسته بودیم که برای ما شیرینی پخش کردند. در یک اتاق هم بزرگ‌ترها کف زدند و ما ندانستیم که چه شد؟! بلند شدیم و آمدیم. پرسیدیم چه شد؟ گفتند که آمدند و صحبت کردند. اسدخان کلانتری نامی بود که اهل باغمیشه و رئیس ناحیه بود. او گفته بود که دستور است و باید اینجا امضاء کنیم که ما کشف حجاب کردیم. آن‌ها صورت‌جلسه نوشتند و امضاء کردند که ما کشف حجاب کردیم.

پاسبان‌ها زمانی که در بیرون خانم باحجاب می‌دیدند تعقیب می‌کردند و می‌گرفتند. یکی، دو سال این‌گونه گذشت و بعد مردم عادت کردند. زیاد بیرون نمی‌رفتند، ولی پاسبان‌ها برخورد می‌کردند. مراسمات محرم هم ممنوع شد. در مساجد خواندن روضه ممنوع شد. فقط در باغمیشه در مسجد کلانتر روضه بود. روحانی‌ هم از شهر می‌آمد. چند مسجد انتخاب کرده بودند که فقط در آن‌ها روضه بود؛ مسجد مصباح، ثقه‌الاسلام... دسته حسینیه دیگر اجازه رفتن به بازار را نداشت. تمام علم‌ها را جمع کردند. ما محرم‌ها را در خانه‌ها روضه می‌گرفتیم و اجازه نداشتیم بیرون برویم. روحانی‌ها هم مخفیانه می‌آمدند و روضه می‌خواندند.

از تولد آقا محمدحسین بگویید!

من آن موقع 26، 27 سالم بود. شیر مادرش کم بود و از همان اول شیر دیگری می‌خورد و شیر مادرش سیرش نمی‌کرد. کمی مریض بود. او در کودکی آرام بود. شلوغی‌اش طوری نبود که در خانه یا مدرسه کسی را اذیت کند. فقط ازنظر اجتماعی جنب‌وجوش داشت. حسی داشت که دوست داشت ارتقا پیدا کند و پیشرفت کند، ولی امکاناتش نبود. سربازی‌اش را نیز سال 52 در اهواز گذراند.

از چه زمان وارد مسائل انقلاب شد؟

او خبرهای انقلاب را به ما نیز می‌گفت، ولی ما مثل او در صحنه نبودیم. 29 بهمن 56 من تهران بودم. او به من قضایا را شرح داد. تلفنی با من صحبت می‌کرد و می‌گفت: «آنجا را نیز آتش زدیم». منظورش حزب رستاخیز بود و در تلفن نمی‌توانست اسمش را بگوید. بعد از آن او روزنامه دو صفحه‌ای به نام «تاکتیک» را می‌نوشت و به دیوار مسجد شعبان می‌زد. تا انقلاب نیز این کار را ادامه می‌داد و در آن، راهکارهای انقلاب را می‌نوشت. کتابخوان بود. من را نیز کتابخوان کرد. از اهواز برای من کتاب‌های نایاب را می‌خرید و می‌فرستاد. کتاب‌های شریعتی و مطهری و کتاب‌های انقلاب‌های خارجی را می‌خواند. در مورد انقلاب فرانسه و مصر و الجزایر مطالعه داشت و تجزیه‌ و تحلیل می‌کرد.

گویا در دوران خدمت سربازی نامه‌ای برای شما نوشته بود؛ از نامه بگویید.

او در نامه برای ما ارائه طریق کرده بود. ما باغی داشتیم که چند کارگر نیز در آنجا کار می‌کردند. کارگرهای قدیم، زمان کارشان نظم و نظام نداشت. کارگرها از صبح تا شب کار می‌کردند و به آن‌ها ناهار نیز نمی‌دادند. او به من توصیه کرده بود که به کارگرها ظلم نکنید و به کارهایی که می‌دانید عمل کنید. حرف‌های او من را تکان داده بود. بعد از برگشتنش نیز باهم می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم و بعضی حرف‌هایی را که من نشنیده بودم به من می‌گفت. خلاصۀ کتاب‌هایش را به من می‌گفت. من هم مشتاق بودم که بشنوم.

او بلندقد و هیکلی و قوی بود. اگر شهید نمی‌شد، از مقامات می‌شد یا بعداً شهید می‌شد!

از رسیدگی به محرومین چه چیزهایی می‌گفت؟!

او کارگرها را کنار خود می‌نشاند و به آن‌ها از زندگی می‌گفت. آن‌ها روستایی بودند و زیاد وارد زندگی شهری نشده بودند و اطلاعات نداشتند. برای آن‌ها از خانه خوراکی می‌برد. به آن‌ها پول می‌داد. او خیلی اجتماعی بود. مخصوصاً از زمانی که اهواز رفته بود خط و مشی انقلاب را یاد گرفته بود.

آقا محمدحسین ورزشکار و کوهنورد هم بودند؛ درست است؟

او کوهنورد بود. به اکثر کوه‌ها رفته بود؛ سهند، سبلان، علم‌کوه، میشو و... با پسرعموها و پسرعمه‌ها و عموهایش به کوه می‌رفت. در کوه جلسه نیز داشتند. بیشتر کارهای آن‌ها در کوه بود، چون در شهر نمی‌توانستند یکجا جمع شوند. اگر در خانه‌ای جمع می‌شدند زود همسایه‌ها شک می‌کردند که این‌ها برای چه جمع شده‌اند؟ برای همین روزهای تعطیل به کوه می‌رفتند و دورهم جمع می‌شدند. در کوه جاهای مخصوصی داشتند که آنجا جمع می‌شدند.

در انقلاب کارهای دیگری هم می‌کردند؟ مثلاً اعلامیه هم پخش می‌کردند؟

صبح زود نمازش را می‌خواند و در تاریکی شب بیرون می‌رفت. زمانی که ما صبحانه می‌خوردیم برمی‌گشت. می‌پرسیدم که چرا الآن می‌روی؟ می‌گفت: «الآن زمانی است که مأمورهای شب رفته‌اند و مأمورهای صبح نیامده‌اند و بازار خالی است. ما اعلامیه‌ها را به دیوار می‌زنیم یا داخل مغازه‌ها می‌اندازیم و برمی‌گردیم. آن‌ها ما را نمی‌بینند و دنبال ما می‌گردند و پیدا نمی‌کنند». اعلامیه‌ها از قم و نجف می‌آمد، بعضی مطالب را هم خودشان می‌نوشتند و مخفیانه کپی می‌کردند و پخش می‌کردند.

در صحبت‌ها می‌گفت که چرا باید انقلاب کنیم؟

از جبار بودن و تبعیض حکومت می‌گفت. او می‌گفت که حکومت باید عوض شود.

شما مانع رفتن او نمی‌شدید؟

ما به او می‌گفتیم که مواظب خودت باش!

از سال 56 در تبریز افرادی شهید شدند. یک نفر را که اهل فتح‌آباد بود جلوی میدان ساعت زده بودند. شهید غلامی را در دانشگاه زده بودند. این‌ها برای مراسم ترحیم به فتح‌آباد رفته بودند. ازآنجا به «قوری چای» رفته بودند برای مراسمس دیگر. پوتین سربازی مشکی می‌پوشید. بعد از آن‌همه پیاده‌روی پاهایش تاول‌زده بود. گفتم: «چرا آن‌همه راه را پیاده رفتی؟» گفت: «اگر نرویم نمی‌آیند! باید برویم تا بیایند! با رفتن به این مراسم می فهمند که این‌ها دوستانی دارند.»

محمدحسین در 29 بهمن 57 شهید شد. پنج، شش روز بود که اسلحه گرفته بود. احد پاسبان نامی بود که در بیلانکوه بود. او شیطان محله و بسیار خبیث بود. مزاحم مردم می‌شد. در آخر آبرسان به سمت ولیعصر باغی بود که در خانه‌باغ آنجا مخفی شده بود. این‌ها پنج نفر بودند که برای گرفتن او رفته بودند. نمی‌دانم چگونه شده بود که به او دو تیر زده بودند. یکی روی قلبش و دیگری به بازویش خورده بود. بعد از اذان بود و من نماز می‌خواندم. اخوی زنگ زد که می‌توانی بیمارستان بیایی؟ گفتم: «چرا؟ اتفاقی برای بچه‌ها افتاده؟» گفت: «یکی از بچه‌ها تیرخورده است». گفتم: «چه کسی؟» گفت: «پسرخاله!» پسرخاله ما جواد پاسدار بود. در محله‌مان فردی بود که تاکسی داشت. او را صدا کردم و باهم به بیمارستان امام خمینی رفتیم. وقتی نگهبانی مانع من می‌شد به او گفتند: «بگذار برود! پسرش گلوله خورده است». آنجا فهمیدم که پسر من است. داخل رفتم و دیدم که گلوله خورده و در سردخانه است.

باور می‌کردید شهید شود؟

آن زمان شهید بودن زیاد معمول نبود، ولی یقین دارم که او در خانه نمی‌نشست و اگر می‌ماند، بعدها یا در کردستان یا جنگ شهید می‌شد. او به فکر مقام نبود و می‌گفت که باید فعالیت کنیم و انقلاب را به‌جایی برسانیم.

از امام چیزی می‌گفت؟

اوایل کسی امام را نمی‌شناخت. خیلی کم اعلامیه امام از نجف می‌آمد. بعد که به پاریس رفت اعلامیه‌ها زیاد شد و مردم او را شناختند. اوایل تلویزیون هم نبود و رادیو بی‌بی‌سی بود که از امام می‌گفت. محمدحسین می‌گفت که رهبر ایشان هستند. در قضیه 17 شهریور این‌ها دسته بزرگی تشکیل دادند؛ که جمع شدند و از محله خیابان به سمت پل قاری و از خاقانی به سمت ثقه‌الاسلام رفتند و از منصور به این سمت آمدند و الله‌اکبر و خمینی رهبر گفتند. از آن روز این شعار شهرت پیدا کرد. من کنار پل دیدم که جلو صف محمدحسین و دوستانش دست‌به‌دست هم داده بودند و می‌رفتند. پشت سرشان هم تا دانشسرا جمعیت بود. تظاهرات بزرگی بود.

بعد از آمدن امام مشتاق نبود به دیدن ایشان برود؟

حاضر می‌شد به تهران برود و امام را ببیند. روز 28 بهمن از دم کوچه قبله (قبله دربندی) تا پایین تر از علی‌آباد، وسط خیابان گل چیده بود. می‌گفت فردا 29 بهمن است و اولین سالگرد واقعه 29 بهمن را جشن می‌گیریم. تعداد زیادی پرچم نواری خریده بودند و در کوچه و خیابان نصب‌کرده بودند و تزئین کرده بودند. خیلی شوق داشتند برای مراسم سالگرد 29 بهمن. 28 بهمن که محمدحسین را زدند، صبحِ 29 بهمن تشیع جنازه او شد و گل‌ها و پرچم‌ها را جمع کردند...

محمد حسین مشهور بود و همه او را می‌شناختند. تا آن روز چنان تشیع جنازه‌ای نشده بود.

انتهای پیام/

برچسب‌ها:

نظر شما