شناسهٔ خبر: 24635265 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه رسالت | لینک خبر

گزارشي از نقاهتگاه جانبازان فاطميون در تهران

مجاهدان گمنام در سرزمين غريب

صاحب‌خبر - زهرا بختياري اشاره: با شروع جنگ سوريه و اعزام مدافعان حرم براي مبارزه با تکفيري‌ها، نام گروهي بر سر زبان‌ها افتاد که تا آن روز غريب و ناشناخته بود؛ «فاطميون». اينها مجاهداني از سرزمين افغانستان هستند که تحت لواي اين نام به سوريه هجرت کردند. فاطميون در اين سال‌ها شهدا و جانبازان بسياري را تقديم کردند. زندگي هر کدام را که مرور مي‌کني سرشار از پستي و بلندي هايي است، اما آنچه بيشتر انسان را جذب منش اين مردان خاوران مي‌کند مناعت طبع و صبر آنهاست. گمناماني که اهل جلوه کردن و توضيح دادن به خيلي از شايعات پيرامون‌شان نيستند و ترجيح مي‌دهند کارشان براي خدا، بي سر و صدا باشد. آنچه در زير مي‌خوانيد، حاصل ديدار خبرنگار فارس با چند نفر از جوانان فاطميون است که «جنگ»، مسير زندگي شان را در اوج جواني تغيير داد؛ غروب به ساختمان چند طبقه اي در يکي از خيابان‌هاي پايتخت مي‌رسيم. با هماهنگي حراست وارد محوطه مي‌شويم. براي داخل شدن به ساختمان بايد از يک حياط بسيار بزرگ بگذريم. وارد ساختمان که مي‌شويم سر و صدايي شنيده نمي‌شود. اکثرا در اتاق‌هايشان مشغول احوالات خود هستند. نه صداي ناله اي شنيده مي شود و نه شکايت از درد. اينجا محلي است براي نگهداري جانبازان مدافع حرم «فاطميون» و بعضا «زينبيون». اصطلاحا ساختمان به «نقاهتگاه» معروف است. چند تن از مسئولان نقاهتگاه براي راهنمايي و معرفي بخش هاي مختلف با ما همراه شده اند. پيش از گفتگو با آنها و يا ديدن بخش هاي مختلف اين ساختمان درخواست مي‌کنيم ما را به اتاق جانبازان ببرند. با هماهنگي - و البته روي باز يک جانباز- وارد اتاقش مي‌شويم. نامش سيد عباس است و لبخند محوي روي صورتش ديده مي‌شود. متولد سال 72 است. من که وضعيت بسيار سخت او را مي بينم سعي مي‌کنم خودم را کنترل کنم اما آن قدر ذهنم مشغول شده که از او مي‌پرسم: «شما دقيقا کي شهيد شديد؟!» سيد عباس حالا غليظ تر مي‌خندد و دندان هاي جلويش که ريخته، بيشتر به چشم مي‌آيد. با حسرتي مي‌گويد: «ما لياقت شهادت نداشتيم.» او در 13 محرم دو سال پيش بعد از يک ماه و نيم حضور در سوريه مجروح شد. مي گويد: «کلاش دستم بود و در حال برگشت بودم که گلوله اي به نخاعم اصابت کرد.» مي‌پرسم موقع رفتن فکر اين روزها را نکرده بودي؟ مي‌گويد: «من جنگ را نديده بودم و هميشه هم فکر مي‌کردم يا سالم بر مي‌گردم يا شهيد مي‌شوم. اما فکر مجروحيت را نکرده بودم.» پدر و مادر او در شورآباد زندگي مي‌کنند و هفته اي يک بار براي ملاقات فرزندشان به اين ساختمان مي‌آيند. سيد عباس از گردن به پايين قطع نخاع شده و حال مساعدي براي صحبت ندارد. بعد از چند دقيقه با او خداحافظي مي‌کنيم و به اتاق ديگري سر مي‌زنيم. اتاق هاي آنجا اغلب دو تخته هستند. در اين اتاق با «وحدت» هم‌صحبت مي‌شوم. او فرمانده گردان بوده که در 17 مرداد امسال از ناحيه ران مجروح مي‌شود. البته مجروحيت هاي ديگري هم دارد اما آنچه باعث منع رفتن مجدد او براي حضور در جنگ مي‌شود، همين موضوع است. وحدت متولد سال 73 و اهل مزار شريف است. مي‌گويد: «در افغانستان وارد ارتش شده بودم. وقتي اخبار سوريه را شنيدم نمي توانستم تحمل کنم و دوست داشتم براي دفاع از حرم و دفاع از مسلمانان به سوريه بروم. به خانواده ام گفتم و سال 95 اولين بار اعزام شدم. مادرم خوشحال بود که براي دفاع از حرم مي‌روم. البته الان که مجروح شدم اطلاع ندارند و وقتي تماس مي‌گيرند مي‌گويم آمدم ايران و فعلا ديگر قصد ندارم به سوريه بروم. 10 بار اعزام شدم و دهمين بار اين اتفاق برايم افتاد.» وحدت مي‌گويد: «در کشور خودم درگيري هايي را ديده بودم اما چيزي که در سوريه نظرم را جلب کرد، قساوت عجيب تروريست‌ها بود و اين که تکفيري ها به راحتي تسليم نمي شدند. آنها کاملا به کارهايشان اعتقاد داشتند و زماني که مي ديدند مجروح شده و ممکن است اسير شوند سريع با آمپول هاي مخصوصي که به خود تزريق مي‌کردند دست به خودکشي مي‌زدند يا قرص مي‌خوردند. جالب است بگويم اغلبشان هم يک کليد به گردنشان آويزان است و فکر مي‌کنند بعد از مرگ به بهشت مي روند و اين کليد خانه هايشان در جنت اعلي است! گاهي هم نارنجک کنارشان منفجر مي‌کنند.» از او مي‌پرسم که وقتي فضاي جنگ را ديديد، از رفتن پشيمان نشديد؟ مي‌گويد: «من هم مانند همه انسانها مي ترسم اما ديگر کم‌ کم توانستم بر آن غلبه کنم. تا جايي که فرمانده گردان حضرت عباس (ع) شدم.» وحدت ماجراي مجروحيتش را اين گونه تعريف مي‌کند: «يک داعشي با لباس فاطميون آمد بين ما. داشتم در ماشين بنزين مي زدم که خود را منفجر کرد. من مجروح شدم و چند نفر ديگر زخمي و شهيد شدند. چهار ماه است که اينجا هستم و از خدا مي خواهم زودتر بهبود پيدا کنم. با اينکه رسيدگي در اينجا خوب است اما اگر مرخص شوم، يک ساعت هم نمي‌مانم و برمي‌گردم به کشورم. آرزوي ديگرم اين است که خوب شوم و اگر شد، مجددا اعزام شوم.» از او در مورد مشکلات درمان و هزينه ها مي پرسم که مي گويد: «مشکلي وجود ندارد.» بعد از خداحافظي با وحدت وارد اتاق سيد رضا کاظمي مي شوم. او هم ساکن افغانستان بوده که تصميم مي گيرد به سوريه برود. سيد رضا در اعزام پنجم مجروح شده است. مي‌گويد: «خانواده ام سري اول نمي دانستند و از انجا که زنگ زدم فهميدند. قبلش هرکاري مي کردم اجازه نمي دادند و مي گفتند رزمندگان ديگري هم هستند اما من مي گفتم اگر همه اين حرف را بزنند ديگر کسي نيست که براي دفاع از حرم برود.» سيد رضا ماجراي مجروحيتش را اين گونه تعريف مي کند: «شب دوم در خط تثبيت بوديم که از طرف مقابل خمپاره شليک مي شد. بي سيم زديم که به عقب «گرا» بدهيم تا جواب آنها را بدهند اما گفتند فعلا امکانش نيست. داشتم بررسي مي کردم دقيقا از کدام ناحيه شليک مي شود که گلوله اي شليک شد. اول متوجه نشدم که پاهايم را از دست دادم. هشت روز بعد به هوش آمدم اما هنوز متوجه نبودم که ديگر پايي ندارم. در حال هوشياري هم نبودم. بعد که متوجه شدم پاهايم نيست دلم از دنيا سياه شده بود به خاطر اينکه ديگر نمي‌توانستم برگردم منطقه و بجنگم. يک سال و يک ماه است که اينجا هستم. مشکلم در اينجا فقط دلتنگي است اما باز هم مجبورم در ايران بمانم به خاطر شرايطي که دارم.» از او مي پرسم روزهايتان را چگونه مي گذرانيد؟ مي گويد: «کتاب مي خوانم يا تلويزيون مي بينم.» بعد با خنده جاي خالي تلويزيون را نشان مي دهد و مي گويد: «اين هم دو روز است خراب شده.» ساشا ذوالفقاري متولد 73 است با ظاهري امروزي. او و پدرخوانده اش وقتي ساشا خيلي کوچک بوده به ايران مي آيند و در کرج ساکن مي شوند. قبل از رفتن به سوريه خياطي مي کرده اما مي گويد تصميم دارم در آينده زبان انگليسي و عربي ياد بگيرم. از او در مورد انگيزه رفتنش به سوريه مي پرسم. مي گويد: «ارادت قلبي ام به حضرت زينب (س) مرا به آنجا کشاند. دفعه اول به انگيزه زيارت رفتم اما وقتي اوضاع را ديدم ديگر نمي توانستم نروم. پدرم در جنگ هاي داخلي افغانستان از دنيا رفته است. مادرم مخالف بود بروم، به همين دليل دو دوره اول به سختي رفتم. موقع رفتن که شدت مخالفتش را ديدم رفتم پيش حضرت معصومه (س) و التماس کردم مادرم را راضي به رفتنم کنند. يکي از عموهايم هم به شدت مخالفت مي کرد. کارم هر روز اصرار به مادرم بود. دفعه دوم بدون اطلاع رفتم و در سوريه تماس گرفتم که آمدم اينجا.» مي ‌گويد: «اربعين امسال ساعت 12 رفتم روي تله انفجاري و پاهايم را از دست دادم. شهيد تقي پور هم که سه متر با من فاصله داشت، شهيد شد. سه روز پيش از آن در نماز جماعت با هم دوست شده بوديم. بسيار انسان شريفي بود. وقتي مجروح شدم دقيقا ديدم پايم پرت شد سمت ديوار. بعد بي هوش شدم. چند دقيقه بعد به هوش آمدم، ديدم در بغل فرمانده هستم و در حال انتقال به ديرالزور.» به او مي‌گويم از دست دادن هر دو پا، آن هم در اوج جواني ارزش رفتن داشت؟ مي‌گويد: «نه تنها پشيمان نيستم بلکه دلم مي خواهد بتوانم راه بروم و دوباره برگردم جنگ.» مي‌پرسم نظرش در مورد شايعاتي که مي‌شنود چيست، مثلا اينکه مدافعان پول مي‌گيرند که به جنگ بروند؟ پاسخ مي‌دهد: «چه کسي حاضر مي‌شود عضوي از بدنش را در مقابل پول از دست بدهد که ما دومي باشيم؟ و اگر اين پول را گرفتيم، کجا خرجش کرديم که هنوز در خانه هاي استيجاري زندگي مي‌کنيم و روند زندگي مان مانند قبل از جنگ است جز اينکه بيماري و قطع عضو هم به آن اضافه شده.» يکي از مشکلاتي که در نقاهتگاه وجود دارد کمبود تخت بستري است. گاهي جانبازاني مي آيند اما تختي نيست که بستري شوند. اما در کل، رسيدگي خوب است. علي اکبر محمدي متولد سال 77 تخت کناري ساشا و اهل ولايت سرپل افغانستان است و تنها درخواستش اين است که خانواده اش در مهمانشهر سمنان اسکان پيدا کنند زيرا ديگر امکان رفتن به کشورش وجود ندارد. مي‌گويد: «کنار رود فرات بوديم اما هيچ آبي براي خوردن و وضو گرفتن نبود. به بچه ها حسابي فشار آمده بود. يکي از دوستان آمد و گفت علي اکبر بيا برويم آب بياوريم. موقع رفتن تيري اصابت کرد و مجروح شدم، يک ماه است که در نقاهتگاه هستم.» او دليل رفتنش به سوريه را وجود سه هدف بيان مي‌کند؛ اول دفاع از حرم، دوم دفاع از مردم و مسلمانان سوريه و سوم هم شهادت بود، که آهي مي‌کشد و مي‌گويد: «نصيبم نشد. از خدا مي خواهم زودتر برگه سلامتم را بگيرم و برگردم سوريه.» وقتي مي خواهم خاطره اي از جنگ تعريف کند، مي گويد: «داعشي ها به ما مي گفتند جوجه هاي خميني. ما هم به آنها مي گفتيم جوجه هاي ابوبکر بغدادي.» (با خنده) عليرضا يکي ديگر از مجروحان اين نقاهتگاه است. وقتي از او مي پرسم چند سال داريد؟ مي گويد: «1993 به دنيا آمدم اما به تاريخ شمسي نمي دانم چه سالي مي شود.» بعد از مجروحيت او، پدرش به ايران آمده تا مراقبش باشد. مي‌گويد: «اولين بار يک سال و سه ماه پيش اعزام شدم. قساوت تکفيري ها را قبلا در کشورم ديده بودم که چه بر سر هموطنانم آوردند، دلم نمي خواست اين ظلم‌ها به مردم ديگر کشورها شود. براي همين تصميم گرفتم به جنگ بروم.» مي پرسم فضاي جنگ و تفنگ و تانک براي شما که پسر جواني هستيد هيجان رفتن ايجاد نکرد؟ با خنده مي گويد: «تفنگ و اين چيزها در کشور ما فراوان است.» بعد شروع مي‌کند به گفتن خاطراتش و نشان دادن عکسهايش در کنار ديگر رزمندگان. عليرضا نخاعش آسيب ديده و نمي تواند راه برود. پدرش مي گويد: «يکي از مشکلات درمان پسرم اين است که نوبت هاي فيزيوتراپي‌اش بايد مرتب باشد اما در بيمارستان خيلي اهميت نمي دهند.» او در عمليات بصرالحرير مجروح شده و در يگان موشکي بوده است. مي‌گويد: «کار با اين ادوات را از بچه هاي حزب الله آموزش ديدم. به محض بهبودي دلم مي خواهد برگردم کشورم.» سيد اصغر حسيني 47 ساله اهل مزار است که از کمر به پايين فلج شده و پيش از رفتن به سوريه، در ايران کشاورزي مي کرده. مي گويد: «اغلب اقوامم در فاطميون هستند و بهترين دوستم در جنگ شهيد شد. با شهادت او ديگر نتوانستم نروم و 6 بار اعزام شدم. زماني که مسيري را انتخاب مي کني تا تهش مي روي. در آزادسازي حلب مجروح شدم و يک سال و دو ماه است که اينجا بستري هستم.» از او در مورد مشکلاتش مي‌پرسم. مي گويد: «خدا را شکر مسئولين اينجا همه احتياجات ما را فراهم مي‌کنند و 24 ساعته حضور دارند.» با خودم فکر مي کنم که عجب مسئولين عجيب و نايابي! با اين حال دلش مي خواهد زودتر مرخص شود و به خانه اش برود. مي‌گويد: «اگر پسرهايم بخواهند به سوريه بروند، خودم راهي شان مي کنم.» حدود چهار سال است که اين نقاهتگاه زير نظر سازمان فاطميون ايجاد شده و طبق وظيفه اش به جانبازان مدافع حرم فاطميون خدمات مي دهد. همان طور که اشاره شد يکي از مشکلات عمده در اينجا کمبود تخت است. يکي از مسئولين مي‌گويد: «گاهي به خاطر عمليات، چندين جانباز به اينجا مي آيند. ما نمي توانيم به قبلي ها بگوييم برو. بنا بر اين مجبوريم يک جوري پذيرش کنيم. براي همين تعداد بيماران اينجا در فواصل زماني مختلف، متغير است.» نکته مهم اين است که اينجا نقاهتگاه است نه استراحتگاه. يعني کساني اينجا هستند که يا خانواده شان در ايران حضور ندارند و يا اگر هستند امکان پرستاري از مجروحشان را ندارند. اين مسئول مي‌گويد: «يک جانباز از منطقه که مي آيد به بيمارستان، خدمات ما شروع مي شود. و بعد از ترخيص از بيمارستان، اگر ضايعه نخاعي باشد يا حتي نياز به پانسمان داشته باشد، ما از او در اين مکان نگهداري مي‌کنيم. سير درماني همه به خوبي انجام مي شود. حتي پي گيري براي نوبت گرفتن از دکتر هم بر عهده ماست که انجام مي شود. حتي يک بار قرار بود پاي يکي از جانبازها قطع شود که ما با مشاوره از چند پزشک مانع آن شديم. تغذيه آنها با رعايت کامل مسائل پزشکي انجام مي‌شود و هر وعده، سه نوع غذا طبخ مي‌کنيم. سالن ورزشي کوچکي نيز هست که مي‌توانند بخشي از اوقات استراحت را آنجا سپري کنند. همچنين دو نفر شبانه روز با آمبولانس مسئول اياب ذهاب بچه ها هستند. مجروحان گاهي به خاطر مسکّن هاي قوي از درد ساعت 3 نصفه شب به بيمارستان برده مي‌شوند و نيروهاي ما آنها را بستري کرده و کارهايشان را انجام مي‌دهند. تمام کساني که اينجا کار مي کنند جداً با قلب صاف آمده اند و خود را واقعا خدمتگزار مدافعان حرم مي دانند. 70 درصد حضور کارکنان اينجا عشق است، 30 درصد انجام وظيفه.» مي‌گويد: «من خودم درد کشيده‌ام و وقتي مجروحي مي گويد درد دارم کاملا مي فهمم چه مي‌گويد، پس لزومي ندارد برخوردي کنم و يا کلافه شوم. تهيه داروهايشان با ماست و داروهاي کمياب‌شان را خودمان فراهم مي کنيم.» وي در مورد بهبود روحيه آنها ناشي از درد و بيماري و دلتنگي از خانواده مي‌گويد: «اردوهاي زيارتي مشهد برايشان ترتيب مي‌دهيم. يا مثلا به تله کابين و مراکز ديدني مي‌بريمشان. در اينجا يک کادر پرستاري و کمک بهيار هم شبانه روز مستقر هستند. کادر پرستاري از بچه هاي بيمارستان هستند. در اين ساختمان ظرفيت پذيرش 100 جانباز امکان پذير است. اشخاصي که خانواده ندارند يا از خانواده دورند، يک حق پرستاري برايشان در نظر گرفته شده و از دوستان يا آشناياني که دارند خواسته مي‌شود با قبول يک مبلغي همراه مريض باشند. در مناسبت‌هاي مختلف، مراسم هاي مذهبي برگزار مي کنيم و مداحان عزيزي هم تا کنون به اينجا آمده اند. از مسئولين و چهره هاي جامعه اگر کسي دوست داشته باشد به ديدار اين عزيزان بيايد بايد با دلش بيايد. اين گونه نيست که کسي بخواهد صرفا براي گرفتن عکس يادگاري اينجا حضور پيدا کند.»

برچسب‌ها:

نظر شما