استر لسلی، مدرس علوم انسانی در دانشگاه بیرکبک لندن و مدیر نهاد بیرکبک در این زمینه و نیز از اعضای اصلی تحریریه مجلاتی چون «رادیکال فیلاسوفی» و «هیستوریکال ماتریالیسم» است. علایق پژوهشی او در کل معطوف است به نظریههای مارکسیستی در حوزه زیباشناسی و فرهنگ، با تمرکز بر آثار والتر بنیامین و تئودور آدورنو، همچنین بوطیقای علم و ادبیات اروپایی. او مترجم برخی از آثار مهم گئورگ لوکاچ ازجمله «در دفاع از تاریخ و آگاهی طبقاتی» است به علاوه دستنوشتههای شخصی بنیامین در کتاب «والتر بنیامین: آرشیوها». از جمله آثار او میتوان به «والتر بنیامین: سازگاری بیشازحد» (2000)، «جهانهای ترکیبی: طبیعت، هنر و صنایع شیمیایی» (2005)، «والتر بنیامین» (2007) اشاره کرد.
امسال صدمین سالگرد انقلاب بلشویکی است. متفکرانی که به رهایی میاندیشند، قطعنظر از آنکه چپگرا، مارکسیست یا کمونیستاند، مدت مدیدی بار گذشته بلشویکی را بر پشت خود احساس کردند – و همچنان هم احساس میکنند – و معتقدند روشها، تاکتیکها، وسایل و دستاوردهای سیاسی باید در قیاس با موفقیتها و در ارتباط با فجایع تجربه شوروی سنجیده شوند. به نظر شما انقلاب 1917 مناسبت و فعلیت دارد؟ اگر بله، از چه نوع؟
هیچ چیزی در تاریخ مفقود نمیشود یا موضوعیت خود را از دست نمیدهد. فعلیت نیز به باور من وجههای بنیامینی دارد؛ یعنی هر فصلی از تاریخ میتواند با درخشش خود، بر زمان حال نور افکند، با آن درآمیزد و سایه روشنها، عبرتها یا انتظاراتی تاریخی بر تن آن بنشاند. ما هنوز با تأثیر لحظات آغازین هستی بر روی محیط زیست و در نتیجه، حیات روزمرهمان دست به گریبانیم، پس چطور میتوان مدعی شد رخدادی که همین صد سال پیش به وقوع پیوسته، اکنون به شکل بازگشتناپذیری در غبار زمان گم شده است؟ اگر بخواهم از جنبههای شخصی این قضیه بگویم، خانواده من نسل اندر نسل شاهد سرتاسر قرن بیستم بوده و به همین اعتبار، عصر انقلاب روسیه برای من مصادف با دوره بزرگسالی پدربزرگ و مادربزرگم است؛ دورهای از حیات آنان که اهمیت و موضوعیتاش برای زندگی من، نه تنها در گذر زمان کاهش پیدا نکرده، بلکه به دلایل گوناگون عمق و شدت بیشتری هم پیدا کرده است؛ به ویژه آنکه پدربزرگ و مادربزرگم هر دو منتقدان آنارشیست رویدادهای آن زمان بودند. اما انقلاب روسیه برای من مختصات دیگری هم داشت. من در یک خانواده سیاسی بزرگ شدم، با والدینی که در یک حزب کوچک تروتسکیست با هم آشنا شده بودند. انقلاب روسیه برای ما همواره یک وجود نامرئی، نقطه ارجاع و بارقه امیدی بود که عاقبت به تلخی گراییده بود؛ انقلابی که منحرف و به انحطاط کشیده شده، از مسیر خود خارج شده، بوروکراتیزه شده و از درون فروپاشیده بود. این انقلاب در گفتار تمامی کسانی که در خانه ما داد سخن میدادند یا در نشستهایی که همراه پدر و مادرم در آنها شرکت داشتم، حکم سنگ محکی تمامعیار داشت. البته که من هم راه خود را به سیاستهای انقلابی پیدا کردم و بیش از بیست سال همراه این دست احزاب باقی ماندم. تمامی اینها میتواند شخصیت یک فرد را شکل دهد. انقلاب به من فهماند تصاحب قدرت از جانب محرومان و کسانی که پیشتر دستشان از قدرت کوتاه بود، چه معنایی دارد. انقلاب روسیه همواره مظهر این گزاره آغازین در «قوانین و مقررات اجرائی انجمن بینالمللی کارگران» تدوینشده به سال ۱۸۶۷ بوده و است که: «رهایی طبقات کارگر باید بهدست خود کارگران صورت گیرد. مبارزه برای رهایی طبقات کارگر نه به معنای مبارزه برای کسب امتیازات یا انحصارات طبقاتی، بلکه پیکاری برای حقوق و وظایف برابر و الغای هرگونه حاکمیت طبقاتی است.»
انقلاب روسیه نیز کنشی تاریخی در جهت واقعیتبخشیدن به این اصل بود؛ تلاشی که البته فرجام بدی داشت. من هنوز هم چنین تصور میکنم که ریشه این مصیبت شکست در بینالمللیکردن انقلاب بود. میدانم آنچه در آلمان اتفاق افتاد، یا در واقع اتفاق نیفتاد، و ناکامی جنبش کمونیست در فهم این نکته که چطور سرمایهداری در بحران به فاشیسم مجال قدرتنمایی میداد، در وقوع فاجعهای چون هولوکاست اثرگذار بود؛ فاجعهای که عواقب و پیامدهای آن هنوز که هنوز است، چه از لحاظ شخصی و چه از لحاظ تاریخی، ملموس و مشهود بوده و از آنجا که این روزها با شتاب و سرعت بیشتری به سمت دهشتهای جدید کشتار و نسلکشی خیز برداشتهایم، مدام در مقام یک نقطه عطف بازگشتی ظاهر میشود. خلاصه آنکه انقلاب روسیه مسیر اشتباهی در پیش گرفت، اما هنوز به مثابه تلاشی برای ایجاد تغییری تمامعیار و حذف کسانی از قدرت که بیش از هرچیز به دنبال سود و منفعت و ماجراجوییهای نظامیشان بودند، موضوعیت و مناسبت خود را از دست نداده است. انقلاب روسیه رویدادی بود که میتوان از اشتباهات و لغزشهای آن نیز درسهای بسیاری گرفت.
آیا عنصری معاصر در این تجارب میبینید که ممکن است تأثیری مستقیم (یا غیرمستقیم) بر وضعیت کنونی داشته باشد؟ حتی اگر تفسیر خیلی آزادی از صورتبندی هگل داشته باشیم و بگوییم تنها درس تاریخ این است که هیچ درسی ندارد (یعنی هیچ تناظر مستقیمی بین وضعیتهای تاریخی مختلف وجود ندارد) و حتی اگر این همان چیزی باشد که لنین همواره مدافعش بود، آیا چیزی هست که بتوان از 1917 آموخت و امروز همچنان معتبر باشد؟
به گمان من، ما هنوز هم باید با صورتبندیهای حزبی دستوپنجه نرم کنیم؛ با این موضوع که چه قسم از سازماندهی میتواند نماینده نیازها و خواستههای ستمدیدگان باشد و مردم را به کنشی متحد و همنوا با مطالبات سیاسیشان گردهم آورد. رویههای گلوگشاد و بدون ساختار سالهای اخیر به ظاهر مدام در حال فروپاشیاند، بهواسطه منافع رنگارنگ و ناسازگار موجود دچار انشعاب میشوند یا اگر نه، دستکم به لطف برخی توفیقها که نتیجه تسلیم ناگهانی دموکراسی کاپیتالیستی در برابر مطالباتشان است، غافلگیر و گمراه میشوند، آنهم بدون آنکه تغییری در روابط مالکیت ایجاد کنند. در این میان، لحظات امید، ناغافل با شور و هیجانی شگرف، گویی از همانجا که انتظار نمیرود، مردم را به شکلی گسترده بسیج کرده و امواج عظیمی از انزجار، توأم با خوشبینی فراگیر، نفی و طرد همهجانبه بیعدالتی و خواست جبران مافات را به جوش و خروش میاندازد. آنطور که پیداست، این جریانها که اشکال نوینی از همزیستی اجتماعی را به آزمون میگذارند، به ناگاه یا بهواسطه رویدادهایی سبعانه سر باز میکنند، یا در مقام نوعی مقاومت در قبال خشونت و ملال روزمره سر بر میآورند. آنان وعده تغییری سرتاسری میدهند، اما سپس، گاه با رنج و عذابی که همچنان تا آخرین لحظات ملازم آنان است، از نو غرق میشوند، ناپدید شده و به عقب رانده میشوند؛ یا چه بسا مشارکتکنندگانشان از فرط خستگی عقبنشینی میکنند. در مقابل اما احزاب پایدار و بادوام هستند. این همان ویژگیای است که برخی اوقات بیاعتنایی آنان به وقایع را به دنبال دارد، گاهی خوشبینی بیپایه و اساس را دستاویزی برای تهییج و تحریک اعضایشان قرار میدهد و گهگاه تنها از روی عادت به بدبینی صرف منجر میشود. اما هرچه باشد، این دوام و پایداری احزاب دستکم حامل حافظهای بلندمدت است؛ به این معنا که دیگر نیاز نیست همهچیز را از نو بیاموزیم. لزومی ندارد دوباره بیاموزیم که نباید به بوروکراتها، مقامات رسمی سیاسی، کاسبکاران ترقیخواه و امثال آنان اعتماد کنیم، یا یکبار دیگر دستگیرمان شود که وعده و وعیدهای صاحبان قدرت پوچ و توخالی است و کاهش فشارها به کسانی که قول تحقق آنان را دادهاند، مجال میدهد تا با حیلهگری از عهد و پیمانشان شانه خالی کنند. به همین اعتبار، آن سنخ صورتبندی حزبی که در انقلاب روسیه توسعه یافت، مزایا و محاسنی دارد از نوع حافظه طبقاتی، امکان هماهنگی پیکارها و فشارهای تودهای و امداد به هنگام شکست که میتواند منبعی برای انرژیهای آتی باشد. البته که ما بر تمامی انتقاداتی که به این نوع حزب وارد است، آگاهیم و میتوانیم تصلب این صورتبندی را با تزریق نوعی کمونیسم شورایی یا چیزی شبیه آن خنثی کنیم. حزب میتواند همان قالب یا انجمن عامی باشد که به مثابه یک ابزار، ما را در رهایی از آنچه به نظر بنبستهایی بیپایان، مشاجراتی محلی و سوءتفاهماتی شایعاند، یاری میرساند. حیاتیتر از همه آن است که این حزب باید شیوههایی برای هدایت مخالفتهای درونی و پاسخگویی آزاد، آشکار و ابتکاری به انتقادهای بیرونی دستوپا کند و توانایی شناسایی، درک و اعتراف به اشتباهات خود را داشته باشد. حزبی که من برای بیشترین مدت عضو آن بودم، هیچگاه چنین نکرد و همین برایش بسیار مهلک و کشنده بود؛ حتی اگر هنوز لنگلنگان به راه خود ادامه دهد. بلشویکها هم در این زمینه خوب عمل نکردند. این خود حسی از تحقیر برای اعضای حزب در پی داشت.
در مجموع، وضعیتی که امروز درگیر آنیم بسیار دراماتیک است. اوضاع و احوال به سرعت در حال تغییرند. رخدادها دیگر قابل پیشبینی نیستند. حتی آگاهترین مفسران سیاسی هم عاجزند از تمییز آنچه در شرف رویدادن است. اما شاید از سوی دیگر این همان وضعیتی است که در آن امکان وقوع هر چیز، از جمله انقلاب وجود دارد. شاید هم احتمال نابودی و شکستی قریبالوقوع بیش از هرچیز دیگری باشد. آیا در ۱۹۱۷ نیز چنین حسی وجود داشت؟ اینجاست که شعار اکنون نخنماشده آن دوران رهایم نمیکند: سوسیالیسم یا بربریت... .
پس از سقوط کمون پاریس، لنین تأملات مشهوری در مورد وسایل لازم برای یک سیاست رهاییبخش بادوام کرد و به دنبال حل مسائلی بود که کمونارها با آنها مواجه شدند (مثلا ضعف نظامیشان در مقابله با دشمن، عمر کوتاه کمون و محدود بودن جغرافیایی آن). او از این تحقیقات به ابزارهای سازماندهی مثل حزب پیشتاز انقلابی و ایده رسانههای رهاییبخش (روزنامهها یا اعلامیههای انقلابی) رسید و مدام بر اهمیت تحلیلهای راهبردی از مختصات وضعیت تاریخی خاص خود و نیاز به اتخاذ وسایل سیاسی مطابق با آن تأکید میکرد. آیا امروز هیچیک از این وسایل برای تفکر سیاسی معاصر و پرداختن به بنیانهای سیاست رهاییبخش لازم است؟
در اینصورت، امروز میتوانستیم به دقت مختصات وضع خود را ارزیابی کنیم. قالب حزبی برای تمامی کسانی که در آن جاگیر شده بودند، یک فضای اجتماعی فراهم آورده بود. ایده رفاقت که بسط و امتداد دوستی در حوزه عمل مشترک برای تحقق اهدافی مشترک است، بسیار حائز اهمیت بوده و باید از آن لحن و تهمایه طعنهآمیزی که گهگاه همنشینش شده، خلاصی یابد. قالبهای حزبی همچنین در بهترین حالت دستاندرکار تدارک و تأمین آموزشهای جامع و مفصل و نه صرفا مصلحتآمیز بودهاند. مثلا، مادر من در دهه ۱۹۴۰ از طریق حزب و اتحادیههای کارگری بود که اصول اقتصاد و نظریه اجتماعی آموخت. خود من هم در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، چیزهای بسیاری در خلال جلسات حزبی و مدارس تابستانی یاد گرفتم. این نوع آموزش بسیار متفاوت از نمونه آکادمیک بود.
طبیعتا وقتی به ۱۹۱۷ فکر میکنم، آنچه بیش از همه در نظرم میآید، تحولاتی است که در دنیای هنر و فرهنگ سر باز کرد. اگر بخواهم تنها یکی از چندین مورد را مثال بزنم، میتوان به پوستر «سفیدها را با گوه قرمز بزنید» اثر لازار لیسیتزکی، هنرمند پیشرو روس اشاره کرد که در سال ۱۹۱۹ به عنوان اثری انتزاعی بیانگر نیروهای عینی درگیر در یک انقلاب بود؛ اثری انتزاعی که هدفی انضمامی داشت: بیان امکان غلبه سرخها بر نیروهای ارتجاع سفید. اما نکته اینجاست که این مهم در فرمی پدیدار شد که پیشتر در هنر مشاهده نشده بود و این خود شاهدی دیگر بر تمامی آن چیزهایی بود که انقلاب روسیه ممکن و شدنی ساخته بود. تکوین فرم غریب و ناآشنای این اثر بهواسطه تردید انقلاب در تمامی فرمها و قالبهای موروثی در همه حوزهها، از جمله بیان هنری، و تمنای آن در یافتن شیوههای جدید امکانپذیر شده بود. پس از آن بود که وقتی لازار لیسیتزکی در سال ۱۹۲۳ برای مجموعه اشعار ولادیمیر مایاکوفسکی به نام «برای صدا»، تصویرسازی میکرد، در حقیقت دستبهکار توسعه شیوه جدیدی از بیان گرافیکی برای نوع جدیدی از شعر بود که مخاطب جدیدی برای هنر آبستنشده بود. تلاشهای ژیگا ورتوف در عرصه سینما نیز همچنان واجد چنین اهمیتی است. او فرایند و تبوتاب تحول انقلابی را در حلقههای مونتاژی فیلم بروز داده و شیوههایی برای بهتصویرکشیدن فضاهای جدید تفکر و هستی در آثار مستندش کشف میکند که مملو از ترفندها و فاصلهگذاریهای نمایشیاند؛ آنهم برای ترسیم فضاهایی که زیربنای سرزندگی خروشان و پرتنش مدرنیته، فناوریهای فراگیر و درونگستر آن در زندگی روزمره و امکانمندیهایی است که سازوکارهای جدیدی برای حیات جمعی و اجتماعی فراهم میآورد. تمامی اینها اما در روزهای گرم و پر شر و شور انقلاب پیش برده میشوند. واقعیت آن است که این رویه رهاسازی پیشتر از آنکه جامعه وارد فاز فروپاشی و بازسازی شود، قیدوبندهای فرمی را سست کرده بود. ما اما امروز در عوض چه داریم؟ اتمیزه شدهایم و بیش از پیش نومید و بدبینیم. اشکال و فرمهای فرهنگی همواره شاخص تغییرات گستردهتر بودهاند. این موضوع در آستانه انقلاب ۱۹۱۷ به خوبی مشهود بود. دهه ۱۹۶۰ نیز وضعیت به همین منوال بود. اما فرهنگ کنونی ما درباره آنچه در شرف وقوع است، چه حرفهایی برای گفتن دارد؟ شاید در بدترین حالت، تنها خبر از رابطهای عاشقانه با نمایشگرهای السیدی در میان باشد؛ درگاهی به سونامی محتواهای بازیافتی و دستچینشده که با چاشنی پایش امنیتی، تحت نظارت دقیق آژانسهای تجاری و اعمال نفوذ آنان هستند تا متقاعدکنندهتر از پیش به نظر آیند.
پس از 1917 و سپس ناکامیهای غریب انقلاب فرهنگی در چین، ظاهرا قرن انقلاب به پایان رسیده. امروزه با خود مفهوم انقلاب چه باید کرد؟
انقلاب باید به شیوهای انقلابی دگرگون شود. آیا میتوان چنین ادعایی داشت؟ خب، دیدگاهی وجود دارد که بر این باور است کمونیسم پس از پایان خود و در لوای پساکمونیسم، به شبح و سایهای از خود بدل میشود که صرفا به مثابه یک تکرار و نه یک فعلیت اصیل سیاسی، بلکه یک تأمل نظری، یا به عبارتی یک ایده، در دسترس خواهد بود؛ ایده حرکتآفرینی که پای ما را به عرصه روح (Geist) و آگاهی ذهنی (Geistig) در معنای آلمانی آن باز میکند. گردانندگان پروژه «وضعیت پساکمونیستی» که توسط بنیاد فرهنگی فدرال آلمان حمایت میشد، رسالههای متعددی از گذشته کمونیستی را در کتابی دوجلدی از انتشارات سورکامپ جمعآوری و منتشر کردند. یکی از این مجلدها، تحت عنوان «انسانیت جدید»، مجموعهای از «آرمانشهرهای بیوپولیتیکی» را در روسیه اوایل قرن ۲۰ به تصویر میکشد. این نوشتهها که در وضعیت کنونی ما از نو جان گرفتهاند، عمدتا درباره جستجوی نامیرایی به اتکای علم است؛ تلاشهایی برای خواب انجمادی یا سرمازیستی، کنترل زمان، جوانسازی و تقویت نیروی بقا. نویسندگان این مقالات نیز اغلب از اعضای حلقه نسبتا تنگ تفکر «کیهانگرا» بودهاند. هدف از انتشار این مجموعه اما برملاکردن پیوند موجود بین مجموعهای از متفکران علمزده و در عین حال سحراندیش با تکنیکزدگی استالینیستی است؛ پیوندی که از قضا در جسد مومیاییشده لنین در انتظار تجدید حیاتی دوباره مجسم شده است. این تکراری از پس تکرار است. اما چه میشود اگر انقلاب مستلزم چرخشی دیگر، از نوعی دیگر باشد؟ نوعی گشتن، نوعی به حرکت درآوردن در قالب گشتن و زیروروگشتن که آنچه را بالاست به پایین میچرخاند و واژگون میکند و سپس آنچه را پایین است به بالا میآورد، درست همانطور که دوربین حلقه فیلم را میچرخاند و در معرض نور قرار میدهد. دقیق به همان شکلی که سازوکار پروژکتور با چرخش و گرداندن اشیاء فیلمبرداریشده اجازه میدهد تا زندگی شبحگونه و هستی سایهوار و نورانی خود را بر پرده در پیش گیرند. فیلم و انقلاب همبستر یکدیگر بوده و هستند. چنانکه مشهور است، این باور لنین هم بوده. در این میان، اسفیر شوب، فیلمساز زن روس، به خوبی دریافته بود که ماهیت فیلم در چرخش و گردشهای دوباره آن است و درست به همین دلیل توانست از مستعملترین و فاسدشدهترین حلقههای فیلم خام نیز معانی جدیدی بیرون بکشد. آیزنشتاین هم قسمی از زیباییشناسی فیلم را گسترش داد تا بتواند به شکلی شایسته فحوای بازسازماندهی انقلاب، تغییرات تند و ناگهانی آن و مفصلبندیهای دوباره در شیوههای حیات و رویههای فکری را در چارچوب سینما منتقل سازد. این همان حیات ممکن یا نوزایی دوبارهای است که از ذات انقلاب جداییناپذیر است. اما پرسشی دیگر نیز در میان است. چه میشود اگر این چرخش متفاوت از سنخ قمار بر روی دستگاه رولت باشد؟ در این صورت، سرمایهداری شبیه کازینویی است که تکتک عناصر آن همواره درگیر بحران و پا در هوا میان برد و باختند؛ چنانکه ما دیگر در جایگاهی نخواهیم بود که بخواهیم میز قمار را ترک کنیم، که اگر ترک کنیم میبازیم و اگر باقی بمانیم هم سرنوشتی جز باخت نداریم. بحران دائمی مذکور همواره در معرض جهش و دگرگونی است. این بحران از نظام پولی سرچشمه میگیرد اما هر بار شتابی متفاوت گرفته و دامنه فضایی جدیدی را دستخوش قرار میدهد. این بحرانی چالاک و انعطافپذیر است؛ بنابراین جز الغای ریشهای آن در تمامیتاش هیچ راهی پیش روی ما باقی نمیگذارد؛ آنهم در چرخشی که میتواند جهان را از مدار گردشاش خارج سازد.
پروژه رهاییبخش قرن بیستم تحت نام «سوسیالیسم» به مرحله عمل درآمد و مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» شکل سیاسی آن بود. از دید شما آیا «بازگشتی» به سوسیالیسم وجود دارد یا میتواند وجود داشته باشد، یا پروژه رهاییبخش قرن بیستویکم باید در پی فرارفتن از هم سوسیالیسم باشد و هم سرمایهداری، یعنی آیا در عوض باید در ماهیت و شکلش کمونیستی باشد (یا نه)؟
این میتواند یک بازگشت یا جهش و خیزی بلند به درون گذشته باشد. میتواند جهشی به عقب برای جلوتر رفتن یا حرکتی به جلو، اما رو به سوی گذشته باشد که بهترینها را دستچین کرده و بدترینهای آنچه بوده را دور میریزد. در اینجا شاید دیگر نامها، چه کمونیسم باشد، چه سوسیالیسم و آنارشیسم اهمیتی نداشته باشند. شعارهای ما واجد اهمیت بیشتری خواهند بود. مهم نیست حرکت ما رو به جلو یا عقب باشد. مارکس خود مجذوب «کمونیسم ابتدایی» بود؛ درست همانطور که گوته گیاه نخستین را منشأ امکان تمامی اشکال آینده گیاهان میدید. آنچه اهمیت دارد کنشها و میزان ارتباطپذیری آنان با رؤیاهایمان است. چه چیز تسکین این کابوس مملو از فساد، خشونت و فربهسازی خواهد بود که مورد تنفر و افشاگری نیمی از جمعیت بوده و نیم دیگر به شکلی سادومازوخیستی از آن لذت میبرند؟
از قرار معلوم، کار سهل و آسانی است که بگوییم آنچه بر خود اسم کمونیسم گذاشته بود، هیچ شباهتی نداشت به آنچه مارکس، یا حتی لنین در سر میپروراندند. اما فقط به صرف آنکه این توجیهی راحت و دمدستی است، نمیتوان بر نادرستبودنش تأکید داشت. انقلابی که در پیش است شاید رجعتی به یک طرح و گرته اولیه باشد، چیزی که تاکنون هیچگاه محقق نشده، دستکم با این سودا که ببینیم آیا میتواند فرجامی متفاوتتر بیابد یا نه.
∎
نظر شما