شناسهٔ خبر: 25132661 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

بعد از ۳۰ سال رنج این جانباز بهارآفرین است؛

من کُشته مُرده رهبرم هستم +‌ عکس

منبع: کیهان

فرمانده سواد بچه‌ها را می‌پرسید. وقتی دید که من از چیزی نمی‌ترسم گفت پسر جان می‌توانی شب‌ها وقتی آی فا نمی‌تواند بالا برود با قاطر غذا برای بچه‌ها ببری؟ گفتم بله می‌توانم.

صاحب‌خبر -

گروه جهاد و مقاومت مشرق - گاهی ساده می­‌گذریم از وقایعی که خیلی بزرگ است و گاهی نیز سخت می­‌گذریم از اتفاق­‌های کوچک اما در هر صورت باید گذشت، هستند افرادی که ساده گذشتند از سادگی‌­ها و سخت ماندند در شرایط سخت، دفاع مقدس یکی از آن وقایع سخت بود که مردمان این مرز و بوم سخت ایستادگی کردند و دلدادگی به دین و میهن، آنها را چون کوه استوار کرد. نگاهی به زندگی تک تک رزمندگان، جانبازان و شهدا هم یک پیام واضح دارد و آن شجاعت است. خصیصه‌ای که اسطوره­‌ها دارند و رمز پیروزی است، اما در این برگ مکتوب می‌­شود، زندگی دلیرمردی از سنگر در ارتفاع برفی تا نبرد در حملات نیروهای بعث عراق تا منافقین و امروز که با تحمل 30 سال بیماری اعصاب و زخم‌های یادگار روزهای دفاع و مقاومت سختی و سنگینی زندگی با قدرت الهی او به سادگی می­‌گذرد.

جانباز عباسعلی علیکاهی


لطفا خودتان را معرفی کنید؟
عباسعلی علیکاهی متولد 1343 از ورامین و صاحب دو فرزند هستم.
 

شغل شما در حال حاضر چیست‌؟
در حال حاضر مشغول به کار باغبانی، نگهداری، نظافت مسجد و نظافت مهمانسرا در نیروگاه دماوند هستم.
 

چی شد که رفتید جبهه؟
از کودکی تا زمان مدرسه کمک پدرم کشاورزی می‌کردم. پدرم خیلی دوست داشت درس بخوانم ولی من علاقه‌ای به درس نداشتم و کمک پدرم کشاورزی کردم تا زمان خدمت سربازی. پدرم چندین بار خواست من را بفرستد صنایع دفاع ولی من نرفتم. حدود سال 60 بود که پدرم می‌خواست من را بفرستد سلطنت‌آباد. مسئول مالی آنجا به من گفت: اگر شما دو ماه اینجا کار کنید بعد از دو ماه می‌فرستمت صنایع دفاع برایت خیلی خوب می‌شود ولی باز هم من قبول نکردم، گفتم همین الان نامه بدهید من بروم صنایع دفاع. گفت اگر من الان نامه بدهم بروی کار شما انجام نمی‌شود و باید دوره ببینی. اما نامه را به ما داد و نامه هم کارساز نشد و من رفتم خدمت سربازی.
 

چه سالی رفتید خدمت‌؟
اسفند ۶۳ یعنی ۱۸ روز مانده بود به عید ۶۴ من رفتم خدمت. سه ماه دوره آموزشی را در شاهرود (چهل دختر) گذراندم. بعد از سه ماه که رزمی شدیم ما را بردند لشکر 64 ارومیه.حدودا ۲۵۰ سرباز بودیم که یکی از فرماندهان از ما امتحان گرفت و گفت‌: با سه تا سوت هر سربازی باید برای خودش یک درخت انتخاب کند. حدود ۱۰ - ۱۲ نفر ماندند، یعنی تا آمدند حرکت کنند بچه‌ها بقیه درخت‌ها را گرفته بودند. فرمانده گفت آموزش شما خوب نیست و مجددا به خاطر آن 12 نفر ما را فرستادند پادگان قورچی و دو ماه آموزش دادند و بعد از آن به لشکر 64 ارومیه و بعد در گردان 117 تیپ 2 سلماس منتقل شدم. ما را مستقیم بردند خط مرزی و از آنجا فرستادند خط اول و مسئول غذا شدم و بعد هم با حفظ همین سمت در ارکان انجام وظیفه کردم. سنگر ما بالای ارتفاعات و رفت و آمد بسیار سخت بود. یک عده دیگری هم بودند که آنها از ما بالاتر بودند و برای آنها باید با قاطر غذا می‌بردیم. زمانی که برف و باران می‌آمد دیگر نمی‌توانستیم با ماشین برویم و همیشه غذا را در شب و با قاطر می‌بردیم چون روز دشمن ما را می‌دید و نمی‌شد حرکت کرد. به من هم گفته بودند که غیر از خودت کسی دیگر غذا نبرد. یک مدت هم با آی فا می‌بردیم که دشمن گرای ما را گرفت و ماشین ما را زد و من از سر و گردن مجروح شدم و پای راستم هم زخمی شد.
 

جانباز عباسعلی علیکاهی

شما در کدام عملیات‌ها بودید؟
در عملیات مرصاد بودم. در چند عملیات دیگر هم بودم که اسمشان را در خاطر ندارم ولی عملیات‌های سختی بودند. یعنی زمانی که عملیات می‌شد مثل اینکه در تاریکی بیل را در زغال آتش ببری و پخش کنی در اطراف، به قدری منور می‌زدند که همه جا روشن می‌شد.خاطرم هست که در یکی از شب‌های عملیات دو تا از همسنگرهایم شهید شدند و من تا صبح بالای سر آنها گریه می‌کردم، آن شب خیلی برایم سخت گذشت. انگار که حالت روانی به من دست داده باشد. با خودم می‌گفتم‌: اینها تا یک ساعت پیش زنده بودند و حالا این طوری شدند.
چون امکاناتی که دشمن داشت ما نداشتیم اما ازخودگذشتگی‌هایی که بچه‌های ما داشتند آنها نداشتد. وقتی که دوستانمان را می‌دیدیم که چطوری شهید می‌شوند دیگر از جان می‌گذشتیم. خاطرم هست که در ساعت 6 صبح دشمن با راکت اطراف را زد و همسنگری من چنان ترکش خورد که مغزش بیرون زده بود.هنوز هم این صحنه از یاد من نمی‌رود. انسان یک روزی خواهد مرد ولی این طوری جان دادن خیلی سخت است. مدتی هم پادگان قورچی رفتیم و دو ماه آموزش رزمی دیدیم. از آنجا مستقیم به تیپ دو سلماس، گردان 117 و به ارتفاعات خط مرزی شمال غربی منطقه حاج عمران منتقل شدیم.
در آنجا فرمانده سواد بچه‌ها را می‌پرسید. وقتی دید که من از چیزی نمی‌ترسم گفت پسر جان می‌توانی شب‌ها وقتی آی فا نمی‌تواند بالا برود با قاطر غذا برای بچه‌ها ببری؟ گفتم بله می‌توانم.شب‌ها از توی شیارها و از دل کوه با قاطر غذا می‌بردم تا دشمن نتواند ما را ببیند. مسیر را هم بلد بودم چون از بچگی کوه دماوند زیاد رفته بودم می‌دانستم کوه رفتن چطوری است. از سرما کسی نمی‌تواند آن بالا برود ولی من می‌رفتم. گاهی هم بی‌سیم با خودم می‌بردم به ارتفاعات که می‌رسیدم غذا تقسیم می‌کردم.
از شما می‌پرسید دل و جیگر داری؟
بله پرسید نمی‌ترسی؟ گفتم نه. گفت از تاریکی وحشت نداری‌؟ گفتم‌: نه‌! اصلا از تاریکی نمی‌ترسم. از من پرسید چند کلاس سواد داری؟ گفتم هشت کلاس ولی سواد مطرح نیست شجاعت مطرح است، برای من فرقی نمی‌کند کجا باشم‌، من آمده‌ام خدمت کنم. شما هر جا بگویید می‌روم. من به خاطر وطنم و همسنگرانم هر جا شما بگویی برو من می‌روم. حتی اگر در دل عراق باشد باز هم می‌روم و نمی‌ترسم. اسم آن فرمانده هوشنگ تابان از بچه‌های شاهرود بود و فرمانده بسیار خوبی بود. حتی حاضر نبود یک تیغ در پای سرباز برود. فرمانده فامیلی من را هم پرسید و گفت آقای علیکاهی باید با قاطر غذا برای سرهنگ‌های بالای ارتفاع ببری. من گفتم چشم قربان. بعضی شب‌ها صدای شلیک سلاح‌های سنگین عراق زیاد به گوش می‌رسید ولی من اصلا نمی‌ترسیدم چون خودم را به خدا سپرده بودم و می‌دانستم که امام زمان(عج) پشتیبان ما است چون آنها با آن همه سلاحی که داشتند باز هم پیشروی ما بیشتر از آنها بود و از آنها بیشتر اسیر می‌گرفتیم.
بعد از چند روزی که گذشت یک شب درگیری شدیدی در منطقه رخ داد و بسیاری از نیروهای بعثی را به هلاکت رساندیم. عراقی‌ها هم مرتب منور می‌زدند که تا شعاع چهار کیلومتری را روشن می‌کرد. طوری که یک مورچه هم نمی‌توانست تردد کند. با همسنگران‌مان آن شب با هم هفت نفر اسیر آوردیم و به فرماندهی تحویل دادیم. فرمانده هم خیلی ما را تشویق کرد.
در یکی از شب‌ها که ما شش همسنگر بودیم، دو تن از آنها شهید شدند و من آنها را به عقب برگرداندم و یک نفر را هم که زخمی بود به عقب برگردانم. صبح همان روز ما تمامی نیروهای بعثی را به هلاکت رساندیم ولی افسوس که ما باز هم تعداد زیادی مجروح دادیم و مجبور شدیم آنها را به عقب برگردانیم برای مداوا. چند روز بعد نیروهای مسعود رجوی به منطقه حاج عمران حمله کردند و ما هم تعداد زیادی از آنها را به هلاکت رساندیم. آن روز برای من خیلی سخت گذشت چون کل منطقه را شیمیایی زده بودند و چند نفر بودیم که تجهیزات ضد شیمیایی را نداشتیم و فرمانده گفت بچه‌ها سعی کنید دهان خود را با پارچه خشک ببندید ولی فایده‌ای نداشت و آن شیمیایی اثر خود را گذاشته بود.مدت 24 ساعت نیروهای دیگر به ما اضافه شدند. ما توانستیم آنها را به هلاکت برسانیم و آنها را از منطقه بیرون کنیم.
من یک شب از ارکان با ماشین آی ‌فای غذا می‌بردم برای نیروهای خط اول که نیروهای بعثی ما را دیدند و هدف قرار دادند و ماشین ما را زدند و آن موقع بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان ارومیه هستم و از آنجا من را فرستادند بیمارستان 501 ارتش تهران و حدود دو - سه ماه آنجا بستری بودم. به خانواده ام خبر ندادم و خانواده‌ام فکر می‌کردند که شهید شده‌ام. مدت 30 سال است که من هنوز تحت درمان پزشک اعصاب هستم. پایم ناقص است و همه اینها ارزش آن را دارد که وجبی از خاک ایران به دست دشمن نیفتاده است و امیدوارم پرچم ایران در بلندترین قله قرار داشته باشد.
 

شما جانباز چند درصد هستید؟
۱۵ درصد.
 

از امدادهای غیبی در آن منطقه بگویید.
یک امداد غیبی برای من این بود که وقتی زمان درگیری بود ترسی نداشتم. الان هم که قرص اعصاب می‌خورم از سروصدا آزار می‌بینم همسرم گاهی وقت‌ها ناراحت می‌شود ولی باز هم سختی‌ها را تحمل می‌کند. وقتی هم که سروصدا زیاد باشد یا من ناراحت باشم پسرم من را تنها می‌گذارد و از منزل خارج می‌شود تا آرام شوم و حدود یک یا دو ساعت بعد می‌آید.
 

شما از چه ناحیه‌ای مجروح شدید؟
از ناحیه‌های گوش و سروگردن و پای راست؛ شیمیایی هم شدم.
خیلی ممنون از فرصتی که برای مصاحبه در اختیار ما قرار دادید. در پایان اگر حرف ناگفته‌ای هست بفرمایید.
من کشته مرده رهبرم هستم؛ اگر در کل دنیا بگردی هیچ کس را مثل آقای خامنه‌ای ‌پیدا نمی‌کنی.
آری! این گونه می­‌گذرانند زندگی را و سهل می­‌شود سختی­‌ها برای دلاورمردان این مرز و بوم!

نظر شما