شناسهٔ خبر: 25204585 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: تابناک | لینک خبر

مادر چیزی از بهار کم ندارد

مراقبت بانوی گلستانی با تنگدستی از سه فرزند معلولش

صاحب‌خبر -

شناسنامه‌اش 58 سال را نشان می‌دهد در حالی که چهره تکیده‌اش یک زن‌سالخورده را تداعی می‌کند. از همان زن‌هایی که گرد پیری بر گیسوان‌شان نشسته و رد گذر عمر جای جای صورت‌شان را پر چین و چروک ساخته است. اینکه «عایشه» در 58 سالگی به زنی کهنسال می‌ماند، تنها یک دلیل دارد و بس. او به قدر چند نفر تلاش می‌کند تا فرزندان بی‌پناهش تنها نمانند. نگهداری از یک دختر و دو پسر توانیاب که هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ ذهنی معلول هستند کاری بس دشوار است که او به تنهایی در روستایی فقیر و در شرایطی بسیار سخت انجام می‌دهد. جز به زبان ترکمنی، نمی‌توانست صحبت کند. با اینکه متوجه حرف‌های هم نمی‌شدیم، اما لحن کلامش ازکیلومترها دورتر هم جذبم کرد. آرامش، طبع بلند، شکیبایی و مهر مادری را می‌شد از دیدن چهره‌اش در مجموعه عکس‌ها حدس زد با این حال برای روایت کردن زندگی این بانوی کم حرف که تمام واژه‌ها در برابر صبر و مهربانی‌اش اندک به نظر می‌آیند چاره‌ای نداشتم جز اینکه به سراغ یکی از دختران فامیلش و عکاسی بروم که زوایای نابی را از زندگی «عایشه» به‌تصویر کشیده بود.

این زن که سال‌ها است در سکوت و تنهایی‌اش غرق شده، هر روز و بدون لحظه‌ای توقف مهربانی‌اش را نذر نگاه سه فرزندی می‌کند که از شدت معلولیت نه تنها نمی‌توانند با مادرشان صحبت کنند که گاهی به او آسیب هم می‌رسانند. شاید سکوت چندین ساله رضا، پریسا و احسان از عایشه هم زنی تا به این حد ساکت و صبور ساخته باشد اما طوفان مهر و محبتی که او هر روز در گوشه‌ای از روستای سرسبز یانبلاغ از توابع گلیداغ استان گلستان به پا می‌کند عاقبت صدای او را به گوش ما هم رساند تا با گفت‌و‌گویی که ترتیب دادنش ساده هم نبود، بخش‌هایی از زندگی ساده و محقر او را به‌تصویر بکشیم و یک بار دیگر از مادرانی در این سرزمین بگوییم که محبت بی‌حد و حسابشان عقل و منطق را به زانو در می‌آورد.

میدان نبرد زندگی

«برای عکاسی با موضوع محرومیت به روستای یانبلاغ از توابع بخش مراوه‌تپه شهرستان کلاله در استان گلستان رفته بودم که با «عایشه» آشنا و در طول 5 روزی که به خانه‌اش رفت و آمد داشتم عاشق او شدم. اصلاً با من حرف نمی‌زد اما همه حرکاتش با من سخن می‌گفتند. وسعت رنج او در قاب دوربینم نشان دادنی نبود اما آن درخت شکوفه کنار حیاط، عجیب به او می‌ماند.»

راحله حصاری عکاس جوانی است که مجموعه عکس‌هایش از عایشه را با درختی پر از شکوفه‌های صورتی به پایان رساند چراکه آن درخت را شبیه عایشه دیده بود، مادری که چیزی از بهار کم ندارد و بدون حرف و حدیث و حتی گلایه هر روز در میدان نبرد زندگی حاضر می‌شود.

می گفت: اهل استان گلستان هستم به همین خاطر وسعت محرومیت در این منطقه را بخوبی می‌شناسم. در مناطق محروم از لحاظ معیشتی و فرهنگی این استان آمار ازدواج‌های فامیلی که اغلب جنبه فرمایشی دارند بسیار بالا است و به همین نسبت آمار دختران و زنانی که برای رهایی از این ازدواج‌های اجباری دست به خودکشی یا خودسوزی می‌زنند نیز روند صعودی دارد. از طرفی در این اقلیم تا چند سال گذشته پیشگیری از بارداری حرام بود و همین طرز فکر باعث شده که تعداد زیادی از خانواده‌های پر جمعیت این منطقه با کمال تأسف فرزندان‌شان هم یکی در میان با انواع معلولیت‌ها به دنیا آمده‌اند و پدر و مادرها با این امید که فرزند بعدی سالم به دنیا بیاید بارها اقدام به فرزند‌آوری کرده‌اند. متأسفانه همین سبک زندگی باعث شده تا آمار طلاق عاطفی در میان زوج‌های این استان افزایش پیدا کند. به‌نظر من در این ماجرا نه مردها و نه کودکان معلول، که زنان قربانی اصلی به حساب می‌آیند چراکه معمولاً همسران‌شان به سراغ همسر دوم می‌روند و در این شرایط بحرانی عاطفی، زنان که در نظریه‌های علمی و دینی از شخصیت حساس آنها سخن‌ها گفته شده است مسئولیت فرزندان را نیز عهده دار می‌شوند.

راحله همه اینها را گفت تا بگوید انگار عایشه حتی با همه این زن‌ها هم فرق دارد. او خودش را فراموش کرده و تنها دغدغه‌اش ضبط و ربط 3 فرزند معلولی است که از 7 سال پیش تمام کارهای آنها را به تنهایی انجام می‌دهد. او و شوهرش دخترخاله و پسر خاله هستند، اما 7 سالی می‌شود که عایشه را ترک کرده و با همسر دومش در شهر زندگی می‌کند. در این سال‌ها سراغی از زن و بچه‌هایش نگرفته و کاری به تأمین مخارج آنها ندارد. در صورتی که پریسا، عبدالرضا و احسان نشستن روی ویلچر را بلد نیستند و به حالت چهار دست و پا حرکت می‌کنند. به همین خاطر شلوار و کفش هایشان زود خراب می‌شود و عایشه که پولی ندارد تا زود به زود برای آنها شلوار و کفش بخرد چاره‌ای ندارد جز اینکه مدام لباس و کفش‌های آنها را وصله پینه کند و بدون گلایه در کمال سکوت و صبوری تمام وجودش را وقف این بچه‌ها که حالا 29، 22 و 18 ساله هستند کرده است.

راز سکوت

«وقتی برای تهیه هیزم به جنگل می‌رفت با او همراه شدم، وقتی می‌خواست فرزندانش را حمام کند آنجا بودم، موقع آشپزی کنارش بودم، موهایش را که با ظرافت می‌بافت، چشم از حرکات دستش برنمی‌داشتم و تقریباً در تمام آن 5 روز با عایشه زندگی کردم ولی در زندگی 5 روزه نهایت جمله‌هایی که از او شنیدم به تعداد انگشتان دو دست رسید.»
راحله از زنی کم حرف، کم توقع و صبور صحبت می‌کند که تمام دارایی‌اش از دنیا را بی‌منت نثار 3 فرزند معلولش می‌کند و حتی هیچ کدام از رفتارهای آنها باعث نمی‌شود تا ذره‌ای از محبت‌هایش کم شود. آنها به‌دلیل معلولیت جسمی و ذهنی بر هیچ‌کدام از رفتار و کردارشان کنترل ندارند، حتی گاهی اوقات به مادرشان آسیب می‌رسانند، اما عایشه برای همه این رفتارها تنها یک پاسخ دارد؛ محبت!

او در کمال سکوت و صبر، معنای زندگی را فریاد می‌زند و حتی به همسایه‌هایی که گاه از رفتارهای غیرقابل کنترل فرزندانش شکایت می‌کنند با سکوتش پاسخ می‌دهد. تنها وقتی لب به سخن می‌گشاید که سر سجاده نشسته یا برای تهیه آذوقه و هیزم به جنگل رفته باشد تا در سکوت با خدایش صحبت کند و برای مواجهه با مشکلات زندگی قدرت و توان بیشتری بخواهد.

با کسی درد دل نمی‌کند، روی آن را هم ندارد که از کسی کمک بخواهد حتی از 7 فرزند دیگرش که سالم هستند و هر کدام‌شان در گوشه‌ای از این سرزمین مشغول کارگری هستند تا هزینه‌های زندگی نیم بند خودشان را تأمین کنند. البته گاهی آخر هفته‌ها، سهیلا دختر دانشجوی عایشه که در دانشگاه دولتی شهرستان گنبد کاووس درس می‌خواند به خانه می‌آید و به مادرش کمک می‌کند تا خواهر و برادرهایش را که هرچه بزرگتر می‌شوند سنگین‌تر می‌شوند حمام کند بلکه چند روزی درد دست‌های مادر کمتر شود و شب‌ها با درد کمتری به خواب برود. او هم بی‌توقع بودن را از مادرش آموخته و در جواب سؤال‌های راحله که می‌پرسد بیشتر به چه چیزهایی احتیاج دارید پاسخی نمی‌دهد در حالی که دانشجوی طراحی دوخت است و به‌دلیل وضعیت مالی خانواده‌اش، حتی یک چرخ خیاطی ساده هم ندارد.
سهیلا هم با سکوتش صحبت می‌کند. نگاه او پر از حرف‌هایی است که هنوز به زبان جاری نشده. وقتی به چین و چروک‌های دست و صورت مادرش خیره می‌شود، یک عالم حرف دارد که به او بگوید اما عایشه سال‌ها است که در سکوت و صبر غرق شده و حتی سهیلا هم دلش نمی‌آید دنیای ساکت و ساده مادرش را با حرف بشکند.

سخاوت رسم او است

این روزها گذراندن یک زندگی عادی با درآمدهای امروزی کاری بس دشوار است چه بسا که قرار باشد زندگی‌ای که همیشه یک پای آن لنگ است با پول یارانه و کمک هزینه اندک سازمان بهزیستی اداره شود مثل زندگی عایشه که برای نوشتن از محنت و رنج جاری در آن صفحات یک کتاب هم کم است.

فائزه خواهر‌زاده شوهر عایشه است، اما از وقتی دایی‌اش ازدواج دوم را به عایشه و 10 فرزندشان ترجیح داده او هم زن‌دایی‌اش را به دایی ترجیح می‌دهد. در خانه او و رو به رویش نشست تا سؤال‌های من را برای عایشه و جواب‌های او را برای من ترجمه کند. آرزوی عایشه چندان هم دور از انتظار نیست با این حال از فائزه خواستم تا آرزویش را از او بپرسد. بازهم در قالب چند جمله کوتاه گفت جز سلامتی و بدتر نشدن حال بچه هایم آرزویی ندارم.

فائزه می‌گفت «وقتی خیلی کم سن و سال بودم از مادرم می‌پرسیدم چرا زن‌دایی عایشه بچه‌ها را به بهزیستی تحویل نمی‌دهد. او می‌گفت دوری از بچه برای زن‌دایی سخت‌تر از نگهداری آنها است. آن زمان معنی حرف‌های مادرم را نمی‌فهمیدم اما وقتی بزرگتر شدم و از موقعی که دایی، زن‌دایی و بچه‌ها را تنها گذاشت تازه فهمیدم مادرم چه می‌گفت. وقتی زن‌دایی عایشه برای جمع کردن هیزم، چیدن سبزی یا انجام کارهای جزئی هم از خانه خارج می‌شود و بچه‌ها را تنها می‌گذارد آرام و قرار ندارد. می‌خواهد زودتر به خانه برگردد و کنار بچه‌ها باشد. او به هر سختی که شده از بچه‌ها نگهداری می‌کند، چه سال‌های قبل که تنها درآمدش یارانه‌ها بود چه حالا که دو ماهی می‌شود بهزیستی ماهیانه مبلغ 150 هزار تومان به‌عنوان کمک هزینه 3فرزند معلولش به او پرداخت می‌کند.

فائزه روابط عمومی خوانده و در شهر مشغول به کار است، برای همین هر روز با زنان و مردانی رو به رو می‌شود که از سختی زندگی سخن می‌گویند، ولی به قول خودش وقتی زن‌دایی عایشه را با همه آن افراد مقایسه می‌کند مخش سوت می‌کشد. «مردم شهر با وجود امکانات زیادی که دارند از زندگی راضی نیستند، اما من تا به حال ندیدم که زن دایی با وجود این همه بی‌پولی و بی‌امکاناتی گلایه‌ای کند. سرش به کار خودش گرم است و به حرف‌های دیگران کاری ندارد. انگار مال این دنیا نیست و برای غر زدن و شکایت کردن از زندگی به دنیا نیامده برای همین است که او را خیلی دوست دارم و بیشتر از آن دوست دارم فردی پیدا شود تا به او کمک مالی کند بلکه خستگی‌هایش کمتر شود. خیلی کم اتفاق می‌افتد که او را بیرون از خانه ببینیم. از بس مشغول کارهای پریسا، رضا و احسان است که وقت هم کم می‌آورد. بچه‌ها اشتهای زیادی دارند و او چاره‌ای ندارد جز اینکه در طول روز یک وعده شکم پرکن برای آنها درست کند. بهترین غذایی که از پس هزینه‌های آن برمی‌آید با آرد و سبزیجات کوهی تهیه می‌شود در حالی که من هنوز هم طعم مرغ، ماهی و غذاهای خوشمزه‌ای را که قدیم‌ها درست می‌کرد خوب به‌خاطر دارم.

به فائزه گفتم از عایشه بپرسد هیچوقت زندگی‌اش را با همسن و سال‌های خودش مقایسه می‌کند یا نه و جالب آنکه بالاخره تنها پاسخ کاملم را از او گرفتم. بی‌دلیل هم نبود، عایشه به 15سالگی‌اش سفر کرده بود، همان موقعی که رخت عروس بر تنش و سوار بر اسب راهی خانه بخت بود. معنی جمله‌هایی که به زبان ترکمنی می‌گفت این بود؛» دروغ چرا؟! وقتی عروس شدم خوشحال بودم. شوهرم را دوست داشتم و فقط به خوشبختی فکر می‌کردم. برای همین هیچ وقت باورم نمی‌شد این زندگی قسمت من بشود. دیگر دوست داشتن شوهرم هم فایده‌ای ندارد. وقتی او فقط برای سرکشی به زمین‌های کشاورزی‌اش به روستا می‌آید و حتی به اندازه خوردن یک استکان چای هم برای من و بچه‌ها وقت نمی‌گذارد مسلم است که بارها و بارها زندگی خودم را با همسن و سال‌هایم مقایسه کرده‌ام. گاهی به خودم می‌گویم اگر بچه‌های من هم‌سالم بودند الان مثل بچه‌های بقیه درس خوانده و برای خودشان کاره‌ای شده بودند، اما چاره‌ای نیست، زندگی با من بازی دیگری داشته است و من هم راهی ندارم جز اینکه برای بچه‌هایم که حالا هیچ پناهی جز من ندارند مادری کنم.»

عایشه چیزی از بهار کم ندارد. با آنکه دست و بالش تنگ و قلبش سال‌ها است از نامرادی روزگار به تنگ آمده است اما سخاوت رسم او است.

گزارش از: سهیلا نوری

این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.

نظر شما