شناسهٔ خبر: 25659631 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

گزارش/

عملیات استراتژیک من، علی، اشکان و حاج‌آقا/ چطور توانستم با جیب خالی در دوره دانشجویی ازدواج کنم؟

به نظرم باید برای ازدواج خوب ورزش کنید تا با یک خیز مناسب از روی موانع احتمالی سر راه بپرید! من توانستم این کار را بکنم، شاید شما هم بتوانید…

صاحب‌خبر -

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، به نظرم باید برای ازدواج خوب ورزش کنید تا با یک خیز مناسب از روی موانع احتمالی سر راه بپرید! من توانستم این کار را بکنم. شاید شما هم بتوانید. زمانی که پشت لبم کاملا سبز شد و به اصطلاح برای خودم مردی شدم، بعد از ترم 6 بود که فکر انتخاب همسر دیگر رهایم نکرد به خصوص از زمانی که در جشن ازدواج دانشجویی دو تا از دوستانم یعنی علی و اشکان شرکت کردم ...

رتبه کنکور من عالی نه اما بد هم نبود، روزانه رشتهٔ کامپیوتر قبول شده بودم دانشگاه صنعتی اصفهان. من مثل دوستانم خانواده پولداری نداشتم از قبل از دانشگاه آمدنم هم  کار کرده بودم، از تراکت پخش کردن تا تایپ صفحه‌ای 500 تومان، از کار کله سحر در میدان تره‌بار تا تدریس خصوصی ریاضی به بچه های دبیرستانی و کار در چاپخانه.

بماند/// عملیات استراتژیک من، علی، اشکان و حاج آقا/ چطور توانستم با جیب خالی در دوره دانشجویی ازدواج کنم؟

با اینکه درس‌های دانشگاه زیاد و سنگین بود می‌دانستم که اگر کار نکنم با پولی که پدرم می فرستاد از روز دهم تا آخر ماه کمیت جیبم لنگ خواهد زد. کم کم که خودم را در دانشگاه پیدا کردم در یکی از شرکت‌های شهرک تحقیقات علمی یک کار کامپیوتری جستم با روزی 4 ساعت کار.  

حاج آقا طیب‌نیا پیش نماز مسجد همیشه می‌گفت:" تو پسر با ایمان و اهل کاری هستی، آینده‌ات روشنه!" من هم به امید آیندهٔ روشن، هر بار که بحث ازدواج را پیش می‌کشید، حرف را عوض می‌کردم و می‌گفتم: «حالا حالاها باید کار کنم و شرایط اقتصادی مناسبی فراهم کنم. نمی‌شه دختر مردم رو با دست‌خالی خوشبخت کنم اصلا با این شرایط کسی با من ازدواج نمی‌کنه». همیشه پیگیر امور بچه‌های دانشجو بود مثل اینکه از رنگ رخسارت سر درونت را می فهمید.

 تا اینکه مدتی بعد از جشن ازدواج دانشجویی که دانشگاه برگزار کرده بود یک‌بار طی یک عملیات استراتژیک در مسجد بعد از نماز، از من خواست تا ساعتی را با او در دفتر کارش بگذرانم. من هم که روحم از ماجرا خبر نداشت، قبول کردم.

بعد از صرف یک چایی جوشیده در دفتر، پرسید: «خوب چه خبر؟» من هم بی‌خبر از همه‌جا گفتم: «خبر سلامتی». گفت: «کلاغ گفته خبر خیره پس چرا ما بی‌خبریم؟» گفتم: «نه از اون خبرها. یعنی خبر خاصی نیست.»

حاج آقا چشماشو تنگ کرد و گفت: «یعنی چی؟ علی و اشکان مگه دوستای تو نیستن؟ مگه همسن تو نیستن؟ چرا اونها ازدواج کردن ولی تو هنوز مجردی؟ من همسن تو بودم محمدرضا پسرم دو سالش بود، آخه تو چرا این‌قدر تنبلی پسر؟»

 تازه داشتم می‌فهمیدم، دعوت امروز در اصل جلسهٔ توجیهی من بود برای ازدواج. من هم که خیالم بابت تصمیمی که برای آینده‌ام گرفته بودم، جمع جمع بود و می‌دانستم بیدی نیستم که با این بادها بلرزم، با خنده گفتم: «آخه حاج آقا زمان شما فرق می‌کرد بعدشم علی و اشکان خرج تحصیل و ازدواجشونو پدراشون میدن. پدر من یک کارگر ساده است که هنوز از خودش یه خونه هم نداره. می‌دونید اجارهٔ یک خونهٔ کوچیک چنده؟ می‌دونید هزینه حلقه و طلا و و خرید عروسی و گرفتن جشن ازدواج و... چنده؟ هفت‌خوان رستم رو باید پشت سر بزارم. باور کنید رستم هم تو این مشکلات کم می‌آورد».

حاج آقا خنده‌ای کرد و گفت: «خوب پس دوستات  راستش رو به من گفتن، تو مشکلی با ازدواج کردن نداری، نگران خونه و طلا و جشن عروسی هستی»

بماند/// عملیات استراتژیک من، علی، اشکان و حاج آقا/ چطور توانستم با جیب خالی در دوره دانشجویی ازدواج کنم؟

حس کردم بدجور دستم خودم را رو کرده‌ام شاید بهتر بود کمی خویشتن‌دار می‌بودم،  گفتم: «خوب این‌ها خیلی مهمه!» حاج آقا گفت: «مشکل تو اینه که به خدا و وعده‌ه‌اش اعتقاد نداری! خدا خودش وعده داده که از فضلش بی‌نیاز می‌کنه. تو هم که اهل کار و تلاشی. سالم و سرحالی. کار می‌کنی و زندگی‌ات رو می‌سازی. سرمایه‌ تو قدرت بازوی تو اگر سن کم شروع کردین فرصت ساختن زندگی رو هم دارید. آخه وقتی سن بره بالا، بر فرضم که همه چی داشته باشی، تازه بخوای تشکیل خانواده بدی، دیگه دل‌ودماغی برات نمی‌مونه. فاصله سنیت با بچه‌ات اون‌قدر زیاد می‌شه که حوصلهٔ بازی باهاش رو نداری. آدم تو جوونی هم زبون می‌خواد. تو جوونی همراه می‌خواد. یک زن خوب باایمان، می‌تونه پا به پات بیاد تا باهم به همه‌چیز برسید. البته اول زندگی باید یه کم قانع باشید.»

گفتم: «حاج آقا اون دختری که بخواد با کم‌ترین‌ها با من شروع کنه، آخه از کجا پیدامی‌شه؟!»

حاج آقا باز هم کوتاه نیامد و پرسید:« یعنی دختری که انتخاب کردی آدم سخت گیری به نظر می‌آد؟». با این جمله فهمیدم علی و اشکان سیر تا پیاز قضیه رو گذاشتن کف دست حاج آقا.

من از ترم سه دانشگاه فکر می‌کردم اگر بخوام روزی ازدواج کنم با خانمی ازدواج می‌کنم که اولین دفعه تو یکی از کلاسای عمومی دیده بودمش. هم‌رشته‌ای خودم بود اما دو سال پایین‌تر. ظاهر ساده و برخورد معقولی داشت. دیگه پنهان کاری پیش حاج آقا معنایی نداشت. گفتم:«چون تا الان در این مورد باهاش حرف نزدم نمی‌دونم که سخت گیر هستن یا نه اما شرایط جامعه الان همینه».

بماند/// عملیات استراتژیک من، علی، اشکان و حاج آقا/ چطور توانستم با جیب خالی در دوره دانشجویی ازدواج کنم؟

حاج آقا گفت:"اینجوری نمی‌شه، باید کار رو سپرد دست کاردان. اگر موافق باشی به خانم مسئول نهاد می‌سپارم یه جوری که خودشون بلدن با این خانم ارتباط بگیرن و نظرشون رو در مورد ازدواج با پسری با شرایط تو بپرسن اگر نظرخودش و خانواده‌اش مساعد بود آن وقت با اطلاع خانواده‌ها با هم صحبت کنید".

شاید باور نکنید اما نفهمیدم چه جوری حاج آقا آن روز با حرف‌هایش نظرم را تغییر داد. با اینکه استرس داشتم که نکند الان خیلی زود باشد و همه چیز خراب شود پذیرفتم چون خودم هم دوست داشتم از این بلاتکلیفی خارج شوم.

حاج آقا گفت: « وقتی دارید باهم حرف می‌زنید، براش توضیح می‌دی که اول راهی و قول می‌دی تمام تلاشت رو بکنی تا خوشبختش کنی. این روزها دختر قانع کم نیست. شما پسرها می‌ترسید پا پیش بذارید. لازم نیست اول زندگی به فکر پول پیش خونه باشید شاید دختر خانم قبول کنه که اول زندگی در خوابگاه متاهلی دانشگاه ساکن بشید تو یا علی بگو، بقیش رو بسپار به خدا. اون خانم هم اگر بدونه شما مرد زندگی هستی باهات راه می‌آد».

بماند/// عملیات استراتژیک من، علی، اشکان و حاج آقا/ چطور توانستم با جیب خالی در دوره دانشجویی ازدواج کنم؟

بعد از صحبت اولیه متوجه نظر مساعد خانم شدم. اما مشکل اصلی قضیه پدر و مادرها بودند. نه پدر و مادر من می توانستند قبول کنند که پسرشان بدون عروسی شاهانه داماد شود و نه مادر و پدر خانم دوست داشتند که دامادشان پسری سربازی نرفته و بدون شغل آنچنانی باشد. اما چون سطح خانواده هر دویمان نزدیک بهم بود پس از گذشت مدتی وقتی دیدند که عزممان برای ازدواج جزم است کمی کوتاه آمدند.

مهرماه سال تحصیلی جدید می‌شد ترم 7 من و ترم  3 خانمم، که رسما با خانواده خواستگاری رفتیم و تا یک ماه بعد عقد محضری کریدم. خرید عقدمان هم یک انگشتر ساده و یک دست لباس برای هر کدام‌مان بود.

در یک سوئیت 40 متری کوی متاهلین دانشگاه زندگی مشترکمان را با وسایل بسیار مختصر دانشجویی شروع کردیم. در خرید طلا و چیزهای دیگر، همسرم خیلی با من همراهی کرد و می‌گفت: من می‌خواهم این وعده الهی که خدا فرموده از فضلش بنده‌ای را که بر او توکل کرده بی‌نیاز می‌کند خودم تجربه کنم. من هم همیشه بابت کمک‌هایش قدردانش هستم.

بماند/// عملیات استراتژیک من، علی، اشکان و حاج آقا/ چطور توانستم با جیب خالی در دوره دانشجویی ازدواج کنم؟

روز من از ساعت 5 صبح شروع می‌شد. می‌بایست هم درس می‌خواندم هم برای کار می رفتم شهرک علمی تحقیقاتی و هم دو روزی در هفته تدریس خصوصی می‌کردم. انگار بعد از متاهلی وقتم برکت بیشتری داشت.

با مشکلات اقتصادی زیادی در اول زندگی مواجه شدیم اما کم کم دستمان می‌آمد که چگونه باید آنها را حل کنیم، با اتمام تحصیلم زمان سربازی رفتن من و ترک خوابگاه متاهلی فرا می رسید اما هنوز درس همسرم تمام نشده بود.

دوره آموزشی سربازی را که پشت سر گذاشتم چون متاهل بودم مابقی زمان خدمت را در شهر خودم گذراندم. زمان‌های اضافه را هم صرف بهتر شدن مهارتم در برنامه نویسی می کردم، در این مدت مشکلات مالی خیلی اذیتمان کرد.

بعد از سربازی کار پیدا کردن در رشته تحصیلی خیلی سخت و ناممکن بود تا بالاخره بعد از چند پروژه توانستم برای سه سال با یک شرکت برای امور برنامه نویسی قرار داد ببندم. با وام ازدواج و همه قناعت‌هایی که با همسرم داشتیم، توانستیم یک خانه کوچک اجاره و زندگی مستقل‌مان را با همان جهیزیه اندک خانمم شروع کنیم.

نمی‌خواهم بگویم مشکل اقتصادی وجود ندارد اما می‌شود از آنها رد شد، می‌شود تشکیل خانواده داد و از کم شروع کرد به شرطی که باور داشته باشید که خدا به وعد‌ه‌اش عمل می‌کند...

 

 

 

 

نظر شما