شناسهٔ خبر: 24638902 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: فردا قدیمی | لینک خبر

وقتی لاجوردی دستور قصاص زندانبان را داد

«لاجوردی زندانبان را صدا کرد و به من گفت می‌توانی قصاص کنی و از من خواست تا او را در وسط حیاط، جلوی چشم همه زندانی‌ها شلاق بزنم...»

صاحب‌خبر -
خبرگزاری فارس: نحوه برخورد با متهمین در زندان یکی از موضوعاتی است که در مورد شهید اسدالله لاجوردی -دادستان انقلاب تهران در اوایل دهه ۶۰- زیاد به آن پرداخته می‌شود.

برخی اعتقاد داشتند این برخورد‌ها با شدت خشونت صورت می‌گرفت و همین باعث شد تا چند تیم بازرسی به اوین اعزام شوند.

یکی از افرادی که روی این موضوع خیلی پافشاری می‌کرد، مرحوم آیت‌الله منتظری قائم مقام وقت رهبری بود که به شدت تحت تاثیر القائات منافقین قرار داشت و آن‌ها از طریق او برخی اهداف خود را پی می‌گرفتند.

البته به جز آیت الله منتظری افراد دیگری هم بودند که نظر مساعدی درخصوص دادستان وقت تهران نداشتند و همان‌ها نهایتا با فشار بر شورای عالی قضایی موجب کنار گذاشتن سید اسدالله لاجوردی شدند.

اما واقعا برخورد‌ها در زندان چطور بود؟

اکنون در گفتگو با یکی دیگر از اعضای این سازمان که در همان سال ۶۰ (یعنی در اوج التهابات) دستگیر شد و به زندان افتاد، درخصوص برخورد‌های آقای لاجوردی دادستان وقت انقلاب مرکز پرداختیم. با این توضیح که از ذکر تصویر، نام و مشخصات مصاحبه شونده، به دلیل خواست خود ایشان خودداری شده است.

** برخی بخش‌های مهم گفتگو:

- سازمان مجاهدین خلق یک گروه مبارز بود که بعد از پیروزی انقلاب توقع داشت برخی مناصب به آن‌ها واگذار شود و این را حق خود می‌دانست. البته طرف مقابل هم فضا را بسته بود. در واقع دو طرف همدیگر را می‌شناختند، اما ما در آن مقطع خیلی شناخت کاملی از سازمان مجاهدین خلق و نفاق آن‌ها نداشتیم.

آن‌ها (مجاهدین) در همه سخنرانی‌هایشان از تعبیر «استعمار» به وفور استفاده می‌کردند و اگر کمی بیشتر دقت می‌کردیم، می‌شد فهمید که به دنبال قدرت هستند. ما هم آن زمان حق را به آن‌ها می‌دادیم و معتقد بودیم باید بخشی از قدرت به آن‌ها واگذار می‌شد.

- با ورود سازمان به فاز نظامی و پنهان شدن اعضا در خانه‌های تیمی، من و امثال من به صورت بلاتکلیف در میدان ماندیم و همه ارتباط‌مان هم قطع شد. فقط گاهی جسته و گریخته با برخی افراد قرار می‌گذاشتیم و همدیگر را می‌دیدیم.

همه مسلح شده بودند و اکثر آن‌ها یک کلت و نارنجک را با خود داشتند. سرقت ماشین هم زیاد انجام می‌شد و این موضوع اصلا تبدیل به یک تفریح برای آن‌ها شده بود.

- اوین به دلیل برخورد‌های محکمی که با منافقین می‌شد پر از زندانی بود و شاید ۵ هزار نفر در آن بودند. آن مقطع اوج بازداشت‌ها بود و ما به دلیل کمبود جا در همان دادستانی می‌خوابیدیم و فقط دو پتو یکی برای زیرانداز و یکی هم برای رویمان در اختیارمان قرار داده بودند و همه جا هم با چشم‌بند می‌رفتیم.

- رفتار بازجو‌ها خوب بود به طوریکه حتی در یکی از صحبت‌ها به آن‌ها گفتم چرا ما الان با یکدیگر درگیر نمی‌شویم؟ چرا بجای زدن همدیگر با هم بحث می‌کنیم؟ اگر همین روش را بیرون از زندان هم داشتیم، بهتر نبود؟

البته شاید برخی افراد به صورت خودسر و یا مریض اقدام به کتک زدن زندانی کرده باشند، ولی اینطور نبود که شکنجه و کتک زدن سازماندهی شده باشد.

من الان هم با برخی از بازجو‌ها و زندانبان‌هایمان دوست و رفیق هستم و گاهی می‌نشینیم با هم صحبت می‌کنیم و رابطه دوستانه و رفت و آمد داریم.

- قبل از زندان حتی اسم حاج آقا [شهید لاجوردی]را هم نشنیده بودم. البته وقتی بیرون از زندان بودیم، در جلسات سازمان می‌گفتند که این‌ها بدون محاکمه اعدام می‌کنند و از ما می‌خواستند خیلی مقاومت نکنیم و شعار‌های تند ندهیم، اما مراقب هم باشیم که اطلاعاتی به بازجو‌ها داده نشود. می‌گفتند خودتان را هیچ کاره نشان دهید. ولی بعدا در زندان درباره آقای لاجوردی چیز‌هایی می‌شنیدم.

- یکی از اقدامات مهمی که حاجی در آن مقطع انجام داد، این بود که در زمان شهید کچویی (اولین رئیس زندان اوین) یک آموزشگاه و یک کارگاه برای زندانیان درست کردند. یک کتابخانه هم داشتیم و من، چون قبلا در شاخه سیاسی سازمان بودم، مسئول کتابخانه شدم و کتاب‌ها را در بین زندانیان پخش می‌کردم. اجازه درست کردن روزنامه دیواری هم به ما داده بودند.

برخی از زندانیان دیگر هم در جا‌های مختلف تقسیم شده بودند. یکسری در گروه جهادی که حاج آقا برای اموراتی مثل گلکاری، لوله‌کشی، برق‌کشی و ... تشکیل داده بود تقسیم شدند و حاج‌آقا هم اعتماد زیادی به آن‌ها داشت.

- هیچ اجباری برای حضور در مراسم‌های مذهبی مثل دعای کمیل یا رفتن به نماز جمعه نبود و اتفاقا بچه‌ها خودشان دوست داشتند که در این مراسم شرکت کنند، اما به دلیل محدودیت نمی‌شد خیلی از افراد را برد. نماز جماعت هم یادم نمی‌آید که داشتیم.

- حاجی می‌گفت: بیایید دوستان‌تان را لو بدهید تا بیرون از زندان در حوادث مختلف کشته نشود. می‌گفت: فضای بیرون ملتهب است و جای آن‌ها در زندان امن‌تر است. در زندان باشید تا این التهابات بخوابد.

- یک مرتبه وقتی ما به حمام رفته بودیم یکی از زندانبان‌ها که سنش هم از ما کمتر بود و البته بعدا هم در جبهه شهید شد، با بهانه‌ای، ۴ نفر از ما را نگهداشت و در هوای سرد شلاق زد. در صورتی که ما هیچ کار خلافی نکرده بودیم.

بعد که حاج‌آقا برای سرکشی آمد، من این موضوع را برایش تعریف کردم و گلایه کردم. حاج آقا از من پرسید چه کار خلافی کردی؟ من گفتم هیچی و ماجرا را برایش تعریف کردم.

زندانبان را صدا کرد و به من گفت: می‌توانی قصاص کنی و از من خواست تا او را در وسط حیاط، جلوی چشم همه زندانی‌ها شلاق بزنم، اما من قبول نکردم.

- شخص حاجی خیلی‌ها را نجات داد و آنقدر از کار خودش مطمئن بود که به راحتی بدون محافظ و با یک دوچرخه در بازار جلوی چشم مردم کار می‌کرد. اگر چند نفر مثل او در دادستانی بودند بسیاری از حوادث رخ نمی‌داد.

** مشروح گفتگو:

* به عنوان سوال اول بفرمایید شما متولد چه سالی هستید و چطور شد که جذب سازمان مجاهدین خلق شدید؟

من متولد سال ۴۰ هستم و در هنگام پیروزی انقلاب، ۱۷ ساله بودم. خیلی سیاسی نبودم، ولی جسته و گریخته چیز‌هایی می‌شنیدم و در جریان مسائل قرار می‌گرفتم. تا اینکه کم کم به همراه برخی از دوستان، کتاب‌های دکتر شریعتی و اعلامیه‌هایی که گاهاً به دست‌مان می‌رسید، در شهر‌هایی مثل قزوین و زنجان (خودم اصالتا زنجانی هستم) پخش می‌کردیم.

در زنجان با برادر «سعید محسن» (یکی از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق) آشنا شدم و در برخی برنامه‌ها و تجمعات آن‌ها شرکت می‌کردم، ولی عضو نبودم.

برعکس من، خانواده‌ام خیلی سیاسی نبودند. البته مذهبی بودند، ولی سیاسی نه. پدر و عمویم هم نظامی بودند.

محل زندگی ما در غرب تهران بود و من گاهاً به همراه دوستانم در مراسم‌های مختلفی که افراد در آن سخنرانی می‌کردند و گروه‌های چپی هم در آن حاضر بودند، شرکت می‌کردم و این تا مقطع پیروزی انقلاب ادامه داشت.

در روز‌های منتهی به پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ برخی پادگان‌ها و مراکز نظامی مثل کلانتری‌ها به تصرف مردم درمی‌آمدند و خود من در آن مقطع در پادگان جی بودم. پادگان در حال تخلیه توسط مردم و دیگر گروه‌ها بود و به صورت شبانه، تعدادی از ماشین‌ها می‌آمدند و اسلحه‌های پادگان‌ها را تحویل می‌گرفتند و می‌رفتند. بر روی برخی از این ماشین‌ها آرم سازمان مجاهدین خلق قرار داشت. همان شب در پادگان جی بود که من برای اولین بار اسلحه به دست گرفتم.

البته ما خودمان عموما در همان بهمن ماه، اسلحه‌هایی که به دست می‌آوردیم را در مساجد به کمیته‌ها که در آنجا مستقر بودند تحویل می‌دادیم.

هرچه جلوتر می‌رفتیم من با این گروه‌ها مخصوصا سازمان مجاهدین خلق بیشتر آشنا می‌شدم.

* در میان دوستانتان کسی بود که عضو سازمان باشد؟

در میان آشنایان و فامیل نه. عرض کردم که خانواده ما سیاسی نبود، جز من و برخی عموزاده‌هایم. ما هم بیشتر از اینکه سیاسی باشیم، انقلابی بودیم. در آن مقطع، انقلاب مانند سیلی بود که همه را با خود همراه می‌کرد. اما در میان دوستانم، برخی عضو سازمان بودند.

یک دوستی داشتم به نام «غلام» که عضو سازمان بود و دایی‌اش هم در زمان شاه اعدام شده بود. البته این را من بعدا فهمیدم.

من خودم بعد از پیروزی انقلاب، عضو کمیته مسجد محله‌مان شدم و در گشت‌های آنجا شرکت می‌کردم تا اینکه ایام انتخابات ریاست جمهوری شد.

یک شب در حین گشت‌زنی متوجه شدم که برخی افراد که مخالف بنی‌صدر بودند، می‌آمدند و عکس کاندیدا‌های دیگر را روی پوستر او می‌چسبانند.

من از این کار آن‌ها تعجب کردم و بحثمان شد. گفتم این کار درست نیست، هر کسی حتی اگر مخالف دیگران بود، باید نگاه خودش را داشته باشد.

این بحث‌ها چند مرتبه دیگر هم تکرار شد تا اینکه یک شب در مسجد، از من خواستند اسلحه‌ام را تحویل بدهم و گفتند دیگر لازم نیست در گشت‌ها شرکت کنی. به این ترتیب من تبدیل شدم به یک مستمع آزاد در مسجد.

هر چه زمان جلو می‌رفت، خط و خطوط افراد بیشتر معلوم می‌شد و به قول آقای روحانی برخی را از قطار انقلاب پیاده کردند. ما هم کم کم به این سمت (سازمان مجاهدین خلق) هول داده شدیم. به هر حال این گروه، چون جوان و مسلح بودند و شعار‌های آرمانی می‌دادند، جذابیت‌هایی داشت و توانسته بود جمعیت زیادی را هم با خود همراه کند.

در این فرآیند، ارتباط من با غلام بیشتر شد. او خودش قبلا در زمان خدمت سربازی، با فرمان امام از پادگان فرار کرده و جذب سازمان مجاهدین خلق شده بود. گا‌ها نشریات مجاهدین را می‌آورد و با هم می‌خواندیم.

غلام در محل ما یک کتابفروشی داشت که عصر‌ها من آن را اداره می‌کردم و صبح‌ها خود او آنجا بود. نشریاتی را هم که به دستمان می‌رسید، همانجا پخش می‌کردیم و با دانشجویان و افرادی که به آنجا می‌آمدند، ارتباط می‌گرفتیم.

** بخشی از قدرت را حق سازمان مجاهدین خلق می‌دانستیم

* شناخت شما در آن زمان از سازمان چگونه بود؟ مثلا در جریان درگیری‌های آن‌ها با حاکمیت و خصوصا حزب جمهوری که شاخص آن شهید بهشتی بود قرار داشتید؟

ببینید، سازمان مجاهدین یک گروه مبارز بود که بعد از پیروزی انقلاب توقع داشت برخی مناصب به آن‌ها واگذار شود و این را حق خود می‌دانست. البته طرف مقابل هم فضا را بسته بود. در واقع دو طرف همدیگر را می‌شناختند، اما ما در آن مقطع خیلی شناخت کاملی از سازمان مجاهدین خلق و نفاق آن‌ها نداشتیم.

آن‌ها در همه سخنرانی‌هایشان از تعبیر «استعمار» به وفور استفاده می‌کردند و اگر کمی بیشتر دقت می‌کردیم، می‌شد فهمید که به دنبال قدرت هستند. ما هم آن زمان حق را به آن‌ها می‌دادیم و معتقد بودیم باید بخشی از قدرت به آن‌ها واگذار می‌شد.

عرض کردم که سازمان در آن مقطع جذابیت زیادی پیدا کرده بود و شخصی مثل مسعود رجوی که سخنرانی می‌کرد، برای جوانان بسیار جذب کننده بود. ما هم در آن سن و سال که معمولا افراد روی صداقت، پاکی و احساسات عمل می‌کنند، گول این حرف‌ها را خوردیم و مدت‌ها طول کشید تا متوجه قضایا شدیم.

* شما هم مسلح بودید؟

من یک اسلحه ژ. ۳ با چند خشاب داشتم، اما وقتی فضا تند شد، رفتم و آن‌ها را به مسجد محل‌مان تحویل دادم. البته بعدا که مرا دستگیر کردند، پدرم گفت: برای پیدا کردن اسلحه، تمام اتاقم را زیر و رو کرده بودند چرا که فکر می‌کردند من هنوز مسلح باشم. تا اینکه پدرم رسید تحویل اسلحه را به آن‌ها نشان داده بود.

** با ورود به فاز مسلحانه مخالف بودم

* در چه تاریخی دستگیر شدید؟

۵ مهر سال ۶۰.

* ۳۰ خرداد که سازمان عملا وارد فاز درگیری مسلحانه شد، کجا بودید؟ می‌دانستید که برنامه ورود به فاز مسلحانه را دارند؟

قبل از سال ۶۰ کم کم بوی این تغییر می‌آمد و اوضاع نشان می‌داد که فاز برخورد‌ها در حال عوض شدن است. هم سازمان فعالیتش را زیاد کرده بود و هم شاهد درگیری‌های متعدد بودیم. روزی نبود که جایی را هدف قرار ندهند.

با شروع سال ۶۰، سازمان وارد فاز فعالیت مخفی شد و جلسات عمومی به شکل سابق را تعطیل کردند تا ۳۰ خرداد که جنگ مسلحانه آغاز شد.

من عضو سازمان نبودم و در واقع سمپات یا طرفدار آن‌ها بودم، اما غلام جزو شاخه کارگری سازمان بود و ما هم اگرچه محصل بودیم، ولی در این شاخه فعالیت می‌کردیم.

کم کم خانه‌های تیمی درست شد و حجم فعالیت‌های نظامی بالا رفت. من مدتی را هم در شاخه سیاسی فعالیت می‌کردم و تحلیل‌های سیاسی را می‌خواندم.

در ۳۰ خرداد که سازمان وارد فاز درگیری‌های مسلحانه شد، من در خانه بودم. از قبل هم بنا به تحلیل‌هایی که داشتم، با فاز مسلحانه مخالفت می‌کردم اگرچه از طرف دوستان به محافظه‌کاری متهم می‌شدم، ولی معتقد بودم برخورد نظامی بی‌فایده است و نمی‌توان با همان روشی که در زمان شاه رفتار کردیم، در این حکومت هم عمل کنیم.

* چطور؟

ما می‌گفتم مسئولین این نظام جدید حتی اگر انحصارطلب باشند، دست نشانده نیستند و برای اصلاح وضع موجود هم باید فعالیت فرهنگی داشته باشیم، اما سازمان رفتار حکومت را ذیل همان تعریف خودش از استعمار می‌دانست و معتقد به مبارزه بود.

از طرف دیگر، من به امام هم علاقه داشتم و همین موضوع من را دچار دوگانگی و دودلی کرده بود.

به هر حال وارد فاز نظامی نشدم. یادم هست یک بار غلام به من گفت: تو از ورود به فاز نظامی می‌ترسی، اما من جواب دادم ما در کوران انقلاب چشم بسته مبارزه می‌کردیم و هیچ ترسی هم نداشتیم و حتی به صورت مسلح در پادگان‌ها بودیم. بنابر این بحث ترس نیست. این نوع برخورد را قبول نداشتم.

** همه مسلح شده بودند

با ورود سازمان به فاز نظامی و پنهان شدن اعضا در خانه‌های تیمی، من و امثال من به صورت بلاتکلیف در میدان ماندیم و همه ارتباط‌مان هم قطع شد. فقط گاهی جسته و گریخته با برخی افراد قرار می‌گذاشتیم و همدیگر را می‌دیدیم.

همه مسلح شده بودند و اکثر آن‌ها یک کلت و نارنجک را با خود داشتند. سرقت ماشین هم زیاد انجام می‌شد و این موضوع اصلا تبدیل به یک تفریح برای آن‌ها شده بود. پلاک‌های ماشین‌ها را عوض می‌کردند و شعارنویسی در سطح وسیعی در سطح شهر انجام می‌شد.

یک بار هم از من برای این شعارنویسی‌ها دعوت کردند، اما من گفتم نمی‌توانم برای چیزی که به خاطرش انقلاب کردیم بیایم و شعار مرگ بنویسم.

این سردرگمی ما در مسائل موجب شد از این طرف رانده و از آن طرف مانده باشیم. یعنی در مسجد به دید منافق به ما نگاه می‌کردند و آن طرف هم ما را به بریدن از سازمان متهم می‌کردند.

* پس چطور شد که در مهر ماه شما را دستگیر کردند؟

بعد از تابستان سال ۶۰ که اوضاع خیلی ملتهب بود [به دلیل اقداماتی مثل انفجار حزب جمهوری و نخست‌وزیری]سازمان تصمیم به برپایی یک راهپیمایی در ۵ مهر گرفت. البته مردم خیلی اعتنا نمی‌کردند، چون می‌دانستند این راهپیمایی‌ها خشونت‌آمیز است.

خود من بر سر یکی از چهارراه‌ها ایستاده بودم تا ببینم راهپیمایی بالاخره برگزار می‌شود یا نه، اما نشد. شب که به مسجد رفتم، من را دستگیر کردند و یک ماه در یکی از بازداشتگاه‌های همان پایگاه محل‌مان زندانی شدم. یکی دو نفر از بچه‌های پاسدار که من را می‌دیدند تعجب می‌کردند، چون ما قبلا در کمیته با هم کار کرده بودیم. بعد از حدود یک ماه علی‌رغم اینکه فکر می‌کردم آزادم کنند، به اوین منتقل شدم.

** اوین پر از زندانی بود

* اوضاع اوین چطور بود؟

اوین به دلیل برخورد‌های محکمی که با منافقین می‌شد پر از زندانی بود و شاید ۵ هزار نفر در آن بودند. آن مقطع اوج بازداشت‌ها بود و ما به دلیل کمبود جا در همان دادستانی می‌خوابیدیم و فقط دو پتو یکی برای زیرانداز و یکی هم برای رویمان در اختیارمان قرار داده بودند و همه جا هم با چشم‌بند می‌رفتیم.

* خانواده‌تان در جریان دستگیری‌تان بودند؟

بله. عرض کردم که بعد از دستگیری به خانه‌مان رفتند تا اگر اسلحه‌ای داشتم پیدا کنند. خانواده در جریان بودند، ولی من تا حدود ۶ ماه هیچ ملاقاتی نداشتم. بعد از آن، ماهی یک بار خانواده‌ام می‌توانستند به ملاقات بیایند.

بعد از یک ماه انفرادی، به بند منتقل شدم.

* دادگاهی‌تان نکردند؟

نه. تعداد زندانی‌ها خیلی زیاد بود و رسیدگی به آن‌ها طول می‌کشید. در این ۶ ماه شاید ۲ یا ۳ دفعه بازجویی شدم.

* در بازجویی‌ها چه سوالاتی می‌پرسیدند؟

سؤالات بیشتر حول این مسایل بود که اسلحه‌مان کجاست، با چه کسانی ارتباط داریم، سرتیم‌مان کیست و یا خانه تیمی‌مان کجاست.

هر چه به آن‌ها می‌گفتم که من در تیم خاصی نیستم قبول نمی‌کردند. بازجو می‌پرسید پس چطور از مسائل باخبر می‌شدی و من هم جواب می‌دادم از طریق شب‌نامه‌ها.

** برخورد با متهمین مسلح و اعضای نظامی سازمان، سخت بود

* رفتار بازجو‌ها چطور بود؟ کتک هم خوردید؟

من در مدت زندان کتک نخوردم جز یک بار که ماجرای آن را عرض خواهم کرد. یکی دو بار هم بازجو با دست به سینه‌ام کوبید، اما کتک زدن نبود. البته وقتی در دادسرا و در سالن بودیم گاهی صدای تعزیر و کتک زدن هم می‌آمد.

* شما خودتان هم چیزی دیدید؟

نه ما خصوصا در ابتدا فقط با چشم‌بند تردد می‌کردیم و بازجویی‌ها هم با چشم‌بند بود. فقط موقع دستشویی و وضو می‌توانستیم چشم‌بند را برداریم.

رفتار بازجو‌ها خوب بود به طوریکه حتی در یکی از صحبت‌ها به آن‌ها گفتم چرا ما الان با یکدیگر درگیر نمی‌شویم؟ چرا بجای زدن همدیگر با هم بحث می‌کنیم؟ اگر همین روش را بیرون از زندان هم داشتیم، بهتر نبود؟

البته شاید برخی افراد به صورت خودسر و یا مریض اقدام به کتک زدن زندانی کرده باشند، ولی اینطور نبود که شکنجه و کتک زدن سازماندهی شده باشد.

اما برخورد با متهمینی که عضو شاخه نظامی بودند و یا در عملیات مسلحانه شرکت داشتند و یا خون ریخته بودند، فرق می‌کرد و برخورد با آن‌ها سخت‌تر بود.

یک اتفاق جالبی که افتاد، یکی از دوستان ما برای اینکه جلوی دوست دخترش که او هم جزو سازمان بود پز بدهد، به دروغ به او گفته بود با سران سازمان ارتباط داشته و حتی با مسعود رجوی و موسی خیابانی عکس یادگاری دارد. سر همین دروغ، کلی کتک خورد تا بگوید آن عکس کجاست و چه ارتباطی با آن‌ها داشت و هر چه هم می‌گفت: دروغ گفتم، قبول نمی‌کردند.

من الان هم با برخی از بازجو‌ها و زندانبان‌هایمان دوست و رفیق هستم و گاهی می‌نشینیم با هم صحبت می‌کنیم و رابطه دوستانه و رفت و آمد داریم.

** ۹۰ زندانی در بند ۳۰ نفره بودیم

* اولین برخوردتان با آقای لاجوردی چطور بود؟ قبلا او را می‌شناختید؟

قبل از زندان حتی اسم حاج آقا [شهید لاجوردی]را هم نشنیده بودم. البته وقتی بیرون از زندان بودیم، در جلسات سازمان می‌گفتند که این‌ها بدون محاکمه اعدام می‌کنند و از ما می‌خواستند خیلی مقاومت نکنیم و شعار‌های تند ندهیم، اما مراقب هم باشیم که اطلاعاتی به بازجو‌ها داده نشود. می‌گفتند خودتان را هیچ کاره نشان دهید. ولی بعدا در زندان درباره آقای لاجوردی چیز‌هایی می‌شنیدم.

بعد از یک ماه انفرادی، من را به بند ۳ منتقل کردند که می‌گفتند تعدادی از افراد حاضر در آن زیر اعدام هستند. یعنی افرادی که ممکن بود برای آن‌ها حکم اعدام صادر شود.

* چند نفر در یک بند بودید؟

حدود ۹۰ نفر. ولی بند در حالت عادی گنجایش ۳۰ نفر را داشت و همین موجب اعتراض زندانی‌ها بود.

اولین بار حاج آقا را وقتی برای سرکشی به بند ما آمد، دیدم.

** اولین بار که لاجوردی را دیدم ترسیدم

* در برخورد اول چه حسی نسبت به او داشتید؟

خدا وکیلی حاجی چهره خشنی داشت و، چون خودش هم بچه پایین شهر بود، با همان شکل و شمایل صحبت می‌کرد که آدم وحشت می‌کرد. (با خنده)

بعد از اولین دیدار که خودم مستقیم با حاج‌آقا صحبت کردم، متوجه شدم واقعیت با آنچه که قبلا درباره او شنیده بودم، متفاوت است.

* وقتی برای سرکشی آمد، کسی هم اعتراضی به او کرد؟

بله. برخی از افراد در بند ما بودند که حاجی آن‌ها را می‌شناخت. یکی از همان‌ها اعتراض کرد و کفت ببینید ما در چه وضعی به سر می‌بریم.

* چه جوابی داد؟

آقای لاجوردی خودش گفت که در زمان شاه در همین بند با ۵ نفر دیگر از جمله آیت‌الله طالقانی زندانی بوده. بعد یکی از زندانیان گفت: شما که خودتان ۵ نفر در این بند بودید بگویید ما چطور ۹۰ نفر در اینجا زندگی کنیم؟ ایشان جواب داد و گفت: به علت تعداد زیاد زندانی‌ها، با کمبود جا مواجه هستیم و در حال رفع این مشکلیم.

** تلاش لاجوردی برای نجات عامل ۴ ترور موفق از اعدام

* شما تا کی در این بند بودید؟

زمان دقیق اتفاقات را خیلی به یاد ندارم، اما فکر می‌کنم بعد از عید بود که تعدادی از ما را به بند دیگری در طبقه بالا و بعد هم به آموزشگاه شهید کچویی منتقل کردند که افراد زیر ۲۰ سال آنجا بودند.

البته ما متهم ۱۴ ساله هم داشتیم مثل «افشین برادران قاسمی» که علیرغم سن کم، ۴ ترور موفق داشت و جالب است بدانید که شهید لاجوردی علاقه زیادی به او پیدا کرده بود.

افشین را، چون سنش کم بود نمی‌توانستند اعدام کنند. در مدتی هم که در زندان بود، خیلی تغییر کرد و حتی حافظ قرآن شد و در کار‌های جهادی که حاجی درست کرده بود، شرکت می‌کرد.

خود حاجی برای او زحمت زیادی کشید و خیلی تلاش کرد تا رضایت خانواده‌ها را بگیرد، اما خانواده یک نفرشان رضایت نداد و او بعدا اعدام شد.

** گوینده سیمای اوین بودم

* شما خودتان در این فعالیت‌های جهادی شرکت می‌کردید؟ زندانیان در آموزشگاه شهید کچویی چه کار‌هایی انجام می‌دادند؟

یکی از اقدامات مهمی که حاجی در آن مقطع انجام داد، این بود که در زمان شهید کچویی (اولین رئیس زندان اوین) یک آموزشگاه و یک کارگاه برای زندانیان درست کردند. یک کتابخانه هم داشتیم و من، چون قبلا در شاخه سیاسی سازمان بودم، مسئول کتابخانه شدم و کتاب‌ها را در بین زندانیان پخش می‌کردم. اجازه درست کردن روزنامه دیواری هم به ما داده بودند.

برخی از زندانیان دیگر هم در جا‌های مختلف تقسیم شده بودند. یکسری در گروه جهادی که حاج آقا برای اموراتی مثل گلکاری، لوله‌کشی، برق‌کشی و ... تشکیل داده بود تقسیم شدند و حاج‌آقا هم اعتماد زیادی به آن‌ها داشت.

بعد که سیمای اوین جهت پخش کردن فیلم برای زندانیان درست شد، من یک مدت گوینده آن بودم، ولی چون ریشم را می‌زدم، این کار را از من گرفتند. (با خنده)

** برخی تواب‌ها با لاجوردی زندگی می‌کردند

* شرکت در برنامه‌ها و یا مثلا دعای کمیل و نمازجمعه و این‌ها اجباری بود؟

هیچ اجباری برای حضور در مراسم‌های مذهبی مثل دعای کمیل یا رفتن به نماز جمعه نبود و اتفاقا بچه‌ها خودشان دوست داشتند که در این مراسم شرکت کنند، اما به دلیل محدودیت نمی‌شد خیلی از افراد را برد. نماز جماعت هم یادم نمی‌آید که داشتیم.

* برخورد و رفتار آقای لاجوردی با تواب‌ها چطور بود؟

برخی از آن‌ها حتی در دادستانی کار می‌کردند و در بازجویی‌ها، تحقیقات و شناسایی حضور داشتند.

بعضی‌شان هم اصلا با حاجی زندگی می‌کردند و حتی به خانه‌اش می‌رفتند.

** لاجوردی می‌گفت: دوستانتان را لو بدهید تا در درگیری‌ها کشته نشوند

حاجی می‌گفت: بیایید دوستان‌تان را لو بدهید تا بیرون از زندان در حوادث مختلف کشته نشود. می‌گفت: فضای بیرون ملتهب است و جای آن‌ها در زندان امن‌تر است. در زندان باشید تا این التهابات بخوابد.

البته می‌گفت: یک تواب باید واقعا توبه خودش را نشان دهد.

** شایعه اعدام محکومین به دست تواب‌ها

یادم هست در آن مقطع شایعه‌ای درست کرده بودند و می‌گفتند، منظور لاجوردی از این حرف این است که توابین باید در اجرای حکم هم عقیده‌هایشان شرکت کنند.

* یعنی آن‌ها را اعدام کنند؟

بله. این شایعه فضا را به هم ریخت. تا اینکه یک بار که خود ایشان برای سرکشی آمد، متوجه این موضوع شد.

* واکنشش چه بود؟

خیلی عصبانی شد. از زندانی‌ها پرسید، شما خودتان این حرف را از زبان من شنیدید؟

بعد گفت: ما برای اعدام، ماموران خودمان را داریم که حکم آن را حاکم شرع می‌دهد و ما اینکه شما بخواهید کسی را اعدام کنید، اصلا قبول نداریم.

* تواب‌ها معمولا جرمشان در چه سطحی بود؟ یعنی مثلا کسی که محکوم به اعدام شده باشد هم جزوشان قرار داشت؟

من همینقدر بگویم که اتهام برخی از این افراد به حدی بود که اگر الان زندانی بودند، اعدام می‌شدند. (با خنده)

یک بار در یک جلسه عمومی یکی از سران چریک‌های فدایی خلق که تواب شده بود را آوردند تا برای همه سخنرانی کند. او هم همه چیز را می‌گفت.

بعد آقای لاجوردی برگشت و به او گفت: ما گا‌ها چند ماه طول می‌کشد تا از طرفداران شما حرف بکشیم. تو لااقل می‌گذاشتی یک ماه بعد از دستگیری‌ات توبه می‌کردی.

من از حاج‌آقا پرسیدم مگر چه گفته است؟ حاج‌آقا هم گفت: بگذار همه بدانند، این آقا هنوز یک ماه از بازداشتش نگذشته، درخواست ملاقات حضوری با همسرش را داشته و برای همین به همه چیز اعتراف کرده است.

** محمدی گیلانی گفت: تا حالا با مُلّا ناهار خوردی؟

* شما چه زمانی بالاخره دادگاهی شدید؟

دادگاه ما یک سال و خرده‌ای بعد برگزار شد. هرچه هم از بازپرس می‌خواستیم که زودتر ما را بازجویی کرده و دادگاهی کنند، چون جمعیت زیاد بود اصلا وقت نمی‌شد. حتی بازپرس هم برگه‌های ما را دور می‌انداخت. ما هم کاری نکرده بودیم، دوست داشتیم زودتر تکلیف‌مان مشخص شود.

من در زندان دو روز در هفته روزه می‌گرفتم که اتفاقا مصادف شد با جلسه دادگاه.

رئیس دادگاه هم آیت‌الله محمدی‌گیلانی بود که حاکم شرع بود و حاج‌آقا هم در جلسه دادگاه برای من درخواست ۵ سال زندان کرد. به او گفتم آخر ما کاری نکردیم. او گفت: من با تو دشمن نیستم، با جریان تو دشمنم. من هم به ایشان جواب دادم ما هم با شما دشمنی نداریم و اگر شما با سازمان مخالفید، باید جلوی آن‌ها را بگیرید.

یادم هست در پایان جلسه، آقای محمدی‌گیلانی از من پرسید تا به حال با مُلّا ناهار خورده‌ای؟ گفتم نه. گفت: پس بمان و ناهار را با ما بخور. ولی من آن روز، روزه بودم. بعدا دوستانم من را سرزنش کردند و گفتند این بهترین فرصت بود تا با او صحبت کنی و نظرش را برای آزادیت جلب کنی.

** لاجوردی گفت: شلاق را بردار و زندان‌بان را قصاص کن

* در صحبت‌هایتان گفتید که یک بار کتک خوردید. ماجرای آن چه بود؟

یک مرتبه وقتی ما به حمام رفته بودیم یکی از زندانبان‌ها که سنش هم از ما کمتر بود و البته بعدا هم در جبهه شهید شد، با بهانه‌ای، ۴ نفر از ما را نگهداشت و در هوای سرد شلاق زد. در صورتی که ما هیچ کار خلافی نکرده بودیم.

بعد که حاج‌آقا برای سرکشی آمد، من این موضوع را برایش تعریف کردم و گلایه کردم. حاج آقا از من پرسید چه کار خلافی کردی؟ من گفتم هیچی و ماجرا را برایش تعریف کردم.

زندانبان را صدا کرد و به من گفت: می‌توانی قصاص کنی و از من خواست تا او را در وسط حیاط، جلوی چشم همه زندانی‌ها شلاق بزنم، اما من قبول نکردم. چون هم نگاهم اینطور نبود و هم در واقع کمی می‌ترسیدم که بعدا برایم دردسر ساز شود. به هر حال قبول نکردم.

بعد حاجی من را کنار کشید و گفت: هر وقت هر خلاف یا خطایی دیدی بیا و بگو. من به ایشان گفتم می‌ترسم فردا برای خودم مشکل ایجاد شود، گفت: هر وقت من آمدم بیا و به خودم بگو.

بعدا یکی دیگر از پاسدار‌ها یک رفتار بدی از خودش نشان داد که ما آن را هم به حاج‌آقا منتقل کردیم و ایشان او را از آنجا بیرون کرد.

** پسر رجوی از بغل لاجوردی تکان نمی‌خورد

* بعد از کشته شدن موسی خیابانی [مسئول شاخه نظامی و نفر دوم سازمان بعد از رجوی]در جریان حمله به خانه تیمی‌شان، جنازه کشته شده‌ها را به اوین آوردند تا زندانی‌ها آن‌ها را ببینند. شما در آن روز حضور داشتید؟

بله. جنازه موسی خیابانی، اشرف ربیعی (زن اول رجوی) و چند نفر دیگر را به حیاط اوین آوردند و هوا هم سرد بود.

آن‌ها را کنار هم خوابانده بودند تا ما برویم و سرنوشت به اصطلاح سرانمان را ببینیم. برخی‌شان که وضعیت خوبی نداشتن را پوشانده بودند و فقط سر آن‌ها معلوم بود. البته جنازه موسی خیابانی خیلی سالم بود، چون گمان می‌کنم فقط یک گلوله به قلبش خورده بود.

زیر سر جنازه‌ها هم یک چیزی شبیه به یک تنه درخت گذاشته بودند که یکی از پاسدار‌ها پایش به آن خورد و یک مرتبه همه جنازه‌ها تکان خوردند و موسی خیابان هم که سالم بود، وقتی تکان خورد، همه ترسیدند. (با خنده)

اتفاقا آنجا پسر مسعود رجوی هم در آغوش حاجی بود که فیلمش هم هست.

جالب بود که هر کاری می‌کردند تا او را از بغل حاجی جدا کنند، نمی‌شد و گریه می‌کرد. حاجی هم می‌گفت: خیلی بابای این بچه از من خوشش میاد، خودش منو ول نمی‌کنه.

خبرنگار‌های داخلی و خارجی هم آنجا بودند.

** گفتم می‌خواهم به زندان برگردم

* شما چه زمانی از زندان آزاد شدید؟

من اواخر سال ۶۱ یا اوایل ۶۲ آزاد شدم. آقای گیلانی مدت زندان من را محاسبه کرد و گفت: بقیه‌اش به صورت تعلیقی اجرا می‌شود.

البته من بعد از اینکه حکم آزادی‌ام را دادند، تا ۳ ماه در زندان نگه داشته شدم.

* چرا؟

برخی از بازجو‌ها می‌گفتند هنوز سر موضع هستم. هرچه هم می‌گفتم چه موضعی چه کشکی، قبول نمی‌کردند.

* بعد از زندان چه کردید؟

من در زندان خیلی راحت بودم. چند روز بعد از آزادی دیدم اصلا نمی‌توانم فضای جامعه را تحمل کنم. با اوین تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم برگردم. یکی از بازجو‌ها که الان هم با هم رفیق هستیم، تعجب کرد و گفت: چی میگی؟ برو پی کارت. برو به زندگی‌ات برس. (با خنده)

یک سال بعد هم برای گرفتن اجازه خروج از کشور (چون تا یک سال ممنوع‌الخروج بودم) رفتم و این را هم حل کردم.

** شنیدم که لاجوردی را کنار گذاشتند

* ارتباطتان با آقای لاجوردی ادامه پیدا کرد؟ خبر شهادتش را چطور شنیدید؟

بعد از زندان دیگر با حاج‌آقا ارتباط خاصی نداشتم البته به صورت جسته و گریخته شنیده بودم که با سیستم مشکل پیدا کرده و او را کنار گذاشتند، اما خیلی در جریان نبودم.

خبر ترور ایشان را هم از اخبار نشیدم.

من معتقدم لاجوردی بیشترین کمک را به امثال ما کرد و در آن جو جامعه بعید می‌دانم کسی جز او می‌توانست آن همه التهابات که با حجم بالایی از بازداشت‌ها همراه بود را مدیریت کند.

** شخص لاجوردی خیلی‌ها را نجات داد

شخص حاجی خیلی‌ها را نجات داد و آنقدر از کار خودش مطمئن بود که به راحتی بدون محافظ و با یک دوچرخه در بازار جلوی چشم مردم کار می‌کرد. اگر چند نفر مثل او در دادستانی بودند بسیاری از حوادث رخ نمی‌داد.

من افرادی را می‌شناسم که برادرش اعدام شده بود، ولی حاج‌آقا او را همه جا با خودش می‌برد. من اگر بودم جرات نمی‌کردم شب با یک همچین فردی در یک جا بمانم، چون یکی از همین به اصطلاح‌ها تواب‌ها بود که کچویی را ترور کرد، ولی حاج‌آقا به خاطر شناخت زیادی که داشت به این‌ها پر و بال می‌داد.

نظر شما