شناسهٔ خبر: 25667520 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

آرمان آرین در یادداشتی نوشت

فیلمنامه «کوروش کبیر»یکی از فجایع تاریخ سینمای ایران را می‌سازد

فیلمنامه«کوروش کبیر» به روایت مسعود جعفری جوزانی، متنی است آشفته و بی رمق، هم از منظر تاریخی و هم از جنبه دراماتیک؛ که اگر ساخته شود به یکی از فجایع هنری در تاریخ سینمای ایران بدل خواهد شد.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: آرمان آرین، نویسنده سه گانه «پارسیان و من»، «رویای باغ سپید»، «اشوزدنگه»، «کابوس باغ سیاه» و... است. او در آثارش به تاریخ و اسطوره توجه ویژه دارد و نوشته های او، گواه این فته است.

آرمان آرین، یادداشتی را در ارتباط با فیلمنامه منتشر شده  «کوروش کبیر»، نوشته مسعود جعفری جوزانی که از سوی نشر تریتا منتشر شده در اختیار خبرگزاری مهر نهاده که در ادامه می خوانید: «سال‌ها پیش در شهریور ۱۳۸۴ خورشیدی، در پیشگفتارِ پایان نامه کارشناسی ارشد سینمایم، وقتی در جستجوی پیوندهای متون کهنی نظیر اوستا با سینمای ایران بودم، نوشتم که براستی چرا تنها پیامبر، پادشاه و پهلوان باستانی در تاریخ جهان که تاکنون فیلم درخور و کاملی از آنها ساخته نشده، «زرتشت، کوروش و رستم» هستند. ۱

بنابراین حدود پانزده سال است که این قلم، در جستجوی پاسخ این پرسش و دوای درد آن بوده و باور دارد که سینمای حماسی و جهانی ایران باید به عنوان یک ژانر عظیم هنری و تجاری و ملی و آموزشی، رقم بخورد. اما به همان میزان که تشنه ساخته شدن فیلم‌های خوب برای بزرگان کهن سرزمین خویش است، از ساخته شدن آثار درجه دو و سه درباره آنها به ویژه در این بُرهه ی حسّاس هویتی، وحشت دارد و می اندیشد که همان اندازه که یک فیلم خوب می تواند آغازگر حرکتی عظیم برای این دسته از فیلم ها با مضامین اسطوره‌ای و تاریخی ایران زمین باشد، یک فیلم بی حال، بدنویس و بد ساخت نیز می تواند سدّ راه این حرکت گردد و همه نیروها را برای سال‌های سال به محاق بَرَد و ناامید سازد.

بی گمان اگر همین امروز هم فیلمی درباره تاریخ باستان ایران با بهترین کیفیت ساخته شود، دیر است، اما جلوی ضرر را هر کجا که بگیریم منفعت ماست؛ به شرطی که براستی منفعت باشد و نه آواری از تخریب بر سر ویرانی ها و ندانم کاری های پیشین!

با این مقدمه و با صراحت می نویسم که فیلمنامه «کوروش کبیر» به روایت مسعود جعفری جوزانی، متنی است آشفته، بی رمق و ضعیف، هم از منظر تاریخی و هم از جنبه دراماتیک؛ که اگر ساخته شود، قطعاً با چنین بُن مایه ای، به یکی از فجایع هنری در تاریخ سینمای ایران بدل خواهد شد. البته در فیلمنامه موجود می توان تک مضراب های خوبی نظیر چند مورد زیر و نظایرشان را یافت اما اینها به هیچ وجه در ابعاد یک فیلمنامه ی بلند سینمایی، کافی نیستند.۲

درباره چنین فیلمنامه حسّاسی، باید به دقت تمام سخن گفت و تا دیر نشده و کار از کار نگذشته، معایبش را واگو نمود، مبادا که این عیب ها از شکل واژگان به تصاویر نیز تسرّی یابند و کار از کار بگذرد و نه تنها انبوهی از اموال و زحمات به هدر رود، که بخشی مهم از تاریخ ایران نیز زخمی بردارد که التیامش با کرام الکاتبین باشد.

«کوروش بزرگ» و شخصیت هایی نظیر او، متعلق به همه ما هستند و مطابق با اسناد دقیق تاریخی، کسی حق ندارد او را چیزی جز آنچه بوده، نشان دهد. صد البته نام این شاهنشهِ شهیرِ خوش نام، کافی است که جمعیت بسیاری را به سالن های سینما بکشاند و در ابتدا باعث دیده شدن و فروشی انفجاری در گیشه ها گردد، چنانکه در انتشار فیلمنامه نیز همین بهره برداری از نام کوروش، در آغاز سبب فروش کتاب شد، اما در ادامه ی این راه و در پیشگاه تاریخ سینما و تاریخ ایران زمین چطور!؟ آیا همین اندازه کافی ست یا ما باید بهترین واژگان و تصاویر را به پیشکش چنین موضوعی آریم و به حداقل ها کفایت نکنیم؟

تصدیق می کنم که فیلمنامه جوزانی با نگاهی مثبت و خیرخواهانه نسبت به کوروش بزرگ نوشته شده و بی شک تعمّدی در تخریب یا تضعیف او و داستان زندگی اش نداشته است اما نکات بسیاری درباره این فیلمنامه ی منتشر شده وجود دارد که نشان می دهند چرا ساخت چنین فیلمنامه ی ضعیفی، نه در خور تاریخ ایران است و نه در شأن شخصیت بزرگی چون کوروش که نه تنها ایرانیان بلکه جهانیان به او مفتخرند.

برخی از این نکات را در زیر دسته بندی کرده ام که یک به یک آنها را - مطابق با چاپ نخست فیلمنامه در سال ۱۳۹۴، نشر تریتا - مرور خواهیم کرد:

بی دقتی در نام ها و عناوین:

نخست اینکه چرا نام فیلمنامه، «کوروش کبیر» است و نه «کوروش بزرگ»!؟ این یک اشکال ساده و جزئی نیست؛ زودا که امتدادش را در بی توجهی‌های زبانیِ دیالوگ های فیلمنامه نیز شاهد باشیم.

استفاده مغشوش از تلفّظ یونانیِ نام شخصیت‌ها در حالی که اغلب، ما به ازای ایرانی شان نیز مشخص است: ساگاس (ص ۱۷) کواکسار! [بجای کیاکسار] (ص ۳۱) کریستاناس! (ص ۳۲) تداس (ص ۴۶) و... حتی نام آستیاگ شاه ماد نیز از تلفظ یونانی و اروپایی آن برداشته شده است که بجای آن باید از «آژی دهاک»، «آژتیاگ» یا «ایختِویگو» استفاده می شد.

اطنابِ صحنه های حاشیه ای بدون پیشروی داستان اصلی:

صحنه آغازینِ مناسک مذهبی و ظواهر تاریخی، دراز و بی حاصل اند، بدون نقشی اساسی در داستان (ص ۱۳)

توجه فیلمنامه به حواشی، نظیر سکانس شب/نوروزخانه (ص ۵۵)، بیشتر است تا ارائه ی یک ماجرای پیوسته و جذاب. گویی متن در پی ارائه ی شعارهای فرهنگی و تبلیغاتی است و نظری به ایجاد کشمکش و بحران و جذابیت در داستان ندارد. حال آنکه می شد تمام عناصر فرهنگی را در حاشیه ی یک روایت جذاب و عظیم نشان داد بی آنکه بخش بلندی از زمان فیلمنامه، صرفاً به نمایشگاهی برای ارائه ی سنت ها و مراسم و... تبدیل شود.

ایجاد خُرده داستان های بی فایده و پیش نابَرَنده؛ نظیر گفتگوی کوروش و دو رزمنده اش (ص ۷۱).

در عوضِ این همه صحنه های اضافی، جای بسیاری از وقایع مهم و زیبا درباره ی آن دوران یا کمی پیش از آن خالی ست. بطور مثال چرا هرگز هخامنش، چیش پیش و بخشی از رویدادهای عصر کهن خاندان هخامنشی را نمی بینیم یا نمی شنویم؟ (در قیاس با دیالوگ های ص ۱۰۷) یا چیزی از ایلامیان، شوتروک ناهونته ی بزرگ و سلسله های باستانی و مهم آنها در انشان نمی شنویم؟ چرا اثری از روابط پیچیده ی مادها و پارسیان در عصر فرا هخامنشی نمی یابیم یا چرا نامی از اقوام مانّایی و اورارتویی و کاسی و سکایی که در همان حوالی زمانی و مکانی می زیسته اند در هیچ کجای متن نمی شنویم؟ آیا بهتر نبود آدمهای بی هویت و کاغذیِ فعلیِ فیلمنامه، کمی عمیق‌تر می اندیشیدند و سخن می‌گفتند و پیچیده تر عمل می‌کردند تا در نهایت، درامی نیرومندتر و جذاب تر در میان شان رقم بخورد؟

برخی سکانس‌ها اصلاً پیدا نیست که متعلق به یک داستان‌اند یا یک فیلمنامه؛ چون چگونگیِ تصویری شدن شان نامشخص است. نظیر: «پگاه / دامنه کوهستان - موبد موبدان، کوروش و سپاهیان، نیایش برون آمدنِ خورشید را به جا می آورند.

فرض کنیم که نویسندهاین متن، قرار نباشد خود این صحنه را کارگردانی کند، آنوقت این «نیایشِ برون آمدنِ خورشید» ترتیباتش از چه قرار و شکل و خیال خواهد بود؟

ادبی نویسیِ نایکدست نیز سبب نجات متنی نمی‌شود که دارد تمام می شود اما استخوانبندیِ داستانش هنوز قوام نگرفته: «سپیده آرام آرام رنگ لاجوردی شب را می شوید و آخرین ستاره رنگ می بازد.» (ص ۱۳۲)

روز/کاخ ماندانا (ص ۵۱) سکانسی ست که بود و نبودش اثری ندارد.

کاتِ بد: بین دو سکانس شکارگاه و میدان آزاد (ص ۶۰)

شخصیت های به هدر رفته:

رودررویی کوروش نوجوان با شاهنشاهِ ماد در رُخدادی آسان و بدون گره (ص ۱۵). آیا براستی نخستین لحظه ی حضور کوروش بر پرده های سینما، پس از یک قرن انتظار، باید چنین بی رمق باشد!؟

حقیر کردن شاه پُرجَبَروتِ ماد: «آستیاگ کوروش را کنار خود نشانده، با دست خویش به او غذا می خورانَد» (ص ۲۲). ضعف و کلیشه در پرداخت شخصیت منفی اصلی، سبب بی مایگی کل فیلمنامه می شود.

نقش بی کارکردِ پدر کوروش: کمبوجیه (ص ۳۰).

در هیچ جای متن پیدا نیست چرا کوروشِ جوان، چنین آزادمنش شده و نیکی های اخلاقی اش را از کدامین آموزه ها یا افراد آموخته است؟ بطور مثال می شد در یک واقعه برای کودکی او، بنیان این موضوع را نشان داد و تحکیم و گسترش بخشید.

به دلیل همین نچیدنِ درست مقدمه ها برای شخصیت کوروش است که رفتارهای او، در تمام کار، شعاری و بی رمق به نظر می رسند و در درام، عمیق نمی شوند (نظیر پیروزی بر آشوریان در ص ۳۸ و آزادی اسیران به وسیله ی کوروش و حالات اغراق آمیزِ اطرافیان: مادرش ماندانا (به هر دلیل) از هوش می رود!. حال آنکه می شد با ارائه پیش زمینه ای منطقی و هنری، شخصیت درونگرا و آزاده ی کوروش را – به حق و مطابق با منابع کهن - چنان ساخت و پرداخت که حضورش در تداوم حیاتِ داستان، اثری شگرف بگذارد نه مثل حالا که همه حرکات کلیشه ای اش قابل پیش بینی اند.۳

کواکسار که مثلاً دومین شخصیت منفی کار است، اغلب کاری جز چپ چپ نگاه کردن ندارد! (ص ۳۸ و ۵۰).

شگفتا که با وجود همه ی شک های پادشاه ماد، کوروش راهی دیار پدری می شود! (ص ۵۰)

همدلی با شخصیت ها در متن ایجاد نمی شود چون هیچ یک به موقع و درست پرداخت نشده و رفتار نمی کنند: نظیر عدم همدلی مخاطب با ماندانا به دلیل ضعف پرداختِ شخصیت آستیاگ در صفحه ۵۶.

شخصیت های بسیار می آیند و می روند، همگی بی دلیل و با پرداخت سطحی: گیو و سپنتا و رستم و اوتانا و... اینها واقعاً اگر نباشند یا جایشان با یکی دیگر عوض شود، چه می شود و به کجای داستان برمی خورَد!؟ چرا هیچ کدام خاص و همدلی برانگیز نیستند یا خُرده داستانی را با خود به خطّ اصلی داستان نمی آورند تا خونی تازه به شریان داستان اصلی وارد شود؟

شخصیت ماندانا (مادر کوروش) دست کم از صفحه ۱۰۶ به بعد، بطور ناگهانی حذف می شود و تا انتها نیز همچنان اثری از او نیست.

از کاراکتر ساحره که البته بدون جذابیت خاصی، در کار وارد شده بود نیز، ناگهان دیگر اثری نیست! (ص ۱۱۶)

اهریمن نمایی های بی اساس، برای خبیث جلوه دادن مادها در برابر پارس ها: کوروش به سوی روشنی ستایش می برد و در آنسو، آستیاگ جامی از خونِ گاو قربانی سر می کشد! (ص ۱۱۶) اینها نشان می دهند که پژوهشِ کار، در سطحی ترین شکل و از دمِ دستی ترین منابع، صورت پذیرفته است. در کجای اوستا و بُندهش و دیگر متون کهن ایرانی، مُغان و شاهانِ ماد یا پارس یا پارت، قبل از جنگ، خون می نوشیده اند!؟ حالا اگر همین کار را در یک فیلم هالیوودی بکنند، بلوا به راه می افتد که می خواهند تاریخ ایران را خراب کنند و بد نشان دهند و فلان و بهمان؛ اما براستی از خودِ ماست که بر ماست!

عجب خائن و جاسوسی است کاراکتر آراسپ! (ص ۱۲۱) در حرف بله، اما در عمل پس چرا جای واقعی کوروش را به شاه ماد نمی گوید تا او فریب هارپاگ را نخورَد!؟ براستی چگونه می شود فرصت های دراماتیک برگرفته از تاریخ را به این آسانی، یک به یک سوزاند و از بین برد؟

خوب نماییِ شخصیت کوروش با حرکاتی کلیشه ای و نامعقول: «[کوروش] در بینِ کُشتگان، گام برمی دارد و هر از گاه در کنار جوانی نشسته، کاکُل خونی او را نوازش می کند.» (ص ۱۳۱). مثلاً قرار است مخاطب با این رفتارهای به ظاهر لطیف، این شخصیت تاریخی را مهربان و صلح جو تصوّر کند؟ آیا راه دیگری برای دراماتیزه کردن این شخصیت عظیم و به واقع صلح جو و نیرومند، در دنیای سینما و پهنه ی واژه ها وجود ندارد که باید به چنین شیوه های کلیشه ای و نادرستی آویخت؟

روایت اصلیِ کُند و خسته کننده:

کِش دادن سکانس ها آن هم بدون هیچ پیشروی دراماتیک (بطور مثال در ص ۲۷). با نگاهی به جریان سینمای روز دنیا در این ژانر آشکار می شود که اغلب از موضوعی حلبی، پرداختی زرّین بدست می آید و شکر خدا در سرزمین ما، از موضوعات زرین، آثار حلبی! آیا بهتر از این می شد داستان عظیم و نامِ پرطرفدار کوروش بزرگ را به یک داستان خسته کننده و تکراری تبدیل کرد؟

سکانس ضعیفِ پیوستن هارپاگ به کوروش! وااسفا که چه آسان، این فرصت نمایشیِ تکان دهنده و تاریخی، از اتحادِ سر بزنگاهِ فرمانده ی کل ارتش مادها با کوروش از دست می رود! (ص ۱۳۱)

در صفحه ی ۷۵ که فیلمنامه از نیمه گذشته، همچنان ماجرایی قوام یافته و پرکشش آغاز نشده و گویی قرار هم نیست که آغاز شود.

دیالوگ های شعاری و مغشوش :

«اوه هارپاگ!» (ص ۳۲)

«پایابی و تاب آوردن، چاره ی کار است!» (ص ۳۳)

«کوروش: چه نگونبخت به چشم می آیند تاراجگران تباهکار» (ص ۳۵)

فارسی نمایی های نچسبی نظیر: «شوی خواهر پدرتان!» منظور شوهرعمه تان است. (ص ۵۱)

مکالمه دختر و کوروش (ص ۵۴) بی مقدمه و سست است و در واقع به جای آنکه صحنه ای بدیع و عاشقانه را رقم بزند، جز تحقیرِ ادراک کوروش، چیزی در پی ندارد! در دنباله فیلمنامه نیز حرف های گزاف و بیهوده بین این دو کاراکتر (ص ۶۰) همچنان ادامه دارد.

گاه یک جُنبش سر، کافی است بهجای چند خط حرفِ اضافه:

همه فرمانده ها رو به کوروش تک به تک «گوش به فرمان جان پناه» و «گوش به فرمان» می گویند (صص ۷۷ و ۷۸).

یا مثلاً در ص ۸۹ فهمیده ایم که تیگران شاهزاده ی ارمنستان است ولی باز در ص ۹۰ می نویسد: «کوروش: تیگران؟

گیو: پسر بزرگ ارواند، پادشاه ارمنستان.»

فیلمنامه پُر است از حرف به جای تصویر؛ (نظیر دیالوگ کوروش در ص ۱۰۶). حال آنکه سینما هنر تصویر است، و سینمای داستانی، هنرِ روابط پیچیده ی برخاسته از برخورد ظریفِ شخصیت‌ها و دنیاهایشان با یکدیگر. نه اینکه مُشتی دیالوگِ بی حسّ و مصرف، یکباره در دهان آدمک ها بگذارند تا مسئولیت ظرافت های دراماتیک از دوشِ خالقان فیلم برداشته شود.

تکرار و باز هم تکرار:

«گُشتاسپ: زبانم لال، ریختن خونِ شاهِ انشان [کوروش] نیز آخرین کردار پلید آستیاگ نخواهد بود» و درست بعدش: «اوتانا: او جز با نوشیدن خون سیراب نمی شود. رفتن شاه انشان به ماد، همانا و ریختن خونش همان...» (ص ۱۰۷)

نمونه گفتارهای بد دیگر:

«آستیاگ [شاه ماد] : هارپاگ!

هارپاگ [فرمانده کل ارتش ماد] : خدایگان!

آستیاگ: پیام این جوان نورَس [کوروش] را خواندی؟

هارپاگ: نخواندم، چرا که ویژه ی خدایگان گیتی فرستاده شده بود.» (ص ۱۰۸)

یا در ص ۱۱۵: «کوروش: هان؟ چه خبر سهراب؟»

به واقع همین چند خط، گویاست که این فیلمنامه حتی از پایه ای ترین اصول گفتگونویسی نیز بی بهره است. در یک رجوع ساده به کتابی نظیر «راهنمای نگارش گفتگو» اثر ویلیام نوبل نیز می توان دریافت که دیالوگ باید پیش بَرَنده، غیرمستقیم، غیرمُحاوره، حس انگیز، با کمترین تکرارِ واژگان دو سو، روایتگر بخشی از داستان و... باشد.

حرف های بی رمق و طولانی، همچنان دست از سر مخاطب برنمی دارد: (دیالوگ ۱۸ خطی کوروش ص ۱۱۲) و همچنین در صحنه حسّاسی مثل جنگ پارس و ماد، بین کوروش و سهراب و رستم چیزی جز حرف اضافه نمی شنویم (ص ۱۱۶).۴

کاراکترهای زن در این فیلمنامه، فقط حرف می زنند و اغلب هم شعارهای حق علیه باطل می دهند! (ص ۱۳۲)

باز هم حرف بهجای تصویر:

«اوتانا: هِه... نگاه کنید چه هراس زده، آتش می افروزند... این کردار نابخردانه ی دشمن، کار ما را ساده تر می کند. از این پس، آتش بر تیرها نیفروزید، تا جایتان پیدا نگردد. به آن ها که در روشنی آتش هستند نزدیک شوید... هر چند کوتاه هم، در یک جا نایستید. چون عقاب، تند و تیز چنگال بر تنشان فرو برید و پیش از آنکه دیده شوید، بازگردید» (ص ۱۱۵). واقعاً چرا باید این همه واقعه را بشنویم!؟ آیا نویسنده نمی توانست طوری این وقایع را بنویسد که بجای گفتن، نمایانده شوند؟

نمونه دیگر:

«گُشتاسپ: بشتابید یاران، تا اوتانا و کمانداران، دشمن را سرگرم کرده اند باید از دژ دور شویم...» (ص ۱۱۷)

خیلی ساده است که باید اینها را در تصاویری جانانه دید، بجای آنکه یکی در آن هنگامه، این چنین – گویی بر صحنه تئاتر - سخن سرایی کند.

کتابی نویسی به جای دیالوگ تاریخی؛ به طور مثال: «آستیاگ: دود که نبودند به هوا روند... بیشتر بکاوید.

مثلاً اگر می نوشت: «بیشتر بگردید!» یا اصلاً با یک اکتِ خشن و نگاهِ مرگبار، آن را به سربازانش نشان می داد، غیرتاریخی بود و حالا با این واژه ی تصنّعی، تاریخی شده!؟

اشتباهاتِ تاریخی و اشکالات جغرافیایی:

«پادشاه آشور با سوارانش به بهانه شکار، از مرز گذشته!» و همینطور در ادامه: نبرد با لشکر آشور! (ص ۳۳ تا ۳۸) حال آنکه در این زمان، اصلاً پادشاهی آشور وجود نداشته است! ۵ در صفحه ۶۵ فیلمنامه همچنان از «پادشاه آشور که شرابش خون انسان است» سخن گفته می شود اما امپراتوری آشوری ها، یک سده پیش از این، بدست مادها و بابلی ها از بین رفته بود و این نشان از عدم پژوهش صحیح برای این فیلمنامه دارد که امپراتوری آشور را که در زمان کوروش وجود نداشته، دارنده ی شاه خونخواری معرفی می کند!

ارسال پیکِ شاه آشور (که چنانکه گفته آمد، اصلاً در این دوران وجود نداشته) برای کمک خواستن از شاه هند! (ص ۷۶)

کدام خون برای کدام خدای مُغان؟

دیالوگِ مُغ بزرگ: «خونی برای خشنودی خدایان»! (ص ۹۴)

نه به آن همه مناسک پردازیِ بی دلیل از مراسم موبدان و نه به این دست تحریف های تاریخی که پیدا نیست از کدام منبع برآمده اند!؟ (ص ۶۰) به واقع، دعاخوانی های موبد موبدان یا خود او چه نقشی در روایت این فیلمنامه بازی می کنند؟ آیا در نمونه های مشابه تاریخی در چین و آمریکا و... هم شاهد چنین صحنه های لبالب شعاری از مناسک کهن، آن هم بدون پیشرفتِ داستانی جذاب هستیم!؟ ۶

دیالوگِ سروشِ معمار: «دو ردیف گاوهای بالدار سنگی در دو خط چون پاسداران در دو سوی این راه ساخته خواهد شد... این دو گونه که سر انسان دارند، بر دروازه ی بوستان خواهند ایستاد.» (ص ۱۰۲) حال آنکه پُر واضح است که این شیردال ها نام داشته اند و در آن روزگار، کسی آن نقش های وَرجاوَند و مقدّس یا برخی را که در نقطه ی مقابل و اهریمنی بوده اند، اینگونه توضیح نمی داده است! در پهلوی نام این موجوداتِ بالدار بَشکوچ بود و در ایلام باستان، لمسّو و کریبتو و... خوانده می شدند و بنابراین در خور یک معمار سلطنتی نیست که در آن دوران، آنها را اینگونه شرح دهد!

سرانجام و ناگهان، شاهِ آشور که البته وجودش از اساس، غیرتاریخی و غلط بود، غیب می شود و جای خود را به شاهان بابل و لیدی می سپارد. (ص ۱۱۰)

فاصله های مکانی «بین ماد و پارس» را کوتاه دیدن (ص ۲۴).

اشاره کوروش به کوه البرز (ص ۱۱۲)، آیا اگر به کوه دِنا یا کوهی دیگر در پارس که زادگاه اوست اشاره می کرد، بهتر و منطقی تر نبود؟

واژه مبهمِ «رزمگاه» در تیتر یک سکانس، گویا نیست. در یک فیلمنامهتاریخی باید روشن باشد که مکان این نبرد کجاست تا بتوان اقلیم آن را به درستی به تصویر کشید. (ص ۱۲۶)

روابط ساده انگارانه، گره گشایی های آبکی:

«پیکی به اکباتان روان کن تا همراهِ سپاه بازگردد.» (ص ۳۴) و به همین آسانی، جنگ مغلوبه می شود!

اکشنِ بی رمق و بی دلیلی که درام را پیش نمی برد: بطور مثال نبرد کوروش با آشوری ها (ص ۳۶).

ملاقاتِ بی رمق بین کوروش و آستیاگ (ص ۷۶).

در مواقع حسّاس نظیر یک نبرد، شخصیت ها با هم به رمز نامه می نویسند و حس و حالی مرموز و گیرا به داستان می دهند نه اینکه در شرایط جنگی، طوری نامه پراکنی کنند که انگار برای نامزدشان کاغذ فرستاده اند!

حال ببینید که هارپاگ، فرمانده ی کل ارتش ماد در بزنگاهی که می خواهد به آستیاگ شاه ماد خیانت کند و به کوروش جوان بپیوندد، در نامه ی پیشاپیش خود چه می نویسد: «آستیاگِ ستمکار، سپاهی آراسته تا خونِ راستانِ نیک پندارِ ماد و پارس را بر زمین جاری سازد. بدان که من و همپندارانم در روز کارزار، به تو خواهیم پیوست. هر چند آغازگر این کارزارِ شوم، آستیاگ پلیدکردار است اما فرجامِ پیروزی از آنِ توست.» (ص ۱۰۵)

به راستی وقتی یک فرمانده می خواهد به ولی نعمتش – هر چند از او متنفر باشد - خیانت کند، چنین نامه مهمی را که ممکن است سرش را به خاطر آن از دست بدهد، اینگونه به شاه سپاه مقابل می نویسد!؟ نامه ای که در فیلمنامه، توسط کاساندان همسر کوروش برایش خوانده می شود و این یعنی که جز شخص کوروش، عده دیگری نیز - نظیر ژوبینِ قاصد که چندان هم از کارهای امنیتی و حسّاس باخبر نیست و کوروش دو خط بالاتر دعوایش می کند که باید بیشتر مراقب باشد! - از متن و ارسال آن باخبرند!

همین دست ساده انگاری هاست که سبب می شود، متن این فیلمنامه، از اساس جدی به نظر نرسد.

شجاعتِ ورود به یک موضوع، به تنهایی کافی نیست؛ باید پژوهش هم ژرف باشد و جهانِ داستانِ مورد نظر نیز ملموسِ قلمِ نگارنده اش. نمی شود همین طور با استفاده از چند منبع محدود که در اینجا احتمالاً بیشتر منابع یونانی بوده اند، وارد موضوعی شد که تا به این اندازه حسّاس است، خواهندگان و جویندگان و عاشقانِ بسیار دارد و از طرفی، دشمنان و کینه توزانی پُر شمار.

در این صورت، ساخت یک فیلم اشتباه و بی جذابیت درباره ی کوروش، نه تنها دردی را دوا نخواهد کرد، بلکه بر دردهای فرهنگی و مجادلات نیز خواهد افزود.

در این بین اما من شگفت زده ی اظهارنظر برخی نامداران هستم درباره ی این فیلمنامه که در رسانه ها نیز با تبلیغات کافی منتشر شده اند:

جناب پروفسور سید «حسن امین» گفته اند: «بسیار احساس مباهات و افتخار می‌کنم که کتاب بسیار ارزنده «کوروش کبیر» نوشته «مسعود جعفری جوزانی» این کارگردان مؤثر و تأثیرگذار را خواندم و قصد داشتم که منحصراً راجع به نقد و نظر در اینجا سخن بگویم و چون زمان کوتاه است فقط به دو نکته اشاره می‌کنم؛ یکی اینکه ادبیات داستانی در ایران، پیشینه بسیار سنگینی دارد و هر چند که فیلمنامه نویسی به این معنا جدید است اما ادبیات داستانی ما سابقه زیادی دارد و اگر کتاب «کوروش کبیر» یکی از بهترین آثاری است که به عقیده من به عنوان کتاب فیلمنامه تاریخی نوشته شده است یک پشتوانه عظیمی از دوران اشکانیان [!؟] و هخامنشیان تا به امروز دارد. دوم اینکه افلاطون ادبیات هنر نمایش و ادبیات داستانی را به دو بخش تقسیم می‌کند که قسمتی از آن محاکات است و این همان بخشی که استاد جعفری جوزانی عزیز آن را در این کتاب انجام داده‌اند.» [!؟] (پرشین وی – ۱۶ اسفند ۱۳۹۴ – به نقل از خبر آنلاین)

نخست اینکه بنده چند بار این نقل قولها را خواندم و نفهمیدم که ایشان دقیقاً منظورشان از این حرف ها چیست؟ و دیگر آنکه به واقع تا چه اندازه می توان هنر و حقیقت و نقدِ درست و هویت ملی و ارزش های راستین انسانی را قربانی غلوّ و اغراق کرد و به این آسانی، واژگانِ بی زبان را هزینه نمود تا یک متنِ کم مایه از نظر هنری و فرهنگی و تاریخی را بیهوده بر جایگاهی بالا نشاند!؟

همچنین جناب داریوش ارجمند گفته اند: «خوشحالیم که آقای جوزانی همت کرده تا این دُردانه تاریخ ما را به تصویر بکشد، کسی‌ که در قرآن هم از او یاد شده است. مخصوصاً اینکه باید بدانیم این پروژه به اندازه بزرگی این کشور و خود کورش سرمایه نیاز دارد، هرچند می‌دانم که تا اینجا آقای جوزانی هرچه داشته، داده است.»

شعار دادن درباره ی یک شخصیت مهم تاریخی، در حالی که متن موجود و پیش رو، کمترین ارزش ادبی و هنری را دارد، چه تغییری در اصل ماجرا خواهد داد؟ فردا که این فیلم با بُن مایه ی چنین متن ضعیفی ساخته شود، چطور می توانید در برابر تاریخ و هنر، سر بردارید و از این دست تمجیدهای بی اساس خود دفاع کنید!؟

جناب دکتر اکبر عالمی [استاد پیشکسوت سینما] نیز در سخنانی بیان کردند: «مسعود جعفری جوزانی، ‌هم سینمای ایران را می‌شناسند،  هم سینمای جهان را خوب می‌شناسد،  هم روانشناسی نمایشی را خوب می‌داند و ارزش دیالوگ نویسی و خط، حجم‌ را می‌شناسد. ‌ قرار نیست کورش را طوری بزرگ کند که بقیه جهان تحقیر شوند و من در روانشناسی تصویر، به شما قول می‌دهم که جعفری جوزانی فیلمی بسازد که در جهان احساس سرافرازی کنیم». (ایسنا – ۱ خرداد ۱۳۹۶ – کد خبر: ۹۶۰۳۰۱۰۰۷۳۸)

بالاتر در یک بررسی اجمالی دیدیم که این تعریف ها در عمل، چقدر پایه و مایه دارند و خود متن فیلمنامه، به ما نشان می دهد که آقای عالمی تا چه اندازه، از واژه ها به درستی بهره برده و قول نیز داده اند! به ایشان باید یادآوری کرد که خیر؛ با چنین متنی، «جهانی» که هیچ، حتی یک «فیلم ساده ی جذاب بومی» نیز نمی توان بنیان نهاد.

اما آیا این عزیزانِ نامدار، براستی متن فیلمنامه ی «کوروش کبیر» جناب جوزانی را فارغ از حاشیه ها، یک بار با تمرکز از ابتدا تا انتها خوانده اند؟

اگر بله، که وا عجبا... و اگر خیر، که وا اسفا!

دکتر «اردشیر خورشیدیان» رئیس انجمن موبدان ایران نیز گفته اند: «همه جهانیان از هر دین، مذهب، فرهنگ و زبانی که باشند آثار هنرمندان را می‌توانند درک کنند و کار شما هنرمندان بسیار بزرگ و ارزشمند است مخصوصاً کار آقای «مسعود جعفری جوزانی» که چند فیلم از ساخته‌های ایشان را دیده‌ام و در اینجا از ایشان تشکر می‌کنم. امیدوارم که همگی کمک کنیم آقای جوزانی بتوانند ایده‌هایشان را بر روی این پروژه پیاده بکنند و اثر ماندگار دیگری بسازند.» (خبرگزاری شبستان – ۲/۳/۹۶ – شناسه خبر: ۶۳۰۸۸۷)

با همه این تمجیدهای بی مطالعه و اغراق آمیز درباره فیلمنامه  «کوروش کبیرِ» جوزانی، این فیلمنامه از ریز تا درشت به شدت نیازمند بازنویسی از بُن تا برون است، نه پژوهش درستی دارد، نه نگارش نیرومند و جذابی و به همین دلیل به هیچ وجه ارزش تبدیل شدن به نخستین فیلم ایرانیِ کوروش بزرگ را ندارد، آنچنان که شاید دقیق تر باشد بگوییم این فیلمنامه اگر ساخته شود، به بزرگ ترین فاجعه سینمای تاریخی قرن در این سرزمین تبدیل خواهد شد.

البته در کشوری که فیلم «محمد رسول الله» نیز در قسمت یکمِ سه گانه ی مجید مجیدی با آن همه هزینه و تبلیغاتش، نه زیبا در آمد، نه فروخت و نه بیاد ماندنی شد، لابد برای عده ای هم مهم نیست که همین بلا بر سر یک وِرژن از کوروش بزرگ نیز بیاید!

اما بنده همچنان امیدوارم که عزیزانِ دست اندرکارِ این فیلمنامه، پیش از آنکه کار از کار بگذرد و مرحله ی پیش تولید و تولید آغاز شود، به ترمیمِ اساسی این فیلمنامه – بخوانید از نوپژوهی و از نونویسی آن - پردازند تا بنیانِ این کار ملی، بر متنی پولادین و نیرومند قرار گیرد و انرژی مطلوبش نیز به باقی مراحل فیلم تسرّی پیدا کند.

با بهترین آرزوها

آرمان آرین

23 - 26 اردیبهشت 1397

پی نوشت: 

۱. این پایان نامه در سال ۱۳۹۰ خورشیدی، در نشر موج، به نام «نگاره های اهورایی» منتشر شده و همینک چاپ دوم آن در دسترس مخاطبان است.

۲. اشاره خوبِ بی شعار به «سه کله سه پوزه شش چشم» (ص ۱۰۴) که آژی دهاک و ضحاک را با آستیاگ شاه ماد، پیوند ذهنی می بخشند. یا این دیالوگِ آستیاگ: «بروید گاوی قربانی میترا کنید، باشد که جهش خونش مرا از این رنج جانگداز رهایی بخشد.» (ص ۹۸) و یا استفاده از عبارتِ «عوعوی چند ماده سگ» (ص ۱۲۵) که نشاندهنده ی هوشیاری و حسّاسیتِ نویسنده ی محترم، بر اسمِ صوتِ سگان بجای اسم صوت های جعلی است [در تفصیلِ این موضوع، می توانید به مقاله ی این قلم به نام «تحریف نژادی واژگان، حتی تا بانگ سگان» رجوع بفرمایید].

۳. لطفاً نگاهی بیندازید به پرداختِ شخصیت ویلیام والاس در شجاع دلِ مل گیبسون ۱۹۹۵.

۴.  به طور مثال با صحنه مشابه نبرد اسکندر با داریوش سوم در فیلم «الکساندر» الیور استون مقایسه شود!

۵.امپراتوری آشور در سال ۶۱۲ پیش از میلاد (قرن ۷ پ م) مغلوب مادها  و بابلیان شد و از صحنه ی روزگار محو گردید. کوروش بزرگ اما متعلق به قرن بعدی است و مطابق با تاریخ دقیق فتح بابل در سال ۵۳۹ پ م، اگر در آن زمان ۵۰ ساله نیز فرض شود، زادروزش به حوالی ۵۸۹ پ م می رسد که در برخی منابع، تا ۶۰۰ پ م نیز عقب برده شده است. در هر حال، ایام نوجوانی و جوانی او در این فیلمنامه باید حوالی ۵۹۰ تا ۵۷۰ پ م فرض شود که در هر حال نزدیک به نیم سده، از نابودی حکومت آشور می گذرد.

۶. به طور مثال وقتی در فیلم «آپوکالیپتو» اثر درخشان مل گیبسون، مناسک سرخپوستان کهن، پیش از ورود اروپاییان به آمریکا را می بینیم، عین به عین، همه شخصیت ها و جزئیات مناسک، در داستان و سرانجامِ شخصیت ها نقش دارند. هیچ چیز بیهوده نیست و هر چیز در جای خود، به درستی کارش را می کند.

نظر شما