پس از جنگ و در سال 72 به خرمشهر بازگشتیم. سال 75 شهید عسگریفرد به همراه خانواده به خواستگاری من آمدند. شهید عسگریفرد، دوست برادرم در سپاه و مسجد جامع خرمشهر بودند و مورد تائید ایشان. ظاهرا جنگ که شروع میشود ایشان هم همراه خانواده به کازرون استان فارس مهاجرت میکنند و در سال 71 به خرمشهر بازمی گردند. از همان زمان که دانشآموزی دبیرستانی بودند، فعالیت فرهنگی مذهبیشان را در مسجد جامع خرمشهر شروع میکنند ـ
ایشان عاشق مسجد جامع خرمشهر بودند ـ و همراه جمعی از دوستان و تحت راهنمایی معلم قرآنشان، پایگاه ابوالفضل مسجد جامع خرمشهر را پایهگذاری میکنند.
عشق ایشان به شهادت باعث شد که در خرداد سال 94 به عنوان نیروی مستشار و البته به صورت کاملا داوطلبانه به سوریه بروند و دو ماهی در آنجا بمانند. همزمان با تشییع شهدای گمنام خرمشهر به ایران بازگشت و هنگام تشییع شهدا، یک تکه از چوب تابوت به پیراهنش چسبیده بود که آن را به دخترم زینب داد و گفت پیش خودت نگهدار؛ شهید بعدی که در خرمشهر تشییع میشود، منم.
ما زندگی بسیار شاد و آرامی داشتیم که همه آرزویش را داشتند؛ ایشان اهل سفر بود و آخر هفتهای نبود که ما خانه بمانیم. زیارت مشهد و قم هم هر سال به جای خود باقی بود، اما هر سفری که میرفتیم ایشان به بچهها یادآور میشد که «ما در دنیا و زندگی در سفر هستیم، مثل همین حالا، بنابراین نباید به این دنیا دل بست.»
در جواب این درخواست من که میگفتم تو دینت را ادا کردی و فرصتی برای بقیه بگذار هم میگفت اگر ما نرویم چه کسی برود؟ ما برای حفظ امنیت و ناموسمان میرویم و میرویم تا شما در امان باشید و به این حرفها حقیقتا ایمان داشت. درنهایت هم 22 مهر سال 94 برای دومین بار عازم سوریه شد. پیش از این تاریخ مدتی بود با ما خیلی صحبت نمیکرد نگو درحال دل کندن از ما و دنیا بود. حتی زمان عزیمت، ساکش را برداشت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. سوار اتوبوس شد و پرده آن را هم کناری نزد تا نگاهش درنگاه من و فرزندانمان درگیر نشود. او مثل هر شهید دیگری از دنیا دل کنده بود. ایشان درنهایت کمتر از یک ماه پس از عزیمت به سوریه، در سحرگاه 4 آبان (13 محرم) در حلب سوریه و درحالی که در سنگرش تک و تنها بود و دو گروه معاند از دو سمت به او حملهور شده بودند، با اصابت گلوله تکتیرانداز داعشی به چشم چپش به شهادت رسید.
نظر شما