شكوفه زماني
سردار شهيد وليالله چراغچي مسجدي از شناختهشدهترين شهداي دفاع مقدس است كه در پرونده جهادياش سمتهايي چون فرماندهي تيپ 21 امام رضا(ع) و جانشيني لشكر 5 نصر ديده ميشود. سردار چراغچي از قديميترين رزمندگان خراساني حاضر دفاع مقدس بود كه از غائله گنبد گرفته تا درگيري با ضد انقلاب و نهايتاً جنگ تحميلي، هميشه در صحنه بود و نقش تأثيرگذاري نيز ايفا كرد. شهيد چراغچي در اسفند ماه 1364 در جريان عمليات بدر مجروح شد، مدتي در بستر بيماري ماند تا اينكه فروردين ماه 1365 به شهادت رسيد. در روزهاي سرد اسفندماهي كه صفحات تقويمش مناسبتي چون مجروحيت منجر به شهادت سردار چراغچي را دارد، به گفتوگو با اكرم چراغچي مسجدي خواهر و طمينه عرفانيان همسر شهيد پرداختيم تا اين سردار بيبديل جبههها را بيشتر بشناسيم.
خواهر شهيد
شايد خيليها سردار چراغچي را بشناسند، اما كمتر كسي است كه از روزهای اول زندگي ايشان چیزی بداند، كمي از خانوادهاي بگوييد كه شهيد در آن پرورش يافته است.
ما پنج برادر و چهار خواهر بوديم كه در خيابان خسروي روبهروي حرم امام رضا(ع) سكونت داشتيم. شهيد فرزند سوم خانواده و متولد اول فروردين 1337 بود. خانه پدريمان دوستداشتني و زيبا بود. اما در سال 1378 از طرف شهردار مشهد و آستان قدس رضوي پيغام دادند كه بايد زمين خانهتان به مساحت حياط حرم اضافه شود. با زور خانه بچگي ما را كه پر از خاطره برادر شهيدم بود از ما گرفتند ولي به جاي اضافه شدن به حياط صحن امام رضا(ع) تبديل به يك سوپر بزرگ در روبهروي صحن بابالجواد شد. پدر مرحوممان شغلش شيشهبري بود. تمام دلخوشياش بعد از شهادت وليالله نشستن در ايوان خانه و قرائت قرآن روبهروي حرم امام رضا(ع) و زمزمه با امامش بود. وقتي خانه را از ما گرفتند، همين مسئله آنقدر پدرم را غصهدار كرد كه در اثر سكته به رحمت خدا رفت. پدرم قبل از فوتش برسر خاك پسر شهيدش رفته و گفته بود «وليالله به زودي پيشت ميآيم».
به عنوان خواهر شهيد چه شناختي از زندگي جهادي ايشان داريد؟
وليالله با آنكه بارها و بارها زخمي ميشد خيلي كم پيش ميآمد كه بيايد و به خانواده سر بزند. زماني كه مجروح ميشد سريع در بيمارستان مداوا ميشد و از همانجا به جبهه برميگشت. هميشه ميگفت: «جبهه واجبتر است و بايد به مردم خدمت كنيم.» حتي يك بار موج تركش به صورتش اصابت ميكند كه اثر زخم تركش در يكي از عكسهاي شهيد كاملاً نمايان است.
يك تركشي كنار قلب برادرم هميشه اذيتش ميكرد. براي همين دكترها چند بار به او اخطار داده بودند كه بايد زودتر عمل كند. ولي برادرم در جواب دكترها ميگفت اگر خدا بخواهد من را نگه دارد برايم هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. عقيده داشت كه اگر قرار است براي هر تركشي در بيمارستان بستري شوم از جبهه و جنگ عقب ميمانم.
البته فعاليتهاي وليالله فقط به جبهه ختم نميشد؛ يادم ميآيد زمان پيروزي انقلاب داداش آنقدر نترس بود كه اعلاميههاي «امام آمد» را شبانه در آن وضعيت ترسناك حكومت نظامي زير لباسش قايم ميكرد و پنهاني ميبرد در بين مردم پخش ميكرد و مردم را با شخصيت امام(ره) آشنا ميكرد.
وليالله هيچوقت نميگذاشت برنامههاي مبتذل آن موقع تلويزيون را نگاه كنيم. ميگفت فقط به برنامه اخبار و فوتبالش اهميت بدهيد و نگاه كنيد. ديگر اينكه به نماز خواندن خيلي اعتقاد داشت؛ وقتي اذان ميداد، وليالله تمام اعضاي خانواده، خواهر و برادرهايش را به خواندن نماز اول وقت موظف ميكرد. شهيد به مراسم قرآنخواني هم اهميت ميداد. بچههاي هفت سال به بالا را دعوت ميكرد تا دورهاي، قرائت قرآن را داشته باشند. همچنين به رعايت حفظ حجاب به خواهرانش و فاميل تأكيد ويژهاي داشت. در مقطع دبستان من، همه دخترها بدون حجاب و با موهاي آراسته به مدرسه ميرفتند، ولي داداش به من ميگفت: «بايد با چادر به مدرسه بروي.»
شده بود كه شهيد چراغچي در فعاليتهاي انقلابياش دستگير شود؟
يك شب وليالله به خاطر پخش اعلاميه نتوانست به خانه بيايد. همه خانواده خيلي اضطراب داشتيم و نتوانستيم اين وضعيت را تحمل كنيم. در كوچهها دنبال وليالله ميگشتيم كه به خاطر رد شدن تانكها مجبور شديم در يك خانهاي كه درش باز بود برويم و تا نزديكي صبح و آرام شدن وضعيت جوي آنجا بمانيم. بعدش با در دست گرفتن كفشهايمان و به صورت پابرهنه به آرامي از كنار تانكها رد شديم و به خانه برگشتيم.
وليالله چند مرتبه دستگير هم شد كه زود آزادش كردند، اما در مدت بازداشت كتكش زده بودند. يادم ميآيد در تظاهراتي كه روبهروي خانهمان اتفاق افتاد مردم دستشان را به خون شهيدي سرخ كرده بودند و شعار ميدادند. وقتي كه ما اين منظره را ديديم خيلي گريه كرديم. وليالله گفت: «ما بايد آنقدر بجگنيم تا بتوانيم پيروز شويم.»
يك جايي خواندهام كه شهيد چراغچي در زلزله طبس هم به مردم زلزلهزده كمك ميكردند؟
سال 1357 زلزله طبس باعث شد كه 70 درصد ساكنان مناطق زلزلهزده خانههايشان را از دست بدهند. وليالله ميگفت بياييد همگي برويم و به افردي كه در زير آوار ماندهاند كمك كنيم. خودش به همراه ديگر برادرانم سريع به طبس رفت و مدتي در آنجا بودند تا به افراد زلزلهزده كمك كنند. در طبس مردم را از زير آوار نجات ميدادند.
پس در كارهاي خير دست داشتند؟
بله، وليالله جوان دستبهخيري بود. زمان دانشجويياش، با آنكه 18 سال سن داشت و دانشجوي مهندسي نقشهكشي بود، در كمك به فقرا و نيازمندان بسيار فعال بود. حتي در زمان دانشجويي اسمش براي زيارت خانه خدا در آمد، ولي نرفت و گفت: «رفتن به جبهه واجبتر است» و درس را رها كرد و به جبهه رفت.
هر وقت داداش به بهشت رضا(ع) سر ميزد، ميگفت خدا هنوز من را انتخاب نكرده است. يك بار به من گفت: اگر روزي خدا من را هم انتخاب كرد و شهيد شدم دوست دارم كمك به خانواده مستضعفان را در كنار زندگي خودت داشته باشي. من هم طبق وصيتي كه داداش در اين زمينه داشت مديريت 450 بانوي خانواده بيسرپرست را به عهده گرفتهام تا بتوانم با كارآفريني زمينهاي فراهم بياورم تا اين بانوان با هنرهاي سنتي و آشپزي و... كه دارند، براي خودشان منبع درآمدي مالي دست و پا كنند.
شده بود كه شهيد چراغچي شما را هم تشويق به يادگيري آموزشهاي نظامي كنند؟
اتفاقاً در اوايل جنگ داداش ما را به اسلحهشناسي موظف كرده بود. خودش ما را آموزش ميداد كه اگر زماني جنگ به خانهها كشيده شد بتوانيم از خودمان دفاع كنيم. براي همين ما در دو پايگاه كه در مسجد 72 تن و مسجد عصمتيه مشهد قرار داشت، خواهران را جمع ميكرديم و به آنها اسلحه ژ. 3 و اسلحه كلاش را آموزش ميداديم. خواهر بزرگم چرخ بافتني داشت و با همكاري خواهران ديگر شلوار، ژاكت و كلاه ميبافتند و به جبههها ميفرستادند. جمعه به جمعه با بسيج كردن خواهران ديگر سوار وانت ميشديم و ميرفتيم گندمهايي كه در اطراف زمينهاي مشهد به نيت رزمندهها كشت ميشدند را درو ميكرديم تا از آرد آن براي رزمندهها نان فراهم كنيم.
شهيد چند سال در جبهههاي دفاع مقدس بودند؟
شهيد از قبل از شروع جنگ خدمت خودش را در سپاه آغاز كرد و تا جانشيني فرمانده لشكر5نصر پيش رفت. در هجدهم فروردين سال 1364 كه به شهادت رسيد بيش از شش سال در جبهه بود.
همسر شهيد
چه مدت شريك زندگي شهيد چراغچي بوديد؟ كمي از آشنايي و ازدواجتان بگوييد.
خواستگاري ايشان از من كاملاً سنتي بود. شهيد دوست داشت كسي را به عنوان شريك زندگي انتخاب كند كه در همه شرايط همراه وي باشد. وليالله شرايط كارياش را در همان خواستگاري و در جمع اعلام كرد و گفت: «اگر به من بگويند دربان آن منطقه جنگي باش بايد سريع خودم را برسانم. من دوست دارم فقط براي جنگ باشم. بايد همسرم با اين شرايط من سازگار باشد و دوري خانواده اذيتش نكند.» خداوند اين لطف را در حق ما كرد كه ما هم بتوانيم همنفس شهيد قرار بگيريم. آن موقع من 16 سال داشتم. ما 10 دي ماه 1361 محرم شديم. خطبه عقد را حضرت امام خواندند. در ظاهر به مدت سه سال زندگي مشترك با شهيد داشتم، ولي چون دائم در جبهه بود، روي هم سه ماه بيشتر با شهيد نبودم. ثمره ازدواجمان دخترم به نام فاطمه است كه سال 63 به دنيا آمد. زماني كه وليالله به شهادت رسيد فاطمه شش ماهه بود. الان 33 سال سن دارد و در رشته كارشناسي ارشد معماري فارغالتحصيل شده و امسال قرار است در كنكور دكتري شركت كند.
چگونه توانستهايد ياد پدر را براي فرزندي زنده نگه داريد كه موقع شهادت پدر شش ماهه بود؟
امروزه با ابهتي كه شهدا در جامعه دارند خود گوياي تمامي حقايق هستند. يعني جوان امروزي با نگاه به اطرافش ميتواند به واقعيات دست پيدا كند و فاطمه من هم با شنيدن خاطرات پدرش تصوير او را در ذهن به يادگاري نگه داشته است.
يك عكس از شهيد چراغچي وجود دارد كه در كنار شهيد باقري هستند؛ از اين عكس اطلاعاتي داريد؟
آن موقع سردار شهيد باقري فرمانده اطلاعات بودند كه در كنار همسر من اين عكس را مياندازند. اين تنها تصويري بود كه در مرتبه اول وليالله به من داد. حتي با شوخي به من گفت هر موقع دلت براي من تنگ شد اين عكس را داشته باش و من را نگاه كن. يك عكس هم از من گرفت كه همراه خودش داشته باشد.
با آنكه سن شما در موقع ازدواج بسيار كم بود با اعزامهاي مكرر شهيد مخالفتي نداشتيد؟
چرا؛ زماني كه شهيد تماس ميگرفت، از دوري ايشان من پاي تلفن گريه ميكردم. اما هميشه لطف خداوند شامل حالم بود. خود خداوند ميفرمايد اگر در راه من قدم مثبت برداريد شما را صبور خواهم كرد، با شما همراه خواهم شد. واقعاً من اين مورد را در زندگيام حس كردم. مسلماً اگر يك شب مرد خانه نباشد، براي اعضاي خانواده واقعاً سخت ميگذرد، ولي من آن موقع به رغم سن كم، تمام اين سختيها را با لطف خدا پشت سر گذاشتم.
همسرداري سردار چراغچي چطور بود؟
همانطور كه وليالله شيرمرد ميدانهاي جنگ بود، در خانه هم كمكحال همسرش ميشد. يادم ميآيد در شب اولي كه وليالله بعد از تولد دخترم حضور پيدا كرد با آن شرايط خستگي كه از جنگ داشتند نوزاد را در كنار خود خواباندند كه مراقبش باشند و ميگفتند من هم سهمي دارم بايد انجام دهم. شهيد اهل معاشرت بود و در همه كارهايش اخلاص داشت. بسيار ولايتمدار بود و اطاعت حرف رهبر را بر خودش واجب ميدانست. بودن در جنگ را در رأس همه كارهايش براي خودش واجب ميدانست.
از لحظه عروج ايشان چه شنيدهايد؟
منزل ما در خيابان شهيد خسروي نو قرار داشت كه بيشتر تشييع جنازههاي شهدا از آنجا انجام ميشد. شهيد هميشه به من ميگفت در تشييع جنازه شهدا حتماً شركت داشته باش. روزي هم در همين خيابان تشييع من انجام خواهد شد. همسرم در 24 اسفندماه سال 1363 از ناحيه سر تركش ميخورد و مجروح ميشود و تا شهادتش در بيمارستان تجريش تهران در كما به سر ميبرد. شهيد يك هيكل تنومندي داشت و هميشه به پهلوهايش ميزد و ميگفت تا اينها آب نشود خدا من را قبول نميكند. ايشان در 21 روزي كه در كما بود بدنش آنقدر ضعيف شد كه باوركردني نبود. عاقبت هم كه به درجه شهادت نائل آمد. مادرشان در تشييع پيكر پسرش او را نشناخت. گفت اين پسر من نيست. پسر من هيكل تنومندي داشت.
∎
سردار شهيد وليالله چراغچي مسجدي از شناختهشدهترين شهداي دفاع مقدس است كه در پرونده جهادياش سمتهايي چون فرماندهي تيپ 21 امام رضا(ع) و جانشيني لشكر 5 نصر ديده ميشود. سردار چراغچي از قديميترين رزمندگان خراساني حاضر دفاع مقدس بود كه از غائله گنبد گرفته تا درگيري با ضد انقلاب و نهايتاً جنگ تحميلي، هميشه در صحنه بود و نقش تأثيرگذاري نيز ايفا كرد. شهيد چراغچي در اسفند ماه 1364 در جريان عمليات بدر مجروح شد، مدتي در بستر بيماري ماند تا اينكه فروردين ماه 1365 به شهادت رسيد. در روزهاي سرد اسفندماهي كه صفحات تقويمش مناسبتي چون مجروحيت منجر به شهادت سردار چراغچي را دارد، به گفتوگو با اكرم چراغچي مسجدي خواهر و طمينه عرفانيان همسر شهيد پرداختيم تا اين سردار بيبديل جبههها را بيشتر بشناسيم.
خواهر شهيد
شايد خيليها سردار چراغچي را بشناسند، اما كمتر كسي است كه از روزهای اول زندگي ايشان چیزی بداند، كمي از خانوادهاي بگوييد كه شهيد در آن پرورش يافته است.
ما پنج برادر و چهار خواهر بوديم كه در خيابان خسروي روبهروي حرم امام رضا(ع) سكونت داشتيم. شهيد فرزند سوم خانواده و متولد اول فروردين 1337 بود. خانه پدريمان دوستداشتني و زيبا بود. اما در سال 1378 از طرف شهردار مشهد و آستان قدس رضوي پيغام دادند كه بايد زمين خانهتان به مساحت حياط حرم اضافه شود. با زور خانه بچگي ما را كه پر از خاطره برادر شهيدم بود از ما گرفتند ولي به جاي اضافه شدن به حياط صحن امام رضا(ع) تبديل به يك سوپر بزرگ در روبهروي صحن بابالجواد شد. پدر مرحوممان شغلش شيشهبري بود. تمام دلخوشياش بعد از شهادت وليالله نشستن در ايوان خانه و قرائت قرآن روبهروي حرم امام رضا(ع) و زمزمه با امامش بود. وقتي خانه را از ما گرفتند، همين مسئله آنقدر پدرم را غصهدار كرد كه در اثر سكته به رحمت خدا رفت. پدرم قبل از فوتش برسر خاك پسر شهيدش رفته و گفته بود «وليالله به زودي پيشت ميآيم».
به عنوان خواهر شهيد چه شناختي از زندگي جهادي ايشان داريد؟
وليالله با آنكه بارها و بارها زخمي ميشد خيلي كم پيش ميآمد كه بيايد و به خانواده سر بزند. زماني كه مجروح ميشد سريع در بيمارستان مداوا ميشد و از همانجا به جبهه برميگشت. هميشه ميگفت: «جبهه واجبتر است و بايد به مردم خدمت كنيم.» حتي يك بار موج تركش به صورتش اصابت ميكند كه اثر زخم تركش در يكي از عكسهاي شهيد كاملاً نمايان است.
يك تركشي كنار قلب برادرم هميشه اذيتش ميكرد. براي همين دكترها چند بار به او اخطار داده بودند كه بايد زودتر عمل كند. ولي برادرم در جواب دكترها ميگفت اگر خدا بخواهد من را نگه دارد برايم هيچ اتفاقي نخواهد افتاد. عقيده داشت كه اگر قرار است براي هر تركشي در بيمارستان بستري شوم از جبهه و جنگ عقب ميمانم.
البته فعاليتهاي وليالله فقط به جبهه ختم نميشد؛ يادم ميآيد زمان پيروزي انقلاب داداش آنقدر نترس بود كه اعلاميههاي «امام آمد» را شبانه در آن وضعيت ترسناك حكومت نظامي زير لباسش قايم ميكرد و پنهاني ميبرد در بين مردم پخش ميكرد و مردم را با شخصيت امام(ره) آشنا ميكرد.
وليالله هيچوقت نميگذاشت برنامههاي مبتذل آن موقع تلويزيون را نگاه كنيم. ميگفت فقط به برنامه اخبار و فوتبالش اهميت بدهيد و نگاه كنيد. ديگر اينكه به نماز خواندن خيلي اعتقاد داشت؛ وقتي اذان ميداد، وليالله تمام اعضاي خانواده، خواهر و برادرهايش را به خواندن نماز اول وقت موظف ميكرد. شهيد به مراسم قرآنخواني هم اهميت ميداد. بچههاي هفت سال به بالا را دعوت ميكرد تا دورهاي، قرائت قرآن را داشته باشند. همچنين به رعايت حفظ حجاب به خواهرانش و فاميل تأكيد ويژهاي داشت. در مقطع دبستان من، همه دخترها بدون حجاب و با موهاي آراسته به مدرسه ميرفتند، ولي داداش به من ميگفت: «بايد با چادر به مدرسه بروي.»
شده بود كه شهيد چراغچي در فعاليتهاي انقلابياش دستگير شود؟
يك شب وليالله به خاطر پخش اعلاميه نتوانست به خانه بيايد. همه خانواده خيلي اضطراب داشتيم و نتوانستيم اين وضعيت را تحمل كنيم. در كوچهها دنبال وليالله ميگشتيم كه به خاطر رد شدن تانكها مجبور شديم در يك خانهاي كه درش باز بود برويم و تا نزديكي صبح و آرام شدن وضعيت جوي آنجا بمانيم. بعدش با در دست گرفتن كفشهايمان و به صورت پابرهنه به آرامي از كنار تانكها رد شديم و به خانه برگشتيم.
وليالله چند مرتبه دستگير هم شد كه زود آزادش كردند، اما در مدت بازداشت كتكش زده بودند. يادم ميآيد در تظاهراتي كه روبهروي خانهمان اتفاق افتاد مردم دستشان را به خون شهيدي سرخ كرده بودند و شعار ميدادند. وقتي كه ما اين منظره را ديديم خيلي گريه كرديم. وليالله گفت: «ما بايد آنقدر بجگنيم تا بتوانيم پيروز شويم.»
يك جايي خواندهام كه شهيد چراغچي در زلزله طبس هم به مردم زلزلهزده كمك ميكردند؟
سال 1357 زلزله طبس باعث شد كه 70 درصد ساكنان مناطق زلزلهزده خانههايشان را از دست بدهند. وليالله ميگفت بياييد همگي برويم و به افردي كه در زير آوار ماندهاند كمك كنيم. خودش به همراه ديگر برادرانم سريع به طبس رفت و مدتي در آنجا بودند تا به افراد زلزلهزده كمك كنند. در طبس مردم را از زير آوار نجات ميدادند.
پس در كارهاي خير دست داشتند؟
بله، وليالله جوان دستبهخيري بود. زمان دانشجويياش، با آنكه 18 سال سن داشت و دانشجوي مهندسي نقشهكشي بود، در كمك به فقرا و نيازمندان بسيار فعال بود. حتي در زمان دانشجويي اسمش براي زيارت خانه خدا در آمد، ولي نرفت و گفت: «رفتن به جبهه واجبتر است» و درس را رها كرد و به جبهه رفت.
هر وقت داداش به بهشت رضا(ع) سر ميزد، ميگفت خدا هنوز من را انتخاب نكرده است. يك بار به من گفت: اگر روزي خدا من را هم انتخاب كرد و شهيد شدم دوست دارم كمك به خانواده مستضعفان را در كنار زندگي خودت داشته باشي. من هم طبق وصيتي كه داداش در اين زمينه داشت مديريت 450 بانوي خانواده بيسرپرست را به عهده گرفتهام تا بتوانم با كارآفريني زمينهاي فراهم بياورم تا اين بانوان با هنرهاي سنتي و آشپزي و... كه دارند، براي خودشان منبع درآمدي مالي دست و پا كنند.
شده بود كه شهيد چراغچي شما را هم تشويق به يادگيري آموزشهاي نظامي كنند؟
اتفاقاً در اوايل جنگ داداش ما را به اسلحهشناسي موظف كرده بود. خودش ما را آموزش ميداد كه اگر زماني جنگ به خانهها كشيده شد بتوانيم از خودمان دفاع كنيم. براي همين ما در دو پايگاه كه در مسجد 72 تن و مسجد عصمتيه مشهد قرار داشت، خواهران را جمع ميكرديم و به آنها اسلحه ژ. 3 و اسلحه كلاش را آموزش ميداديم. خواهر بزرگم چرخ بافتني داشت و با همكاري خواهران ديگر شلوار، ژاكت و كلاه ميبافتند و به جبههها ميفرستادند. جمعه به جمعه با بسيج كردن خواهران ديگر سوار وانت ميشديم و ميرفتيم گندمهايي كه در اطراف زمينهاي مشهد به نيت رزمندهها كشت ميشدند را درو ميكرديم تا از آرد آن براي رزمندهها نان فراهم كنيم.
شهيد چند سال در جبهههاي دفاع مقدس بودند؟
شهيد از قبل از شروع جنگ خدمت خودش را در سپاه آغاز كرد و تا جانشيني فرمانده لشكر5نصر پيش رفت. در هجدهم فروردين سال 1364 كه به شهادت رسيد بيش از شش سال در جبهه بود.
همسر شهيد
چه مدت شريك زندگي شهيد چراغچي بوديد؟ كمي از آشنايي و ازدواجتان بگوييد.
خواستگاري ايشان از من كاملاً سنتي بود. شهيد دوست داشت كسي را به عنوان شريك زندگي انتخاب كند كه در همه شرايط همراه وي باشد. وليالله شرايط كارياش را در همان خواستگاري و در جمع اعلام كرد و گفت: «اگر به من بگويند دربان آن منطقه جنگي باش بايد سريع خودم را برسانم. من دوست دارم فقط براي جنگ باشم. بايد همسرم با اين شرايط من سازگار باشد و دوري خانواده اذيتش نكند.» خداوند اين لطف را در حق ما كرد كه ما هم بتوانيم همنفس شهيد قرار بگيريم. آن موقع من 16 سال داشتم. ما 10 دي ماه 1361 محرم شديم. خطبه عقد را حضرت امام خواندند. در ظاهر به مدت سه سال زندگي مشترك با شهيد داشتم، ولي چون دائم در جبهه بود، روي هم سه ماه بيشتر با شهيد نبودم. ثمره ازدواجمان دخترم به نام فاطمه است كه سال 63 به دنيا آمد. زماني كه وليالله به شهادت رسيد فاطمه شش ماهه بود. الان 33 سال سن دارد و در رشته كارشناسي ارشد معماري فارغالتحصيل شده و امسال قرار است در كنكور دكتري شركت كند.
چگونه توانستهايد ياد پدر را براي فرزندي زنده نگه داريد كه موقع شهادت پدر شش ماهه بود؟
امروزه با ابهتي كه شهدا در جامعه دارند خود گوياي تمامي حقايق هستند. يعني جوان امروزي با نگاه به اطرافش ميتواند به واقعيات دست پيدا كند و فاطمه من هم با شنيدن خاطرات پدرش تصوير او را در ذهن به يادگاري نگه داشته است.
يك عكس از شهيد چراغچي وجود دارد كه در كنار شهيد باقري هستند؛ از اين عكس اطلاعاتي داريد؟
آن موقع سردار شهيد باقري فرمانده اطلاعات بودند كه در كنار همسر من اين عكس را مياندازند. اين تنها تصويري بود كه در مرتبه اول وليالله به من داد. حتي با شوخي به من گفت هر موقع دلت براي من تنگ شد اين عكس را داشته باش و من را نگاه كن. يك عكس هم از من گرفت كه همراه خودش داشته باشد.
با آنكه سن شما در موقع ازدواج بسيار كم بود با اعزامهاي مكرر شهيد مخالفتي نداشتيد؟
چرا؛ زماني كه شهيد تماس ميگرفت، از دوري ايشان من پاي تلفن گريه ميكردم. اما هميشه لطف خداوند شامل حالم بود. خود خداوند ميفرمايد اگر در راه من قدم مثبت برداريد شما را صبور خواهم كرد، با شما همراه خواهم شد. واقعاً من اين مورد را در زندگيام حس كردم. مسلماً اگر يك شب مرد خانه نباشد، براي اعضاي خانواده واقعاً سخت ميگذرد، ولي من آن موقع به رغم سن كم، تمام اين سختيها را با لطف خدا پشت سر گذاشتم.
همسرداري سردار چراغچي چطور بود؟
همانطور كه وليالله شيرمرد ميدانهاي جنگ بود، در خانه هم كمكحال همسرش ميشد. يادم ميآيد در شب اولي كه وليالله بعد از تولد دخترم حضور پيدا كرد با آن شرايط خستگي كه از جنگ داشتند نوزاد را در كنار خود خواباندند كه مراقبش باشند و ميگفتند من هم سهمي دارم بايد انجام دهم. شهيد اهل معاشرت بود و در همه كارهايش اخلاص داشت. بسيار ولايتمدار بود و اطاعت حرف رهبر را بر خودش واجب ميدانست. بودن در جنگ را در رأس همه كارهايش براي خودش واجب ميدانست.
از لحظه عروج ايشان چه شنيدهايد؟
منزل ما در خيابان شهيد خسروي نو قرار داشت كه بيشتر تشييع جنازههاي شهدا از آنجا انجام ميشد. شهيد هميشه به من ميگفت در تشييع جنازه شهدا حتماً شركت داشته باش. روزي هم در همين خيابان تشييع من انجام خواهد شد. همسرم در 24 اسفندماه سال 1363 از ناحيه سر تركش ميخورد و مجروح ميشود و تا شهادتش در بيمارستان تجريش تهران در كما به سر ميبرد. شهيد يك هيكل تنومندي داشت و هميشه به پهلوهايش ميزد و ميگفت تا اينها آب نشود خدا من را قبول نميكند. ايشان در 21 روزي كه در كما بود بدنش آنقدر ضعيف شد كه باوركردني نبود. عاقبت هم كه به درجه شهادت نائل آمد. مادرشان در تشييع پيكر پسرش او را نشناخت. گفت اين پسر من نيست. پسر من هيكل تنومندي داشت.
نظر شما