شناسهٔ خبر: 24240705 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

خلوت انس

صاحب‌خبر -
 

غزل چشم تر
پژمان صفری

از تمام کائنات این چشم تر شد قسمتم
سینه ای لبریز از خون جگر شد قسمتم
هر قدَر افتاد پایم روی ریل زندگی
در مسیر پیش رو غم بیشتر شد قسمتم
دور کردم از خودم دیروزهای تلخ را
روزهایی که پر است از دردسر شد قسمتم
یک جهان دورم زبان میبینم اما مانده ام
از چه در تقدیر من یک گوش کر شد قسمتم
خواستم با یک غزل زخمم بگیرد التیام
بدترین تصویرها از هر نظر شد قسمتم

چرخ و فلک
جواد الماسی

گله دارد دلم از بازی این چرخ و فلک
هرکه آمد به دلم زخم زده جای کمک
گله از دوست کنم یا گله از دشمن خویش
پشت هرچهره نقابی است پُر از دوز وکلک
درد بالاتر از این نیست که زخمت بزند
آن که خورده است سرسفره تو نان ونمک
دفتـر مشق شبم پـر شده از دلهره ها
می کشم بار غـم عشق تو هرجا به یدک
پرم از حرف ، پـراز غربتم و دربه دری
که به اجبار به صورت زده ام خنده بزک
خسته ام ، خسته تـر از آنچه تصور بکنی
چه کنم شیشه احساس دلم خورده تَرَک
گفته بودم کـه بمان سنگِ صبـور ِدل من
گفتم و گوش نکردی ، بـرو اصلا به درک!

آه یک آینه
کیوان محب خسروی

قبله عشق بود روی شما
مرحبا بر رخ نیکوی شما
قاصدک شوخ پیام آور تو
شاپرک شانه زن موی شما
مانده تا کعبه مرا هفت قدم
حرم عشق بود کوی شما
چشم بیدار به شب های دراز
داده ما را شب گیسوی شما
لب دریای جنون نگهت
مرغ دل بال کشد سوی شما
چشم مستت چو شود بارانی
عشق جاری شود از جوی شما
کودک شعر اگر خسته شود
می دهد تکیه به جادوی شما
مرغ دل از قفس سینه پرید
باز بخت است به بازوی شما
بید، مجنون پریشانی من
یاس لیلا شده از بوی شما
خانه دارد نگهی بارانی
زیر شمشیر دو ابروی شما
کهکشان نگه خیس مرا
می‌کشاند نگهی سوی شما
دست هر غنچه نو پای سحر
شاخه ای کنده ز شب بوی شما
دزد چشمان مرا زندانی
کرده چشمان خطا جوی شما
دست نقاش ازل معجزکی
کرده در چشمک آهوی شما
لعل لب باز کنی می ریزد
عسل عشق ز کندوی شما
داده ما را هوس دیدارت
آه یک آینه پهلوی شما
تیغ مژگان کجت آیه جنگ
سوره نور بود روی شما
دست ما نبست که گمراه شدیم
راه کج می کند ابروی شما

بهاری ها
بهار ناصرخاکی -کرج

چند بهار دیگر که بگذرد
تازه می شوم بهار ناصرخاکی
زنی از تبار نرگس ها
و از قبیله ای سرشناس در دامنه البرز
که به چشمان درشت کهربایی
وگونه های مورب و بارانی شهره اند
و هر روز به سه تیغ آفتاب
مشرف می شوم و …
هر شب گره می زنم گیسوان را
به ماهتاب پنجره های نیمه باز ،
به دب اکبر
از ابتدای هستی من
تا دریای خزر ، راه چندانی نیست
مردی در آن حوالی است که یوش را
با تمام شعرهای نیمایی اش
به پشت قباله من خواهد انداخت
و مرا عالیه خواهد خواند
منم ، بهار ناصرخاکی
نوه لوس و دردانه مهندسی که
نقشه موازی تمام ریل های جهان
و اتاقک تمام سوزنبانان را
هاشور می زد
و مسیر تمام قطارها
و تمام سفرها را تغییر می داد
و من بهار ناصرخاکی ام
و چند بهار که بگذرد
بنفشه های شعر من
از آفاق فواره می زند
و آبشاری می شوم
که تمام لک لک های مهاجر
در حوالی دستان من ، لانه می سازند

زبان بیداری
اعظم_کمالی

چه حوصله‌ای دارد بیداری
همینجور می‌نشیند و
زل می‌زند به چشم‌های تو
انگارنه انگار که
باید برود پیِ قوت‌لایموت
انگارنه‌انگار که
باید برود پیِ بالشی از پرِقو
که قصه‌هایش را
شهرزادی بخواهد به نامِ من
چشم‌هایت را ببند
و مرا ببین
مرا ببین که هرچه از تو می نویسم
شبیه تو به خط نمی‌شود
و شبیه تو به حرف در نمی‌آید
چشم‌هایت را ببند‌ و مرا ببین

نظر شما