به توان بچهها ایمان داشتم؛ اما بهرحال کوه هست و هزاران خطر...
همین چندماه پیش بود که سید علی عزیز، گرفتار بهمن شد و داغی سنگین بر سینهام گذاشت.
به سرعت اخبار و هشتگها منتشر شد و اظهارنظرهای گوناگون که هلال احمر برای شو و نمایش جان انسانها را به خطر میاندازد و...!
کلی سخن رسمی و غیر رسمی ...
زنگ روی زنگ بود که به من امان نمیداد:
"چه دارید میکنید؟!..."
خانوادههای داغدار هم که تنها چشم امیدشان به ما بود...
به فرمانده میدان گفتم که با بچههای عملیاتی تماس بگیرد و وضعیت را بسنجد؛ بهرحال آنها بهتر از هرکس دیگری میتوانند اظهارنظر کنند.
تماس گرفته شد، بچهها با لبخندی بر لب گفته بودند:
"مگر بار اولمان است؟!!!"
گفتم:
"بگو اگر واقعاً سخت هست خطر نکنند و برگردند."
پاسخ داده بودند:
"اگر قرار بود برگردیم که نمیآمدیم."
توکل برخدا کردم و با خودم گفتم:
"اینها از جنس همانهایی هستند که اگر قرار بود برگردند؛ امروز بعثیها حاکم این مرز و بوم بودند..."
دل نوشته مرتضی سلیمی
رئیس سازمان امداد و نجات
نظر شما