شناسهٔ خبر: 25635774 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه ایران | لینک خبر

روایت بخشش بزرگ خانواده ای که خزان زندگی را به بهار آن گره زد

پیوند یک قلب به دو زندگی

صاحب‌خبر - یوسف حیدری روزنامه نگار یک قلب، یک زندگی و دو خانواده. این کلمات چندسالی است که ورد زبان دو خانواده‌ای شده است که یک قلب آنها را به هم پیوند داد. روزی که مادر تنها پسرش را از دست داد زندگی دیگر برایش معنایی نداشت اما دوسال بعد وقتی صدای قلب فرزندش را در سینه مرد جوانی شنید که زندگی دوباره‌اش را مدیون این قلب اهدایی می‌دانست آرام گرفت و احساس کرد گمشده زندگی‌اش را پیدا کرده است. مهدی در 16 سالگی رفت اما مرتضی در 26 سالگی بازگشت. این قصه فداکاری خانواده‌ای است که پس از مرگ مغزی تنها پسرشان اعضای بدن او را به بیماران نیازمند بخشیدند و دو سال بعد مرتضی گیرنده همان قلب با پیدا کردن خانواده مهدی جای خالی این پسر را برای آنها پر کرد. قدم‌های لرزان مرتضی زندگی دوباره‌اش را مدیون مهر و محبت خانواده‌ای می‌داند که قلب پسرشان را به او بخشیدند. می‌گوید این قلب، من و خانواده‌ام را با خانواده مهدی پیوند داد. او از روزهایی گفت که زندگی‌اش به مویی بند بود و به خاطر بیماری قلبی خانه نشین شده بود. او این روزها عضو جدید خانواده میرمحمدی شده است. خانواده‌ای که قلب تنها پسرشان در سینه مرتضی می‌تپد. مهدی از روزهای سخت و دشوار بیماری‌اش این‌گونه می‌گوید: 30 سال قبل در زرین شهر اصفهان به دنیا آمدم و پدرم مصالح فروش بود. همه چیز از سال 90 شروع شد. روزهایی که به یکباره ورق برگشت و من با مرگ تنها چند قدم فاصله داشتم. در کنار پدرم در مغازه مصالح فروشی کار می‌کردم و برخی از روزها نیز در جابه‌جایی مصالح کمک می‌کردم. چند روزی بود که احساس معده درد و بی‌اشتهایی می‌کردم. چند روز به این شکل گذشت و من هیچ اشتهایی به غذا نداشتم. به پزشک مراجعه کردم و او نیز بعد از معاینه تشخیص کولیت روده داد و چند قلم دارو تجویز کرد. یک ماه وضعیت به همین شکل بود و با وجود مصرف دارو درد معده من کم نشد و از طرف دیگر اشتهایی به خوردن غذا نداشتم. یکی از روزها وقتی از خواب بیدار شدم متوجه وضعیت غیرعادی در پاهایم شدم. انگشت‌ها و قوزک پای من متورم شده بود. نگران شدم و دوباره نزد پزشک رفتم. این بار تشخیص او بیماری قلبی بود و با نوشتن نامه‌ای از من خواست تا بلافاصله در بیمارستان بستری شوم. نمی‌توانستم حرف‌های پزشک را باور کنم. در بیمارستان چمران اصفهان بعد از معاینه و آزمایش دستور دادند که بستری شوم و اجازه ندادند که از بیمارستان خارج شوم. پزشک بیمارستان بعد از بررسی پرونده‌ام گفت یک ویروس وارد قلب من شده و یکی از ماهیچه‌های قلب را از کار انداخته است و قلب برای جبران این ازکار افتادگی بزرگتر از حد نرمال شده و همین بزرگ شدن قلب باعث فشار به معده است. تا فردای آن روز چندین آزمایش روی من انجام گرفت و ضربان قلب من به200 رسیده بود. 20 روز در بیمارستان بستری بودم و تا 6 ماه نیز از دارو استفاده می‌کردم تا وضعیت ماهیچه قلب به حالت طبیعی خود بازگردد. مرتضی از روزهایی گفت که تصمیم داشت زندگی جدیدی را آغاز کند و همسرش با همه شرایط بیماری‌اش بازهم او را برای زندگی مشترک انتخاب کرد. « قبل از این بیماری به خواستگاری دختر مورد علاقه‌ام رفته بودم و این بار با دانستن اینکه به بیماری سختی مبتلا شده‌ام به خانه آنها رفتم و موضوع را به او و خانواده‌اش گفتم. همسرم از من خواست تا به او برای فکر کردن فرصت بدهم و چند روز بعد نیز به من پاسخ مثبت داد 20 روز بعد ازدواج کردیم و به این ترتیب زندگی مشترک من آغاز شد. البته زندگی من با خیلی از زوج‌ها تفاوت داشت. به جای آنکه ابتدای زندگی به تفریح و مسافرت و بودن در کنار هم فکر کنیم در مسیر بیمارستان و مطب دکتر و آزمایشگاه بودیم. همسرم بسیار مهربان و فداکار است و او در کنار خانواده‌ام در این مدت مرا حمایت کردند. سال 93 به بیمارستان قلب شهید رجایی تهران آمدم و به خاطر وخیم بودن وضعیت قلب مرا در لیست پیوند قلب قرار دادند. در طول این سال‌ها 8 بار به اتاق عمل رفتم و بیمارستان خانه دوم من شده بود. همه پزشکان از درمان من ناامید شده بودند و تنها راه درمان را پیوند قلب می‌دانستند. تا به آن روز چیزی از مرگ مغزی و پیوند قلب نشنیده بودم و وقتی پزشک برای من تشریح کرد که باید قلب یک بیمار مرگ مغزی را که شرایط فیزیکی و خونی‌اش با من شباهت داشته باشد از بدن او خارج کنند و به من پیوند بزنند پاهایم سست شد. در این مدت هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم و با کمک اکسیژن نفس می‌کشیدم. توانایی راه رفتن حتی به اندازه 10 قدم را نیز نداشتم و خانه نشین شده بودم. مدتی بعد وقتی خبر دادند که یک قلب مناسب برای پیوند پیدا شده است نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بلافاصله همراه همسر و خانواده‌ام به تهران آمدیم و ساعتی بعد به اتاق عمل رفتم. 24 ساعت بعد وقتی چشم بازکردم در اتاق مراقبت‌های ویژه بودم. پزشک جراح از عمل پیوند راضی بود اما من به خاطر نفس تنگی خیلی درد داشتم. در آن لحظات به پسر جوانی فکر می‌کردم که قلب او در سینه من قرار گرفته بود و دوست داشتم خانواده او را پیدا کنم و به خاطر این لطف و محبت از آنها قدردانی کنم.» قلبی از سرزمین نام آوران وقتی می‌خواست از روزی که با مادر سید مهدی روبه‌رو شد سخن بگوید بغض کرد. به سختی می‌توانست حرف بزند. از روزی که سلامتی‌ام را به دست آوردم این فکر همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد که قلب چه کسی در سینه من می‌تپد. می‌خواستم بدانم کدام پدر و مادری اجازه دادند تا قلب پسرشان زندگی دوباره‌ای به من بدهد. بیمارستان به دلایل قانونی و پزشکی اطلاعاتی به ما نمی‌داد و فقط به ما گفتند که قلب متعلق به پسر 16 ساله‌ای به‌نام سیدمهدی است. می‌خواستم از خانواده سیدمهدی قدردانی کنم ولی هیچ مشخصاتی از آنها نداشتم. دو سال بعد در فضای مجازی با گروه اهدای عضو، اهدای زندگی که مربوط به بیمارستان مسیح دانشوری بود آشنا شدم و اخبار و مطالب آن را دنبال می‌کردم. یکی از روزها مطلبی خواندم که از مادر سیدمهدی میرمحمدی به خاطر اهدای اعضای بدن پسرش در یک مراسم قدردانی شده است و زیر این مطلب یک نفر نوشته بود این مادر دوست من است که اعضای بدن پسرش را بعد از مرگ مغزی به بیماران نیازمند بخشید. با کمک همان شخص ناشناس متوجه شدم که مشخصات سیدمهدی با کسی که قلب او به من اهدا شده است مطابقت دارد. بی‌صبرانه دوست داشتم با خانواده سیدمهدی دیدار کنم. بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید. پزشکان بیمارستان مسیح دانشوری که درجریان قرار گرفته بودند با توجه به وضعیت من درخواست کردند این دیدار در بیمارستان انجام شود تا بتوانند درصورت بروز مشکلی برای قلب آن را کنترل کنند. وقتی مادر و خانواده سیدمهدی را از نزدیک دیدم احساس کردم آنها از جنس خودمان هستند. مقابل مادر او زمین نشستم و یک دل سیر هردو گریه کردیم. به او گفتم مهدی رفت ولی اگر قبول کنید من به جای او برای شما پسری خواهم کرد. آن روز را هیچگاه فراموش نمی‌کنم. بعد از آن روز ارتباط من با خانواده سیدمهدی بیشتر شد و هنوز هم باهم رفت و آمد داریم و من مادر سید مهدی را مادر صدا می‌زنم و او نیز مرا به‌عنوان پسرش پذیرفته است. بارها خوشحالی را در چشمان این مادر دیدم. اطرافیان می‌گفتند بعد از پرواز سیدمهدی او هر روز به بهشت زهرا(س) می‌رفت و تا عصر کنار مزار او بود و کمتر کسی لبخند او را دیده بود اما بعد از اینکه مرا به‌عنوان پسرش پذیرفت دوباره لبخند و امید به چهره این مادر بازگشته است. به نام مادر هنوز هم با تلخی از آخرین پرواز پسرش می‌گوید. آرزوهای زیادی برای او داشت اما تقدیر سرنوشت دیگری را برای او رقم زد. می‌گوید مهدی رفت اما خدا بعد از دو سال مرتضی را به من داد. طاهره رامتین از روزهایی گفت که در آزمون بزرگی قرار گرفت و از آن سربلند بیرون آمد. ساکن مشیریه تهران هستیم. مهدی فرزند دوم و تنها پسرم بود. بسیار خوش اخلاق و مهربان و هنوز هم نتوانسته‌ام رفتن او را باور کنم. 16 بهار را پشت سر گذاشته بود و 20 آبان سال 93 برای گرفتن کتاب از دوستش از خانه بیرون رفت. خانه دوست مهدی تا منزل ما چند کوچه فاصله داشت. سرکوچه روی موتور نشسته و منتظر دوستش بود که ناگهان برق رفت و یک خودرو در تاریکی خیابان با مهدی تصادف کرد. یکی از دوستان مهدی به من خبر تصادف را داد. وقتی سراسیمه خودم را به آنجا رساندم آمبولانس در حال انتقال پسرم به بیمارستان بعثت بود. مهدی دچار ضایعه نخاعی شدیدی شده بود و 64 روز در بیمارستان بستری بود. 24 دی ماه پزشکان به ما اعلام کردند او مرگ مغزی شده است. من هیچگاه به مرگ فکر نمی‌کردم و اطمینان داشتم که او چشمانش را بازخواهد کرد. منتظر معجزه بودم و شب و روز برایش نذر و نیاز می‌کردم. تا به آن روز چیزی از اهدای عضو نمی‌دانستم و وقتی تیمی از بیمارستان مسیح دانشوری به آنجا آمدند و موضوع اهدای عضو بدن مهدی را مطرح کردند ابتدا قبول نکردم. مادر بودم و نمی‌توانستم بپذیرم که جگر گوشه‌ام پر کشیده است. مسئول اهدای عضو با من صحبت کرد و گفت بیمارانی هستند که نیاز به پیوند قلب دارند و رضایت شما می‌تواند زندگی دوباره‌ای به آنها بدهد. وقتی این را شنیدم خودم را به خدا سپردم و رضایت دادم. مهدی فرشته‌ای بود که می‌دانستم خودش هم به این کار رضایت دارد. 5 عضو حیاتی و نسوج او را بخشیدم ولی دوست داشتم قلب پسرم به یک جوان همسن و سال خودش اهدا شود. چندبار به بیمارستان اصرار کردم تا به من مشخصات گیرنده قلب را بگویند اما آنها مخالفت کردند. در این مدت تنها دلخوشی‌ام این بود که هر روز در کنار مزار مهدی بنشینم و با او حرف بزنم. زندگی بدون مهدی برایم بسیار سخت می‌گذشت. سرانجام بعد از دوسال مرتضی از طریق فضای مجازی متوجه شد که من مادر اهدا‌کننده قلب به او هستم و با هماهنگی بیمارستان او را دیدم. وقتی چشمم به او افتاد احساس کردم مهدی مقابلم ایستاده است و همه دلتنگی هایم برطرف شد. من گمشده‌ام را پیدا کردم. از آن روز به بعد او جای خالی مهدی را برای من پر کرده است و مرا مادر صدا می‌زند.

نظر شما