شناسهٔ خبر: 25170814 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنو | لینک خبر

اعتماد بی جا دختر 15 ساله را 2 بار در دام سیاه آرش و سحر انداخت

صاحب‌خبر -
 تصمیم گرفتم، فرار کنم و مدت کوتاهی در کنار سحر که از طریق تلگرام با وی دوست شده بودم، باشم؛ وقتی وارد منزلش شدم، با کمال ناباوری مرد جوانی را پیش رویم دیدم، احساس خطر کردم و در حالی که لرزه بر اندامم افتاده بود به دنبال راه فرار می گشتم، ولی دیگر فایده ای نداشت....
 دختر 15 ساله که پس از فرار Escape کوتاه مدت از خانه دوباره به آغوش خانواده برمی گشت، برای تامین سلامت روانی به مرکز مشاوره پلیس دعوت شد.

او در مورد سرگذشت تلخی که برایش رقم خورده، گفت: در اوایل نوجوانی که شاهد روابط عاطفی و ازدواج خواهر، برادر و دیگر نزدیکانم بودم کم کم حس زیبای عشق و عاشقی در درونم نهادینه شد زیرا آنها را مانند دو کبوتر عاشق می دیدم و از دیدن روابط، حرف های عاشقانه و تفریحات آنان لذت می بردم و اینگونه معنی عشق و خوشبختی را برای خود تفسیر می کردم چرا که امواج عاطفی این موارد به سمت من هم متصاعد می شد.
 اوایل نسبت به این مسائل احساس خوبی داشتم اما کم کم با گذشت زمان دیگر نسبت به این وضعیت راضی نبودم و احساس کمبود شدیدی داشتم و نمی دانستم چگونه این وضعیت را برای نزدیکانم تشریح کنم چون با اخلاق تند مادرم که اصلا امکانش نبود و با پدرم نیز در مورد این مسئله خجالت می کشیدم درد و دل کنم، از این رو نهایتا تصمیم گرفتم با دوستم مهناز مشورت کنم.
یک روز توی حیاط خانه موضوع را با او در میان گذاشتم و او ابتدا خیلی خندید و اصلا درکم نکرد، اما وقتی حال پریشانم را دید گفت: عاشق شدی دختر، باید فکری برای خودت کنی و بی درنگ پیشنهاد عجیبی داد و خیلی راحت داشتن دوست پسر را به من پیشنهاد کرد.
تا چند روز مات و مبهوت به حرف مهناز بودم، ولی کم کم با گذشت زمان حرفش به دلم نشست و دوباره او را محرم رازم قرار دادم و به او گفتم، عاشق پسر همسایه شدم، باید چکار کنم؟
مهناز هم زمینه ارتباط تلفنی من را با آرش فراهم کرد و از آن وقت به بعد ما هر روز با هم تماس تلفنی و پیامکی داشتیم و اینگونه با هم درد و دل می کردیم و فکر می کردم دیگر محیط خانه برایم آرامش قبلی را ندارد و  فقط با آرش، این آرامش حاصل می شود، در مدت یک ماهه ای که با آرش ارتباط داشتم چنان وابسته و خام حرفاهایش شدم که راحت پیشنهادش را قبول کردم و تصمیم گرفتم در نبود پدر و مادرش به منزلشان بروم.
یک روز که این فرصت فراهم شد به منزل آرش رفتم، اما در آن روز لعنتی برخلاف خیال های خامی که از او  و حرف هایش در ذهن داشتم با واقعیت دیگری روبه رو شدم چرا که او با این کارش مرا اغفال و با بی ادبی تمام به من تعرض کرد.
از آن روز به بعد وجدانم خیلی ناراحت بود و وضعیت روحی و روانی مناسبی نداشتم و چندین بار تلاش کردم با مادرم در این مورد صحبت کنم، ولی هیچگاه نتوانستم حرف دلم را بزنم از این رو برای به دست آوردن آرامش به والدینم اصرار کردم که از این شهر برویم، اما آنها بدلیل بی خبری از ماجرا قبول نکردند و از آن پس بود که جمله "خودم کردم که لعنت بر خودم باد" هر روز در ذهنم تکرار می شد و به سبب نداشتن یک همدل، تنهایی ام را با فضای مجازی پر می کردم.
در همین اوضاع و احوال در یکی از گروه های تلگرامی پیام غمناکی گذاشتم و خیلی زود فردی در صفحه شخصی ام پیام گذاشت."سلام سحر هستم، با هم همدردیم" و من که تشنه ابراز همدردی بودم از روی کنجکاوی با او وارد گفتگوی پیامکی شدم.
او در ابتدای امر خود را سحر معرفی کرد و گفت: به خاطر خیانت شوهرش طلاق گرفته و با تنها فرزندش زندگی می کند و برای امرار معاش در مغازه لباس فروش مشغول به کار است. عکس های پروفایلش تماما دخترانه بود حتی حرف هایش نشان می داد که دختر است و من هم در نهایت به او اعتماد کردم و دو سال هرشب در فضای مجازی با هم درد و دل می کردیم.
نمی دانم چطور خیلی از اسرار زندگی ام را برایش فاش کردم اما به جای اینکه با او آرامش بگیرم، روز به روز شرایط برایم سخت تر می شد و در نهایت تصمیم گرفتم فرار کنم و مدت کوتاهی در کنار سحر باشم، از این رو موضوع را با او در میان گذاشتم و او هم با خوشحالی آدرس منزلش را برایم پیامک کرد و من هم بلادرنگ راهی منزلش شدم.
در محل آدرس هرچه زنگ خانه اش را زدم کسی جواب نداد، با او تماس گرفتم، پاسخ نداد و برایم پیامک گذاشت، کلید خانه فلان جاست و من هم به همین راحتی بدون اینکه یک بار او را از نزدیک دیده باشم یا تلفنی صحبت کرده باشیم به او اعتماد کرده و وارد منزلش شدم و بعد از چند لحظه فردی وارد آن خانه شد و درب را پشت سرش قفل کرد؛ خوشحال شدم که سحر همان دختر همدل و همرازم آمده ولی با کمال ناباوری مرد جوانی را پیش رویم دیدم، احساس خطر کردم و در حالی که لرزه بر اندامم افتاده بود به دنبال راه فرار می گشتم، ولی دیگر فایده ای نداشت و باز هم ماجرای تلخ قبلی اتفاق افتاد و در آخر باز هم افسوس خالی بودن جای پدر و مادرم که ای کاش همچون مشاوری دلسوز در کنارم بودند.

ركنا

نظر شما