شناسهٔ خبر: 25087092 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

بازخوانی مهر؛

میراث ادبی ملک الشعرای شعر/ دعوی چه کنی؛ داعیه‌داران همه رفتند

سخن از مَلِک الشُّعرای شعر ایران زمین است؛ شاعری که دیوان اشعار و البته کتاب «سبک‌شناسی»‌اش، تحفه‌هایی برای ادبیات ایران زمین است.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: شاید کمتر کسی است که بداند محمدتقی صبوری ملقب به محمدتقی بهار، لقب َملِکُ الشُّعرایی را از پدر شاعر خود به ارث برده است؛ به بیان دیگر این پدرِ محمدتقی بود که ملک الشعرای زمان خود لقب داشت و پس از درگذشت او، این عنوان به فرزندش رسید.

محمدتقی در آذر ماه سال ۱۲۶۵ هجری شمسی دیده به جهان گشود. وی تحصیلات را در مکتبخانه های قدیم آغاز کرد. او خود در این باره می‌گوید: «از سن چهار سالگی مرا به مکتب سپردند. معلم من زن عمویم بود که در محله ی خود ما منزل داشت ... من قرآن را نزد زن عمویم خواندم و وقتی که در سن شش سالگی به مکتب مردانه رفتم، فارسی و قرآن را به خوبی می ‌خواندم.   در هفت سالگی شاهنامه را نزد پدرم در ایام تعطیل می‌ خواندم و معانی مشکل آن را پدرم به من می ‌فهمانید و این کتاب به طبع و ذوق من در فارسی و لغت و تاریخ ایران کمک بی نظیری کرد که هیچ وقت فوائد آن را از خاطر نمی ‌توانم برد؛ من‌جمله، بعد از یک دوره خواندن شاهنامه، توانستم در همان کودکی به همان بحر شاهنامه شعر بگویم و مورد تمجید پدرم واقع شوم و جایزه بگیرم. از جمله این بیت در ایامی‌که عید نوروز در پنجم ماه شوال واقع شده بود: عید نوروز آمد و ماه‌ مبارک شد تمام، موسم شادی و عیش آمد ز بهر ‌خاص و عام.»

محمدتقی سپس شاگرد پدر و البته استاد ادیب نیشابوری شد تا بیشتر  با شاهنامه و ادبیات فارسی آشنا شود.

او شاعری را ادامه داد و البته تمرین شاعری را با تضمین اشعار استادان کهن پی می گرفت که این شعر، نمونه ای از تمرین های شاعرانه او در چهارده سالگی است:

کنون که سبزه مُزیَّن نموده صحرا را
رسیده مژده ی گُل، بلبلان شیدا را

به باغ اگر نگری یار سرو بالا را
«صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ ای ما را»
گرفت جان و دل ما و جان نداد چرا

به جای دل غم هجران خود نهاد چرا
ز شکر دو لبش بوسه ‌ای نداد چرا

«شکرفروش که عمرش دراز باد، چرا
تَفقّدی نکند طوطی شکرخا را»

به بوی زلفش روید به بوستان سنبل
به یاد رویش گوید به گلستان بلبل

مَتی رَأیت نسیمَ الصَّبا حبیبی یا
«غرور حسن اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را»
تو را که روی نکوتر بود ز شمس و قمر

چرا نمی‌ کندت پند نیکخواه اثر
برون چرا نکنی خوی زشت خود از سر

«به حُسنِ خُلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را»

کنون که رسم جهان غیر بی وفایی نیست
دلا ز حلقه ی زلفش تو را رهایی نیست

بدان، ز ‌سلسله دیوانه را جدایی نیست
«ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی‌ قدان سیه ‌چشم ماه ‌سیما را»
به دست فهم بچین بر ز گفته ی حافظ

اگر بگویی؛ گو طرز گفته ی حافظ
که کس نگفته نکوتر ز گفته ی حافظ

«در آسمان چه عجب گر ز گفته ی حافظ
سماع زهره به رقص آوَرَد مسیحا را».

آنگونه که تاریخ نقل می کند؛ پدر محمدتقی در اواخر عمر خود تلاش کرد تا فرزندش را از ادبیات و شاعری جدا سازد؛ چراکه آینده ای استبدادی برای حاکمان قاجار متصور بود و سرودن اشعار فرهیخته را با اهداف آنان در تضاد می دانست.

او البته موفق به این کار نشد؛ اما محمدتقی پس از مرگ پدر که در ۱۹ سالگی فرزند اتفاق افتاد -، اشعار هدفمند خود را بیشتر در موضوع آزادیخواهی و مبارزه با استبداد می سرود که به دستگیری، زندانی شدن و البته تبعید وی هم انجامید:

این دود سیه فام که از بام وطن خاست
از ما است که بر ماست
وین شعله ی سوزان که بر آمد ز چپ و راست

از ما است که بر ماست
جان گر به لب ما رسد؛ از غیر ننالیم؛ با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
از ما است که بر ماست

او البته برخی از اشعار آزادیخواهانه خود را در لفافه ای از الفاظ شاعرانه می پیچید تا کمتر مورد عتاب حاکمان مستبدّ قاجار و پهلوی قرار گیرد:

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند

صاحبدلی چو نیست؛ چه سود از وجود دل
آئینه گو مباش؛ چو اسکندری نماند

ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان بسوز که در باغ خرمی‌
زین خشکسال‌ حادثه برگ ‌تری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار
وز خیل پهلوانان کندآوری نماند

ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که پس از درگذشت پدر محمدتقی، برخی از درباریان تلاش داشتند تا اشعار محمدتقی را به پدرش منسوب و وی را از بهره شاعری، تُهی معرفی کنند! اینگونه بود که مجالسی به عنوان امتحان برای محمدتقی فراهم می کردند تا وی فی البداهه شعر بسراید؛ مجالسی که محمدتقی از همه آنها سرافراز بیرون آمد.

در یکی از همین مجالس بود که از وی خواستند تا فی البداهه و با چهار کلمه ی «چراغ»، «نمک»، «چنار» و «تسبیح»، یک دو بیتی بسراید و وی چنین سرود:

به خرقه و تسبیح مرا دید چو یار 
گفتا ز چراغ زهد ناید انوار 

کس شهد ندیده است در کانِ نمک 
کس میوه نچیده است از شاخ چنار

باید اشاره کرد که بخش مهمی از زندگی ادبی محمدتقی بهار به انتشار مجلات و مطبوعات سپری شد؛ نشریاتی مانند «نوبهار»، «تازه بهار»، «یومیّه» و «دانشکده» که یکی بعد از دیگری توقیف می شدند و خسارت‌های روحی و مالی برای وی ایجاد می کردند.

او در زندگی خود، سابقه نمایندگی مردم در مجلس شورای ملی را هم داشت که این توفیق توسط مردم شهرهایی مانند بجنورد، کاشمر و تهران برای وی رقم خورد و به همراهی با بزرگانی مانند آیت الله سید حسن مدرّس انجامید.

محمدتقی بهار همچنین تألیفاتی هم از خود به یادگار گذاشت که علاوه بر «دیوان اشعار»، می توان به آثاری مانند «سبک شناسی» و «تاریخ احزاب سیاسی» اشاره کرد که البته باید به آنها، تصحیح برخی متون کهن ادبیات فارسی را نیز افزود.

او در پایان مقدمه ‌ای که بر کتاب «سبک شناسی» خود نوشت و البته اجازه ی انتشار نیافت، می ‌نویسد: «دوستان عزیز! بهترین ایام شباب من در رنج و محنت و حِرمان و خُسران تلف گردید. هیچ بهره ‌ای از درک لذایذ و خوشی های ایام شباب نبردم و هیچ طرفی از کسب ثروت که وظیفه جوانی و اسباب آسایش ایام پیری و ناتوانی است، نبستم. چه خوب مناسب افتاد قطعه استاد بزرگوار فردوسی علیه الرّحمه در این باب، که فرمود:

بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم
ز گفتار تازی و از پهلوانی

به چندین هنر شصت و سه ساله ماندم
که توشه برم ز آشکار و نهانی

به جز حسرت و جز وبال گناهان
ندارم کنون از جوانی نشانی

به یاد جوانی کنون مویه آرم
بدین بیت بوطاهر خسروانی

جوانی من از کودکی یاد دارم
دریغا جوانی! دریغا جوانی!

تنها چیزی که مایه تسلّی دل افسرده و جان به لب رسیده است، همان خدماتی است که در مدت چهل سال ایام شباب در ترویج فرهنگ ایران و ادبیات شیرین و شریف زبان مادری‌ خود انجام داده‌ ام. صدها مقاله در امور اجتماعی و سیاست و ادب و تحقیقات و تتبعات به ‌رشته تحریرکشیده‌ام ‌که در صفحه‌های جراید نوبهار و تازه بهار و دانشکده و روزنامه‌ها و مجلات دیگر، مانند مهر ایران و ارمغان و غیره درج گردیده، و قریب سی هزار بیت از قصیده و غزل و قطعه و دوبیتی و مثنویات نیز دارم که پس از آن رنج و مشقت و ضبط و توقیف و اهانت و تخفیف، دیگر دست و دلم به کار نرفت که طبع آن را تجدید کنم.»

درباره شعر او باید گفت که مهمترین ویژگی شعر ملک الشعرا، تلاش برای سازش بین اسلوبهای جدید شعری با اصول شعر کهن و سنتی ایران زمین است:

نوبهار آمد و شد گیتی دیگرگونا
باغ رنگین شد از خیری و آذریونا

سرخ گل خنده زد و مرغ شباویز گریست
از لب کارون تا ساحل آبسگونا

برگ سبز آورد آن زرد شده شاخ درخت
کودک نوزاد آن پیر شده عُرجونا

گل طاووسی ما، ناصنم سامری است
عرعر و ناژو چو موسی و چون هارونا

پیچک لاغر آویخته در دامن سرو
مَثَلی باشد از لیلی و از مجنونا

او را باید از شاعرانی دانست که فصل بهار را بسیار پاس داشته است:

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا، بنفش و مرز، بنفش و هوا، بنفش

جنگل، کبود و کوه، کبود و افقف کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین‌ جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است

پرهای گونه گون ‌زده چون جنگیان به ‌خود

اشجار گونه گون و شکفته میانشان

گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوح آزمونه که ‌نقاش چربدست

الوان گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که‌ همه تن قد است و جعد

قدی ست ناخمیده و جعدی ست نابسود

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده ‌اند

فرشی کش از بنفشه و سبزه‌ ست تار و پود

آن‌ بیشه‌ ها که ‌دست طبیعت به ‌خاره سنگ

گلها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود

ملک الشعرا در اواخر عمر به بیماری سل مبتلا گردید و همین سبب شد تا در برخی از اشعار خود، غزل خداحافظی هم سر دهد:

دعوی چه کنی؟ داعیه ‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند

داغ است دل لاله و نیلی ست بَرِ سرو
کز باغ جهان لاله‌ عذاران همه رفتند

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

ملک الشعرا سرانجام در مانند چنین روزهایی از بهار سال ۱۳۳۰ به دیدار حق شتافت؛ اما اشعار و آثار او پابرجا ماند؛ آثاری مانند این تصنیف که زبانزد خاص و عام است:

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌ تر کن

ز آه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرآ
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پُر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است؛ گل به بار است
ابر چشمم ژاله ‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر کن...

نظر شما