شناسهٔ خبر: 24248251 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایران آنلاین | لینک خبر

مرزهای ممیزی

خالق اثر ادبی یا هنری، معمولاً دو مرحله در پیش دارد: مرحله نخست، خلق اثر است و مرحله دوم، انتشارش. مرحله اول، خودش هفت خان رستم یا اسفندیار است و تکلیف شاعر، نویسنده، منتقد، سینماگر و... آن قدر سنگین است که مشق شب روزگار قدیم کودکان این مملکت، پهلویش هیچ است اما انتشار، فقط با گذشتن از مراحل کنکور قابل قیاس است! یعنی مرحله خلق هنری، به مراتب آسان‌تر است.

صاحب‌خبر -

ایران آنلاین /غیر از مشکلات متداول انتشار، که در همه دوره‌ها و جوامع، عمومی‌ست و مربوط است به پست و بلند صنعت نشر، یک مرحله چون کوه هم پیش روی صاحب اثر و صاحب نشر هست که ممیزی‌ست؛ گاهی این مرحله در برخی جوامع یا دوره‌ها، با انصاف و درایت بیشتری سازمان‌دهی شده که منجر به رونق بازار نشر در هر دوره بوده و گاه هم، نه. ممیزی، البته خاص ایران نبوده و نیست؛ حتی در کشورهای اروپایی و امریکایی هم اشکال مختلف ممیزی به چشم می‌خورد مثل تعیین گروه سنی برای نمایش فیلم[که به‌دلیل محدود شدن فروش بلیت، تهیه‌کنندگان بزرگ اغلب سعی می‌کنند از یک سری خطوط قرمز عبور نکنند که در دهه‌های اخیر، کار نمایش اکثر تولیدات غربی را هم در ایران آسان کرده است!] یا ممیزی سنی اینترنت [که گاه حتی به حضور پلیس هم می‌انجامد و در برخی موارد، جرم جنایی محسوب می‌شود] یا ممیزی، باز هم از لحاظ گروه سنی در تلویزیون]که در برخی موارد حتی از تلویزیون جمهوری اسلامی هم سخت‌گیرانه‌تر است آن هم در جمهوری فرانسه!] در زمینه انتشار شعر و داستان هم قصه‌های دیگری هست اما مطمئناً از مشروطه به این سو، ممیزی شعر در ایران، اغلب غیرقابل پیش‌بینی در هر دوره بوده گاه از لحاظ سهل‌گیری و اغلب، از نظر سخت‌گیری.

درباره «چه» حرف می‌زند شاعر؟ درباره «که» حرف می‌زند؟
مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه‌تر کن
ز آه شرربار این قفس را بَرشکنُ و زیر و زبَر کن
بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمه آزادی نوع بشر سُرا
وَز نفسی عرصه این خاک توده را پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا، ‌ای فـلک، ‌ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است
شعله فکن در قفس‌ ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگَه‌‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی‌اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی‌ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد
دیده‌ تر کن!
جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می‌ ناب، جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن
ساقی گلچهره بده آب آتشین، پرده دلکش بزن‌ ای یار دلنشین
ناله بر آر از قفس‌ ای بلبل حزین
کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد
[تصنیف مرغ سحر/ملک‌الشعرای بهار]
در دوره مشروطه تا آغاز سلطنت پهلوی، شاهد ممیزی سهل‌گیرانه‌تری از سوی مراجع ذی‌ربط و ممیزی سخت‌گیرانه‌تری توسط ادبا و علما و جامعه‌ایم. سلطنت به ضعف گراییده قاجار که درگیر ملوک الطوایفی حاصل از انقلاب مشروطه بود[چرا که به‌دلیل اجرایی نشدن روند تغییر «رعیت» به «ملت»، مجلس نیز جایگاه سران اقوامی شده بود که اغلب با برخورداری از قدرت قومی یا منطقه‌ای یا زمین‌‌‌‌‌‌‌‌دارانه به مجلس مشروطه راه یافته بودند] از خود اراده مشخصی نداشت تا حتی در کارهای معیشتی و اداری مملکت از خود قدرت قادری نشان دهد و دائم در حال کژ و مژ شدن در تندباد سیاست بود و در نتیجه، ممیزی، به اراده سیاستمداران مجلس در همان نشریات و مکتوبات اندک آن دوره به اجرا درمی‌آمد و اغلب هم حکم و سند مکتوبی در اجرا نداشت و تقریباً همه هم رعایت می‌کردند مخصوصاً در حوزه‌های اخلاق عمومی و البته سخن گفتن در باب نقد سیاست دولتمردان تقریباً آزاد بود چه به طنز و چه به جدّ. با کودتای 3اسفند 1299 وتقویت دولت مرکزی و تضعیف مجلس، ممیزی به اشکال دیگری خود را نشان داد مثل قتل میرزاده عشقی یا ترور ناموفق بهار یا به زندان رفتن فرخی یزدی. این شکل از ممیزی، البته از آغاز شعر هزارساله در ایران مرسوم بود اما به نظر می‌رسید با سقوط سلطنت محمدعلی‌شاهی، پایان یافته باشد که چنین نشد. با تغییر سلطنت از قاجار به پهلوی در 22 آذر 1304، تداوم این نوع از ممیزی خشونت‌بار که به حذف فیزیکی شاعر می‌انجامید، تداومی مستدام یافت اما تنها نوع ممیزی در سلطنت پهلوی اول نبود. ممیزی در 16 سال سلطنت رضاشاه، به شکل سازمان‌یافته و بخشنامه‌ای، نشریات رو به ازدیاد و نشر کتاب را هم در برگرفت اما هنوز شراکت ادبا نیز در ممیزی عمومی در جامعه مشخص بود که از بارزترین نمودهایش کتاب‌سوزان دیوان‌های مشهور شعر پارسی توسط احمد کسروی و تحت فشار قرار دادن محمدعلی فروغی -به اعتبار اخلاق عمومی- برای ممیزی کلیات سعدی بود که فروغی مجبور به انتشار ناقص کلیات سعدی شد.[چند دهه بعد، با انتشار کامل کلیات که به چاپ اقبال مشهور شد، این مکتوب به طور کامل در اختیار پارسی‌زبانان قرار گرفت که این بار، با ممیزی دوران پهلوی دوم، به گوشه‌نشینی برخی کتابخانه‌ها و نشر زیرزمینی رفت تا اکنون که حتی برخی از فارغ‌التحصیلان دوره دکترای زبان و ادبیات پارسی، متن کامل را نخوانده‌اند!] نوع دیگر ممیزی دوره سلطنت پهلوی اول، منزوی کردن نویسندگان و شاعرانی بود که آثارشان مورد موافقت ادبای بانفوذ آن دوره نبود که برجسته‌ترین‌شان هدایت و نیما بودند با این همه، آن قدر ممیزی فیزیکی شاعران، نویسندگان و روزنامه‌نگاران و ممیزی سیستماتیک آثار در آستانه انتشار، بار سنگینی بر شانه‌های فرهنگ ایرانی بود که دیگر کمترکسی به ممیزی ادبای بانفوذ، اهمیت می‌داد یا حتی می‌اندیشید. خطوط قرمز ممیزی سیستماتیک در این دوره، از فرامین شاه تا موفقیت یا عدم موفقیت طرحی شهری یا کشوری و حتی موافقت یا مخالفت با وقایع خارج از کشور را در بر می‌گرفت و عملاً در حوزه شعر، غیر از سخن گفتن از یار و زلف و میخانه [آن هم اگر تردیدی در «مفاهیم سیاسی موردی»‌شان نبود!] مجوز نشر نداشت.
روزگار شاه‌شجاعی پهلوی دوم
تا کودتای سال 32
بُوَد آیا که در میکده‌ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می‌ناب
تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که‌ داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند
«امیر مبارزالدین محمد مظفر، بانی سلسله آل مظفر و پدر شاه شجاع، چنان‌که در دیوان حافظ و دیگر منابع مشهود است، بسیار تندخو و زودخشم بود و در عقوبت دادن، سرعت و خشونت داشت. وی در بازگشت از سفر جنگی آذربایجان بر دو پسرش شاه شجاع و شاه محمود و خواهرزاده‌اش شاه سلطان خشم گرفت و دو پسر را به کوری و خواهرزاده را به کشتن بیم داد. پس آن سه تن، سحرگاهی در اصفهان، امیر محمد را فروگرفتند. شاه شجاع، بر اسب برنشست و بر سرش به نشان سلطنت، چتر گرفتند و امیرمحمد را به قلعه طبرک فرستادند.»[زبده] التواریخ / حافظ ابرو] در واقع، پس از ورود متفقین به ایران در شهریور 1320 و به تبعید رفتن رضاشاه، سلطنت پهلوی، دست کمی از سلطنت قاجار در دوره احمدشاه نداشت؛ قدرت مرکزی، چنان به ضعف گراییده بود که کارگزاران حکومت پهلوی اول، جملگی به محکمه فراخوانده شدند تا جزای اعمال خویش را بگیرند؛ رفتار و کنش روزنامه‌نگاران، شاعران و نویسندگان به گونه‌ای بود که انگار انقلابی به پا شده و در خلأ قدرت در کشور، هر چه خواستند و هر چه توانستند در ذکر مصیبت دوران پیشین نوشتند و مانعی هم بر سر راه نبود تا کودتای سال 32، که همه آن متون، سندی شد برای حبس و تمشیت و اعدام! از آن دوران شاه شجاعی بعد از شهریور 20 تا 28 مرداد 1332، چنان ورق برگشت که نخست به خانه علی‌اکبر دهخدا ریختند و پیرمرد را در 76 سالگی بشدت مضروب کردند و فیش‌های لغت‌نامه را، همراه با صاحب لغت‌نامه، به‌عنوان مدرک بردند!
با این همه، داستان ممیزی پس از کودتا، داستان دیگری‌ست! ممیزی در 12 سال نخست سلطنت محمدرضا شاه به‌دلیل ضعف قدرت حکومت وی، به طور سیستماتیک در حد رعایت شئونات اجتماعی بود که در اندک‌ مواردی توسط روزنامه‌نگاران و شاعران و نویسندگان رعایت نمی‌شد اما ممیزی مسلط در آن دوره، غیر سیستماتیک و اعمال‌شده توسط روشنفکران چپ بود که دائم در حال گز کردن و بریدن قبای تازه‌ای برای «متن»‌های نگارش‌یافته بودند و اغلب حتی، نوگرایان چپ‌گرا هم از این ممیزی در امان نمی‌ماندند؛ ممیزی فیزیکی نیز توسط احزاب سیاسی شیوع داشت که مشهورترین‌شان قتل‌های محمد مسعود و کسروی بود [گرچه ارگان حزب توده، قتل مسعود را محکوم کرد اما 10سال بعد، خسرو روزبه از طراحی و اجرای قتل این روزنامه‌نگار و نویسنده سخن گفت. البته خود مسعود نیز در روزنامه «مرد امروز» ۲۵ مرداد ۱۳۲۶ در مقاله‌ای برای قتل احمد قوام(قوام السلطنه) یک میلیون ریال جایزه تعیین کرده بود. به قول ناصر خسرو: گفتا که، کرا کشتی تا کشته شدی زار/ تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟] ممیزی روشنفکرانه، در این سال‌ها چنان رشد یافت که حتی برقراری ممیزی سیستماتیک پس از کودتای 32 نیز-توسط حکومت- نتوانست مانعی بر سر راه آن باشد و با اُفت و خیزهای دهه‌ای ادامه یافت و بدل به «حکومت در سایه» شدند.
محمدرضا رفت، رضاشاه برگشت!
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است...[زمستان/مهدی اخوان ثالث]
در آن سه روزی که محمدرضاشاه به تبعید رفت و پس از کودتای 28مرداد سال 32 به کشور بازگشت، گویی خُلق و خوی شخصی‌اش هم دستخوش تغییر شد؛ ضرب‌المثل سیاسی «محمدرضا رفت، رضاشاه بازگشت» حاصل خشونت این دوران است ضرب‌المثلی که فشار شهربانی و ارتش و پس از آن سازمان امنیت بر همه ارکان جامعه، سبب شده بود که جز در خفا، بر زبان رانده نشود.
با کودتای 28 مرداد، هر کسی را که نامی داشت و جایی در نشریه‌ای یا میتینگی یا افکار عمومی شهرتی به هم زده بود، بازخواست کردند و نشریات را کوفتند و ناشران را به فلک بستند و شاعران را خانه‌نشین کردند. تا چهار سال پس از کودتا، قصه به همین منوال بود تا اندک اندک آرامش نسبی بر جامعه حکمفرما شد و محمدرضاشاه هم که خود از قدرت‌گیری نظامیان به وحشت افتاده بود طی چند سخنرانی از آزادی بیان و اصلاحات گفت در حالی که یک سال پیش از آن، سازمان اطلاعات و امنیت کشور را تأسیس و ریاستش را به تیمور بختیار[عموزاده همسرش ثریا اسفندیاری و مخالف سیاسی‌اش شاپور بختیار] سپرده بود مردی که در قساوت و اعدام‌های سریع و خودسرانه، سپهبد زاهدی-اجراکننده کودتا- را هم حیرت‌زده کرده بود و در سال 39، حتی محمدرضاشاه را نیز از بلندپروازی‌های خود چنان ترساند که سرانجامش به تبعید و بعد ترور توسط ساواک، در استان دیاله عراق کشید.
حاصل سخنان اصلاح‌طلبانه محمدرضاشاه در سال‌های 36 و 37، کاستن از ممیزی اخلاقی در نشریات و کتاب‌ها و افزایش ممیزی سیاسی و ایدئولوژیک بود که حاصلش تولید نوعی ادبیات استعاری-سیاسی-اجتماعی در جامعه بود که بدل به زبان رمزی شده بود که فرستنده، شاعر و نویسنده بود و گیرنده، جامعه و در همین حد هم حکومت راضی بود! در واقع در این روند، شاعر راضی، جامعه راضی، حکومت راضی، رحمت بر پدر قاضی! بزرگ‌ترین مشکل حکومت با شعرهای فکاهی سیاسی بود که در 12 سال «هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو!» به تفرج عامه مردم بدل شده بود و حالا باید به سمت «برهنه‌گرایی» یا انتقادات از «مقام سلطنت به پایین» راه کج می‌کرد که کرد. توفیق، مشهورترین نشریه فکاهی دهه چهل که پر بود از اشعار فکاهی، دیگر رمق سال‌های 20 تا 32 را نداشت اما در عوض، مجوز عبور از اخلاقیات مورد احترام جامعه سنتی را یافته بود و می‌توانست نخست‌وزیر را هم هدف انتقاد قرار دهد آن هم به شکل عیان نه استعاری.
مرز ممیزی در سال‌های پس از کودتا تا آغاز جنبش چریکی در اواخر دهه چهل، مرزی مشخص و کاملاً قابل رؤیت برای همگان بود و در این سال‌ها بود که کمترشعر یا داستانی در هنگام انتشار و از سوی مسئولان ذیربط مورد ممیزی قرار می‌گرفت و اگر بنا بر ممیزی بود، پیش از مرحله انتشار، این کار انجام می‌شد مثل «وارطان سخن نگفت» شاملو که بدل شد به «نازلی سخن نگفت» آن هم چون نام یک «مبارز سیاسی زیر شکنجه مرده» را با خود داشت؛ البته آنچه که کار ممیزی شعرهای دهه چهل را آسان‌تر کرده بود غلبه آوانگاردیسم و سیاست‌گریزی بر آن بود که همراه با برهنه‌نمایی غیرقابل درک برای عموم مخاطبان، حتی کار ممیزی اخلاقی این آثار را هم واقعاً آسان کرده بود چون برهنه‌نمایی این آثار، چنان در عبارات پیچیده و انتزاعی، پوشیده شده بود که از هر پوشیده‌گویی‌ای پوشیده‌تر بود! مختصرمواردی نیز بودند که به اخلاقیات سنتی، به عیان و به روشنی حمله‌ور می‌شدند که در قبال برهنه‌نمایی غیرقابل کنترل سینمای بدنه آن دوره، اصلاً به چشم نمی‌آمدند در نتیجه حد و مرز ممیزی تا پیش از اعلام جنگ مسلحانه و خیزش «شعر مسلحانه»، یک توافق جمعی بود میان خالقان ادبی و جامعه و ممیزان. ممیزان از استعاره‌های سیاسی باخبر بودند اما اگر جلو همین‌ها را هم می‌گرفتند دیگر چه می‌ماند از شعر و داستان کشور؟
در کوبا با 16 نفر انقلاب شد
چرا ما نتوانیم؟!
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ -
شب و
رود بی‌انحنای ستارگان
که سرد می‌گذرد.
و سوگواران درازگیسو
بر دو جانب رود
یادآورد کدام خاطره را
با قصیده نفس‌گیر غوکان
تعزیتی می‌کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم‌آواز دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟[شبانه/احمد شاملو]
آتش‌بس میان روشنفکران و هنرمندان از یک سو و حکومت از سوی دیگر و مردم نیز به‌عنوان ناظران این روند، در سال‌های پایانی دهه چهل، به جنگی تمام‌عیار بدل شد که از سوی حکومت، مقصر اصلی‌اش-بیشتر از همه- شاعران و نویسندگان بودند.
سال‌ها قبل یعنی در 1959، 16 روشنفکر تبعیدی که بازمانده 86 نفری بودند که با یک قایق تفریحی و با حرکتی شبیه به نظامیان رمان و فیلم «توپ‌های ناوارون»، در 1956، مخفیانه وارد خاک کوبا شده بودند[در واقع فیلم، در سال 1961 به نمایش درآمد و رمان آلیستر مک‌لین هم در 1957 منتشر شده بود یعنی باز هم ادبیات و سینما وامدار واقعیت بودند!] توانستند حکومت باتیستا را سرنگون کنند و بدل به یک الگو برای انقلاب‌های امریکای لاتین شوند اما تا اخبار آن انقلاب به ایران برسد و تأیید و تکریم ژان پل سارتر هم به آن اضافه شود [دقیقاً به‌دلیل سرعت کم رسانه در آن دهه!] 10 سالی طول کشید تا جوانان خشمگین دو گروه عمده مخالف حکومت، انشعاب کنند و اسلحه به دست بگیرند و به کوه بزنند؛ حالا چرا به کوه زدند؟ چون فیدل کاسترو و چه‌گوارا با اتکا به همین جنگ چریکی در کوه‌های سیرا مائسترا، با 16 نفر انقلاب کرده بودند! [اگر تصورتان این است که شروع عملیات سیاهکل، پشتوانه نظامی مستحکم‌تری هم داشت احتمالاً سخت در اشتباهید!] طبیعتاً این حرکت چریکی ناپخته، که حتی پشتیبانی مردم محلی را هم در پی نداشت، خیلی سریع سرکوب شد اما موازنه میان حکومت و روشنفکران بر هم خورد؛ سنگی میان برکه‌ا‌ی آرام افتاده بود و موج‌ها در حال رسیدن به کناره‌ها بودند. موج دستگیری‌ها، به تهران و شهرهای بزرگ هم رسید و اغلب کسانی که دستگیر شدند از «قشر تحصیلکرده» بودند و در خانه‌هاشان چه یافتند؟ کتاب‌های شعری را که با چشم‌پوشی ممیزان و صرف نظر از زبان رمزی میان شاعران و مردم منتشر شده بودند یا آثار نویسندگانی را که با نشان دادن سیمای واقعی زندگی در شهرهای ایران، مدرنیسم مورد نظر حکومت پادشاهی را زیر سؤال می‌بردند. البته، این‌ها تنها کتاب‌های یافت شده در خانه‌های دستگیرشدگان نبودند، کتاب‌های ممنوع و پشت‌سفید هم بودند بدون نام نویسنده یا با نام مستعار اما آنها که قابل پیگرد نبودند! پس موج دستگیری شاعران و نویسندگان و منتقدان و فیلسوفان شروع شد. اغلب‌شان نه تنها عضو حرکت مسلحانه نبودند که اعتقادی هم به حرکت‌های قهری نداشتند اما دیگر روزگار مماشات حکومت به سر آمده بود و کار تمشیت هم به کف با کفایت «کمیته مشترک ضد خرابکاری» افتاده بود که روش‌های قرون‌ وسطایی‌اش، صدای ساواک را هم درآورده بود و انتقاد پرویز ثابتی از عملکرد این کمیته، این تئوریسین سازمان اطلاعات و امنیت را تا مرز محاکمه نظامی نیز پیش برد! حاصل دستگیری شاعران و نویسندگان توسط حکومت، فروریختن روحیه ایشان زیر انواع شکنجه‌های جسمی و روانی بود تا در نهایت به اعترافات تلویزیونی بینجامد، اعترافاتی که مبارزان سیاسی کهنه‌کار، زیر بار آن نمی‌رفتند و کارگزاران حکومت پادشاهی، درهم شکستن روشنفکران در زندان را یک موفقیت تلقی می‌کردند در حالی که ایشان اصلاً آدم‌های سیاسی نبودند آدم‌های اهل فکر بودند که قدرت تحمل شکنجه را نداشتند و شکنجه و اعتراف‌گیری از ایشان، جامعه را به سمت رادیکال‌تر شدن پیش می‌برد؛ در واقع آن اعترافات تلویزیونی نتیجه نداشت غیر از بی‌اعتمادی زنجیره‌ای نسل نوی ناراضی، نسبت به متفکران و روشنفکران آن روزگار که به‌دنبال اصلاح امور بودند نه تغییر حکومت؛ شعر جوان، ناگهان از آن حال و روزگار استعاری به درآمد تا خیلی عیان به حکومت وقت حمله کند و تقریباً هر شاعری که فکرش را بکنید[حتی شاعران غیرسیاسی، رمانتیک یا ثناگوی رسمی حکومت] شعرهای منتشرنشده‌ای در جیب یا خانه داشتند که حکومت پهلوی را نه نقد، که تهدید به سرنگونی می‌کرد! در این دوره زمانی، کار ممیزان بسیار دشوار شد چون باید به هرچیزی شک می‌کردند. این یک پرسش اساسی بود که شعری در وصف رخسار دختر همسایه که توسط شاعری 20 ساله سروده شده، پیش‌زمینه‌ای برای خواستگاری‌ست، یا این دختر همسایه «یک زیباروی مثالی مارکسیست» در اتحاد جماهیر شوروی‌ست؟! حتی شاعران کهن‌گو هم از نگاه تیزبین ممیزان برکنار نمی‌ماندند و انتشار چند دیوان شعر هزارساله نیز دچار تعویق و توقف شد چرا که ممکن بود مخاطبان را از «میکده» به یاد انقلاب مسلحانه و از «شب» به یاد حکومت و از «دلبر»، به یاد ریش کاسترو بیندازد!
واقعیت این بود که نه حرکت ناپخته اعلام جنگ مسلحانه، که دستپاچگی حکومت پادشاهی در تعمیم این حرکت به شاعران و نویسندگان و روشنفکران باعث شد که ممیزی فیزیکی و سیستماتیک عجیب و غریبی برقرار شود که هیچ کس در آن، در امان نبود و تو ممکن بود دیروز با شاه فالوده خورده باشی و امروز به دستگاه شوک برقی وصلت کرده باشند تا اعتراف کنی که از خارج از ایران تغذیه مالی و فکری می‌شوی و قصدت سیاه‌نمایی و لطمه زدن به دستاوردهای انقلاب شاه و ملت است و صمیمانه، هم از شاه و هم از ملت عذرخواهی می‌کنی!
مردم به خیابان‌ها ریختند چون احساس عدم امنیت همگانی شده بود و حکومت در سه سال پایانی خود حتی محبوبیت خوانندگان و ورزشکاران و ستارگان سینما را هم تحمل نمی‌کرد، چه برسد به شخصیت‌های ناراضی سیاسی؛ از تمامی بلندگوها، فقط باید صدای محمدرضاشاه به گوش می‌رسید که در مصاحبه‌ با اوریانا فالاچی، خود را نماینده آسمان روی زمین و در کشورش ایران معرفی می‌کرد. در چنین شرایطی دیگر تعیین‌کننده مرزهای ممیزی، مردم شدند که به شاعران و نویسندگان تکلیف می‌کردند چه بگویند و چه نگویند./روزنامه ایران

نظر شما