شناسهٔ خبر: 25204059 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جماران | لینک خبر

راهی طولانی تا آبادانی

متن کامل این گزارش بدین شرح است: آخرین روز از اولین ماه سال 97 پس از وقفه‌ای کوتاه عازم سرپل ذهاب می‌شویم. شهری که پنج ماه پس از وقوع زلزله‌ی مهیب، هنوز هم از

صاحب‌خبر - متن کامل این گزارش بدین شرح است: آخرین روز از اولین ماه سال 97 پس از وقفه‌ای کوتاه عازم سرپل ذهاب می‌شویم. شهری که پنج ماه پس از وقوع زلزله‌ی مهیب، هنوز هم از پس لرزه ها در امان نمانده. پس لرزه‌ی داغ عزیزان، زندگی از دست رفته، آوارگی، بیماری، فقر و... که حالا باید گرما را هم به این سیاهه‌ی طولانی افزود.
آفتاب گرم صبح جمعه تازه به سرپل ذهاب و ویرانه‌هایش زده که به ورودی شهر و کانکس‌های رنگارنگ آن می‌رسیم؛ گرچه هنوز هم چادرهای نایلون پیچ شده در بین کانکس‌ها خودنمایی می‌کنند. چیزی که بیش از همه احساس می‌شود، داغی آفتاب صبح زود ا‌ست که از پنجره‌ی ماشین به درون اتاقک فلزی می‌پاشد.
بلوار ورودی شهر و فضای سبز پیرامون آن پر از درختان زیبای اکالیپتوس و نخل است که با درختچه‌های پرغنچه‌ی خرزهره تزیین شده. از میدان ورودی شهر وارد بلوار اصلی می‌شویم. جای خالیِ خانه‌های آواربرداری شده مابین ساختمان‌های ترک خورده‌، دندان‌های کودک هفت ساله‌ام را به خاطرم می‌آورد. بی اختیار به یاد روزهای اول زلزله می‌افتم:'روزهای خاک و خون و شیون. خانه‌های ویران شده و دیوارهای فروافتاده‌ای که دیگر حَرَمی امن برای ساکنانش نبودند. جابه‌جا گلدانی خاک آلود، در کنار دیوارهایی که دیگر نبودند نیم بند و لغزان در جای خود باقی مانده بود و رو به‌ روی آن برنامه‌ا‌ی درسی به چشم می‌خورد که آویخته به دیواری ترک خورده، ماتم زده و خاموش در انتظار کودکی بود که از تخت و کمد و لباس و اتاقش تنها توده‌ای در هم پیچیده از تکه‌های بتن و میلگرد و شیشه به جامانده بود و خودش هم خدا می‌داند...'.
از کنار مغازه های بسته می‌گذریم و نرسیده به چهارراه 'میراحمد' به چپ می‌پیچیم. از بقعه و گنبد زیبای 'احمد بن اسحاق' که اولین بار تصاویر زخم زلزله بر آن را منتشر کرده بودیم، خبری نبود. بی اختیار میدان غدیر را دور می زنیم و در کنار پله‌های مشرف به زیارتگاه می‌ایستیم. از پله‌ها که بالا می‌رویم، در فضای وسیع صحن و حیاط، مقبره‌ی حضرت که با پارچه‌ای سبز و درخشان پوشیده شده و آفتاب صبحگاهی بر آن تابیده و نسیمی روح بخش آن را نوازش می‌کند، اولین چیزی است که به چشم می‌آید.
بغض راه گلو را می بندد و اشک مجال نمی‌دهد. لحظه‌ای تصویر قبور مطهر امامان بقیع (ع) در ذهن مجسم می‌شود و مظلومیتشان. پیش می‌رویم تا به قبر مطهر می رسیم. تازه متوجه می شویم ضریحی ساده پیرامونش در حال ساخت است. از مردی سپید موی که در حال رفت و روب اطراف مقبره است اجازه می‌خواهیم از نزدیک زیارت کنیم. متوجه می شویم سال‌هاست خادم بقعه‌ی حضرت بوده است. می‌گوید سعادت داشتید و در آخرین لحظاتی که ضریح در حال تکمیل نهایی است قبر حضرت را از نزدیک زیارت کردید. نیم ساعت دیگر که آخرین پنجره به ضریح جوش شود دیگر امکان دسترسی نیست.
آقای صفایی که پیش از زلزله دکه ای در کنار بقعه داشته است، اکنون هم نگهبان شبانه روزی مقبره است. او می گوید این ضریح آهنی به صورت موقت روی قبر حضرت نصب شده و پس از ساخت بقعه و رواق جدید، ضریح اصلی جایگزین خواهد شد. او از تلاش شبانه روزی رئیس و کارکنان سازمان حج و اوقاف شهرستان سرپل ذهاب می گوید که خستگی ناپذیر کار آواربرداری و پاکسازی بقعه را به انجام رساندند و از خیران برای کمک به بازسازی هر چه سریع‌تر حرم دعوت می کند.
خورشید بالا آمده و گرما خود را به رخ می‌کشد. به دنبال مابقی کارها سوار می‌شویم و یک‌ راست تا شهرک سرسبز زراعی، نزدیکی روستاهای قره بلاغ می‌رانیم. کانکس بزرگ نارنجی رنگی که با هزار جان کندن برای تأسیس باشگاه کتابخوانی و فرهنگی نهال جور کرده‌ایم آنجا زیر درختان سرسبز و عظیم اکالیپتوس انتظارمان را می‌کشد. محوطه‌ای که کانکس نصب شده سرسبز و بسیار زیباست. روبه‌ روی آن باغ انگور و تاکستانی‌ست پردرخت که پرچینی از درختچه‌های پر گل و غنچه‌ی محمدی با عطری بی نظیر دارد.
کلید می‌اندازیم و تو می‌رویم. اولین چیزی که به چشم می‌آید کارتن های دارو و وسایل پزشکی‌ای است که روی هم انبار شده و بوی رطوبت. سقف کانکس در بارندگی اخیر نم داده و دیوارها مرطوب شده. پنجره‌ها را باز می کنیم. هوای تازه و عطرآگین به درون می‌ریزد. با آقای چراغی که از اهالی خوب منطقه است و یکی از کلیدها به امانت پیش اوست تماس می‌گیریم. قرار می‌گذاریم تا ساعتی دیگر به همراه چند نفر از اهالی فرهنگ و هنر جلسه‌ای داشته باشیم. در این فرصت در سایه‌ی خنک درختان اکالیپتوس مختصر غذایی‌ می‌خوریم و استراحتی می‌کنیم. دیدن کودکان روستایی که با شادی‌ای سرشار از زندگی بین درختان تاب بازی می‌کنند؛ با صدایی جیغ‌گونه شعر می‌خوانند و دنبال هم می‌دوند، لبخند به لبمان می‌آورد. عکاس‌های نشریه هم فرصت را از دست نمی‌دهند و به شکار سوژه مشغول می‌شوند.
کمی بعد، جلسه در چادر دوستان آقای چراغی تشکیل می‌شود. متوجه می‌شویم داروها مربوط به یک تیم پزشکی بوده است که چندی قبل برای خدمات پزشکی و درمانی به اهالی در کانکس مستقر شده‌اند. خدا را شاکریم که کانکس بی استفاده نمانده است. نیم ساعت نگذشته به خاطر گرمای زیادِ زیر چادر دوباره به سایه‌ی اکالیپتوس‌ها و نسیم خنکشان پناه می‌بریم. تصور وضعیت زندگی زلزله زدگان در ماه‌های گرم و طاقت فرسای پیش رو زیر کانکس‌ها و چادرهای آتشین، لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. قرار همکاری را با سایر دوستان فعال فرهنگی می‌گذاریم و با مشورت مدیرمسئول نشریه تصمیم می‌گیریم کانکس را به جایی پرجمعیت ‌تر و به داخل شهر منتقل کنیم.
جلسه که تمام می‌شود راه می‌افتیم و از نقطه‌ای که قرار است کانکس باشگاه کتابخوانی نصب شود بازدید می‌کنیم. محوطه‌ای نسبتاً وسیع بین بلوک‌های مسکن مهر و محله‌ی فولادی که بیشترین کشته و تخریب را در زلزله داشته است. کانکس تقریباً در وسط محله در نزدیکی ساحل رودخانه‌ی الوند مقابل چشم انداز زیبای آن نصب خواهد شد. پیش از این قرار بود خیمه‌ای با ستون‌های چوبی و سقفی از نی در این نقطه ساخته شود. ستون ‌ها هم نصب شده‌اند. به اتفاق تصمیم می‌گیریم کانکس روبه‌روی این ستون‌ها نصب شود و خیمه به حیاطی مسقف برای کانکس تبدیل شود. قرار می‌شود شب جلسه‌ای با حضور معتمدان و بزرگان محله تشکیل و در مورد تأسیس این باشگاه فرهنگی و برگزاری کلاس‌های کتابخوانی و سایر دوره‌های آموزشی و هنری نظرخواهی شود. بعداً مطلع می‌شویم استقبال زیادی از این طرح شده است و هیات مدیره‌ی محله، قول همه گونه همکاری با مؤسسین باشگاه را داده‌اند.
قرار و مدار جابه‌جایی کانکس را می‌گذاریم و خداحافظی می‌کنیم. به پیشنهاد عکاس افتخاری نشریه که خودش بومی و ساکن سرپل‌ذهاب است به سوی روستای پیران و آبشار معروفش حرکت می کنیم. مسیری نیم ساعته و بی اندازه زیبا. از بین مزارع سرسبز گندم، باغ‌های پردرخت میوه و کوهپایه‌های صخره‌ای پر گل می‌گذریم. به ورودی روستا که می‌رسیم دو فرشته‌ی زیبای کوچک با دستانی پر مهر، هر کدام کیسه‌ای پر از گوجه سبزهای ترش و آبدار به طرفمان تعارف می‌کنند. مبلغی مختصر بهای این هدیه‌های خوش طعم و گوارا را در دستان کوچکشان می‌گذاریم و از کنار درخت عظیم و معروف چنار پیران که عمری چند صد ساله دارد به سوی جاده‌ی کوهستانی آبشار پیران می‌رانیم. در مسیری پر پیچ و خم و پر شیب از کنار سنگ‌هایی که ریزش کرده‌اند می‌گذریم تا به انتهای جاده که زمانی پارکینگ بوده است می‌رسیم.
ماشین را پارک می‌کینم و پیاده می شویم. مبهوت به منظره‌ی پیش چشممان می‌نگریم: سنگ‌های عظیم فرو افتاده که گاه به بزرگی یک خانه هستند بر اثر زلزله از دیواره‌های صخره‌ای کوهِ مقابل جدا شده و هر چه سر راهشان بوده را شخم کرده‌اند. از جمله سرویس بهداشتی مستقر در پارکینگ که تخته سنگی چندین تنی آن را در کسری از ثانیه له کرده است. راه می افتیم و بالاخره آثاری از پیاده‌روی سنگفرش که زمانی مسیر دسترسی به آبشار بوده است را پیدا می کنیم. در سراسر مسیر سنگ‌های بزرگ و کوچک روی هم انبار شده اند و برخی هم تا دره‌ی پایین دست و لا‌به‌لای درختان باغ‌های ته دره غلتیده‌اند. ارتفاع بعضی از صخره‌های فروافتاده از بلندی درختان باغ هم بیشتر است و از فاصله‌ای دور به راحتی قابل تشخیص.
هنوز از بهت عظمت کوهستان و منظره‌ی سقوط سنگ‌ها بیرون نیامده‌ایم که مسیر دور می‌خورد و آبشار عظیم و بی نظیر پیران با پژواک غرشش در دره‌ها، پیش رویمان رخ می‌نماید. دره‌ای وسیع و سرسبز که رودی خروشان در زیر آن جریان دارد. بازها و پرندگان شکاریِ دیگر بال گشوده‌اند و آرام و رها در فضای عظیم کوهستان سر به آسمان می‌سایند. هر چه پیش‌تر می‌رویم راه سخت تر می‌شود و توده‌ی سنگ‌ها متراکم‌تر. به آبشار می رسیم. هوای پاک و خنک کوه و ذراتِ آبی که نسیم از آبشار کنده و با خود آورده، خستگی را از تنمان در می‌آورد. وارد دره‌ی آبشار دوم می‌شویم که با ریزش صخره‌هایی عظیم تقریباً مسدود شده. نمی‌توانیم خودمان را به دیدن آبشار از این فاصله راضی کنیم و مسیر صعب العبور دویست متری را هر طور شده، چهار دست و پا، نشسته و آویزان در نیم ساعت طی می‌کنیم و به پای آبشار و دریاچه‌ی زمردین زیر آن می‌رسیم. خداوند نهایت زیبایی و طراوت را یکجا به این نقطه بخشیده. آب سرد و بلورین دریاچه که پس از ریزش صخره‌ها عمق بیشتری پیدا کرده، پوست دست‌ها را قلقلک می‌دهد.
درختان انبوه با تنه‌هایی پر پیچ و خم از لابه‌لای صخره ها و سنگ‌های یکپارچه‌ی اطراف آبشار سر در هم فرو‌کرده و باد برگ‌هایشان را به رقص واداشته است. خورشید که نور سرخش را کم‌کم از کوه مقابل و آبشار بلند بالا و درخشان پیران می‌گیرد؛ چند عکسی به یادگار بر‌می‌داریم و از این طبیعت بی‌نظیر که شاید کمتر کسی این واقعه‌ی سترگ را دیده باشد و عظمت پروردگارش را به یاد نیاورده باشد، دل می‌کنیم.
از پیچ جاده به سوی کرمانشاه در حرکتیم که آسمانِ آبی و لطیف سرپل ذهاب تار می‌شود. مهمان ناخوانده و نامیمون باز هم از راه رسیده تا افزون بر داغ عزیزان، زندگی از دست رفته، آوارگی، بیماری، فقر و گرما؛ زخمی دیگر-پس لرزه‌ای به نامبارکیِ ریزگرد- به تن داغدار سرپل ‌ذهاب بزند.
8066
انتهای پیام

نظر شما