شناسهٔ خبر: 24229258 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: راه دانا | لینک خبر

خاطرات فرزند شهید رجبعلی نوری؛

به دنبال نشانی از پدر/ وقتی 36 سال از شهید زنجانی خبری نیست

فرزند شهید رجبعلی نوری در باره خاطراتی از پدر می‌گوید: روزنامه بزرگی توی دستش داشت. در ستون اسامی، نام پدر و مشخصات کاملش را نشانم داد. صدای شادی بچه‌ها بلند شد..

صاحب‌خبر -

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛به نقل از موج رسا، علیرضا نوری فرزند شهید رجبعلی نوری از خاطرات روزهای نبود پدر چنین می‌گوید:

سال 65 بود؛ درست در اوج حوادث و تب و تاب جنگ قرار داشتیم. پنج سال از دوری و مفقود شدن پدر گذشته بود. پنج سال یتیمی، دلهره، نگرانی، تنهایی و ناامیدی سپری شده بود.

در تمام ایام سرکشی از معراج شهدا، پشت جبهه‌ها و شهرها، دیدن، زیارت و شناسایی اجساد مطهر شهدا از نزدیک، حضور در سردخانه‌ها و گفت و شنود با همرزمان پدر، بازدید از نمایشگاه‌های تصاویر ارسالی اُسرا و شهدا، تماشای فیلم‌های رسیده از اردوگاه‌های عراقی، پیگیری‌ها از هلال احمر و... برای شناسایی و اطلاع یافتن از نشان و موقعیت -هر چند اندک- از پدر بی‌نتیجه ماند. تا اینکه یکی دیگر از داستان‌های پر فراز و نشیب زندگی بدون پدر به وقوع پیوست.

یکی از روزهای زمستان 1365 بود. وقتی من و خواهرم مثل همه روزها آماده رفتن به مدرسه بودیم؛ ناگهان صدای کوبیدن در خانه، ما را متوجه خود کرد. من و خواهرم با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. چه کسی می-توانست در آن وقت صبح پشت در باشد؟ به طرف در دویدم و آن را که باز کردم؛ با چهره خوشحال و هیجان زده‌ی حاج عمو -روحانی است- مواجه شدم. محکم بغلم کرد و بلند بلند فریاد زد:

- علیرضا! بابات اومده. بابات اومده. بچه‌ها باباتون اومده.

روزنامه بزرگی توی دستش داشت. در ستون اسامی، نام پدر و مشخصات کاملش را نشانم داد. صدای شادی بچه‌ها بلند شد. همه فریادکنان به طرف عمو آمدند. آخر باورمان نمی‌شد. از این داستان‌ها زیاد داشتیم. یکی گفته بود در رادیو عراق بین اسرا حرف زده و خودش را معرفی کرده بود. دیگری گفته بود؛ به محل خانه قبلی مراجعه کرده و ما نبوده‌ایم. نتوانسته پیدایمان کند.

یک‌بار دیگر چشمم را به نوشته روزنامه دوختم. درست بود. «رجبعلی نوری» اعزامی از رشت. متولد زنجان. گردان روح اللـّه، تیپ محمد رسول اللـّه، عملیات محرم اسیر شده.

وای خدایا! سر از پا نمی‌شناختم. بلند فریاد زدم:

- یا حسین! یا حسین! بابام اومده. بابام پیدا شده. این دفعه دیگه درسته.

رژیم بعث عراق در آن سال‌ها تعداد سیزده نفر از اسرای ایرانی را آزاد کرده بود. اسرایی که هیچ نشانی از آنها نبوده. که از بخت ما، نام پدرم با مشخصات کامل فردی و نظامی در آن چاپ شده بود.

مادرم خانه نبود. رفته بود نان بخرد. اما خواهرهایم که همه کوچک‌تر از من بودند؛ با شنیدن این خبر دیگر تاب و توان و انگیزه رفتن به مدرسه را از دست دادند. هر کدام تک به تک یک‌بار دیگر از روی روزنامه ‌خواندیم. دیگر باورمان شده بود. همدیگر را بغل ‌کرده و اشک شوق می‌ریختیم. گریه امانمان نمی‌داد. هق‌هق گریه رهایمان نمی‌کرد. در آن لحظات، شانه‌های لرزان اما استوار حاج عمو بود که آراممان می‌کرد.

ساعاتی نگذشته بود که مادر به خانه رسید. از این اتفاق متعجب شد. مادرم که به شهادت بابام ایمان داشت. اصلاً نمی‌توانست قبول کند که ممکن است اسیر باشد. قبل از این اتفاقات، خودش با تماشای صدها قطعه عکس شهدای گمنام جسدی را شناسایی کرده و به نام همان شهید، مزاری را تشکیل داده و به ظاهر همه چیز تمام شده بود. اما بر اساس نوشته روزنامه، مثل اینکه همه‌ی این اتفاقات درست بوده. در هر حال هر طوری که بود این خبر به تک تک افراد فامیل‌ رسید. همه در آنی متوجه شدند. در خانه باز مانده بود. همسایه‌ها کنار هم و با هم و گاه به‌صورت پراکنده به خانه ما می‌آمدند و تبریک می‌گفتند.

یادم نمی‌رود؛ شیرینی فروش سر کوچه‌مان با شنیدن این خبر خودش را به من رساند و گفت: «نیت کردم به احترام بابات و خوش‌آمد گویی بهش، شیرینی شادی اهل محل رو خودم احسان کنم.»

بقال محله گفت: «پخش شکلات‌ها با من.»

خانواده‌های شهدای همسایه همه به خانه ما آمدند. پدربزرگ در تلاش بود تا گاوی را تهیه و قربانی کند. پایگاه مقاومت محل می‌خواست مراسم دعایی را برگزار کند. جلوی در خانه را چراغانی کند. یکی از همسایه‌ها که باغبان خوبی بود می‌گفت: «کاشت گل باغچه‌تون با من.»

آن روزها کوچه و مردمش حال و هوای دیگری داشتند.

توی نوشته روزنامه آمده بود که خانواده‌ها با داشتن کارت شاهد، شناسنامه و معرفی نامه از بنیاد شهید استان مدنظر، به پادگان «قلعه مرغی» تهران مراجعه کنند. وقتی این موارد آماده شد. قرار شد؛ من، مادر، حاج عمو، مادربزرگ و شوهر خاله به همراه هم تهران برویم. آن روز و آن شب با همه فکر و دغدغه، نگرانی و خوشحالی، خواب و بیداری بالأخره تمام شد و فردا از راه رسید. با بدرقه همسایه‌ها سفر ما آغاز شد. در راه، همه با هم صحبت می‌کردند اما من غرق در افکار غریب خودم بودم. خدایا یعنی این خبر درست است؟ خدایا یعنی بابایم را می‌بینم؟ خدایا یعنی می‌توانم بشناسمش؟ خدایا یعنی سالم است؟ حتماً پیر شده. حتماً شکسته شده. یعنی تنهایی‌مان تمام شد؟ پس آن مزار چه می‌شود؟ مزاری که به نام بابایم تشکیل شده. یعنی اشتباه کردیم؟

من و پدر از همان دوران بچگی با هم به مسجد محل می‌رفتیم تا نمازمان را به جماعت بخوانیم. خاطرم هست همیشه می‌گفت: «دوست دارم تو هم مثل اون پسر کوچیک، مکبّر و مؤذن مسجد بشی.»

می‌دانست صدای خوبی دارم. بارها در حال خواندن سرود و قرآن صدایم را شنیده بود. بعضی وقت‌ها در گوشم زمزمه می‌کرد: «علیرضا، پسرم! دوست دارم از این صدایت برای اسلام و انقلاب کار بکشی. دوست دارم مثل بلال صدر اسلام، تو هم بلال انقلاب باشی.»

خلاصه در راه تهران همه این خاطرات جلوی چشمم رژه می‌رفتند. آن‌جا بود که تصمیم گرفتم به محض دیدنش در مراسم استقبال، یکی از سرودهای معروف انقلابی را برایش بخوانم. متن سرود این بود:

«بارالها! مهربان بابای من کی خواهد آمد.

قصه گوی خلوت شب‌های من کی خواهد آمد.

شام هجرش کی سر آید.

آفتابش کی برآید.

شام هجرش کی سرآید.

آفتابش کی برآید.

ای خدا آن مونس روح و روان کی خواهد آمد.»

ساعت شش عصر بود که به تهران رسیدیم. یکسره راه پادگان قلعه مرغی را در پیش گرفتیم. دم در پادگان رسیدیم و وارد دژبانی شدیم. عمو موضوع را اطلاع داد. بین آنها مطالبی رد و بدل شد. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. قلبم به شماره افتاده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. در ماشین را باز کردم و به طرف عمو دویدم. شنیدم دژبان می‌گفت: «امروز نمی‌تونید داخل شید. دیر وقته. تشریف ببرید فردا صبح بیایید.»

بدنم به لرزه افتاد. خواهشی خاموش و از ته دل، در وجودم شکل گرفت. منتظر بودم فرجی بشود. یادم هست عمو و مادر گفتند: ما سال‌های طولانی منتظر بودیم. دیگر نمی‌توانیم تحمل کنیم. ملتمسانه اجازه خواستند اما... .

مجبور شدیم به خانه یکی از اقوام ساکن تهران برویم و شب را آنجا بمانیم. در آن شب، اتفاقات زیادی افتاد. پدر خانواده خودش یکی از رزمندگان جنگ بود. از جنگ گفت. از خاطراتش و از پدرم. به اینجا که رسید سؤال پیچش کردم. به فداکاری‌های پدرم اشاره کرد. به صداقتش، ایمانش، صبرش، پاکدامنیش، احساسش، مطیع رهبر بودنش، تنهاییش، اخلاق و مرامش، خدا خواهی و دگر خواهی‌هایش و خیلی چیزهای دیگر. همه این گفت‌وگوها خواب را در آخرین شب انتظار برایم حرام کرد. وقتی همان شب اخبار تلویزیون اعلام کرد که تعداد سیزده تن از اسرای ایرانی آزاد شده‌اند؛ بار دیگر هق‌هق پنهان انتظار در دلم فوران کرد و اشکم سرازیر شد. لحظه به لحظه منتظر سپیده صبح بودم.

صبح شد. با سلام و صلوات راهی محل قرار شدیم. به پادگان رسیدیم. صحبت‌ها رد و بدل شد. کارت شناسایی‌ها داده شد. با موضوع جالبی برخورد کردیم. دژبان می‌گفت: «بزرگ‌ترها نمی‌توانند وارد شوند، فقط فرزند اجازه دارد برود داخل.»

من فقط پانزده سالم بود. مادرم وقتی که از التماس‌هایش جواب نگرفت دست به دامان من شد: «علیرضا آماده‌ای؟ علیرضا دستت نلرزه؟ علیرضا جان بعد از خدا چشم امیدمون تویی پسرم؟ علیرضا قیافه بابات یادته؟ علیرضا مواظب خودت باش. برو پسرم برو خبر خوش بیار.»

با این حرف‌ها بود که احساس کردم وظیفه سنگینی بر عهده من است. از کجا می‌دانستم این وظیفه سنگین و طاقت‌فرسا سال‌های سال دنبال من خواهد بود. حس کردم من سفیر نشان دادن درد و رنج انقلاب هستم. احساس کردم با پدر قرابتی نزدیک‌تر دارم.

با آدرس و نشانی که سرباز دژبان به من داد. با دلی لرزان و امیدوار و گام‌هایی استوار به سمت محل نگهداری اسرا راه افتادم. هر از چند گاهی پشت سرم را نگاه می‌کردم. چشمان نگران و گریان مادر و دیگران بدرقه‌ام می‌کرد. صدای قلبم را می‌شنیدم. قدم‌هایم سنگین‌تر شده بود. چشم‌هایم داشت از حدقه در می‌آمد. یاد سال‌های که گذشت و او نبود توی ذهنم موج می‌زد. یاد تنهایی‌ها عذابم می‌داد. یاد گریه‌های شبانه مادر و عموها و مظلومیت خواهرهای کوچکم. به خودم می‌گفتم: «علیرضا محکم باش. علیرضا تو تنها نیستی. عشق الهی نگهبان و همراه توست. تو از نسل سربدارانی.»

به اولین محل که سالن بزرگی بود رسیدم. هیاهوی عجیبی بود. درون سالن اتاق‌های نسبتاً کوچکی کنار هم دیده می‌شد. کنار اولین اتاق رسیدم. سرم را داخل کردم. چند نفر را دیدم که روی تختخواب‌های نظامی دراز کشیده‌اند. صدا زدم: «رجبعلی نوری؟»

دوباره بلندتر صدا زدم: «رجبعلی نوری؟»

همین طور که نگاه‌شان می‌کردم؛ یک باره یکی از آنها سرش را به طرفم برگرداند و گفت: «سلام، حالت چه‌طوره پسرم؟»

با خودم گفتم: چرا به من پسرم می‌گوید! او که پدر من نبود. در این فکر بودم که بلند گفت: «رجبعلی نوری رو می‌خوای؟ برو جلوتر. تو اون یکی اتاقه.»

سکوتی خاص سراسر وجودم را فرا گرفت. این سکوت با هاله‌ای از تعجب همراه بود. آن رزمنده پا نداشت. یک دست هم نداشت. تمایل به دیدن فوری پدر مرا به خود آورد. وارد اتاق بعدی شدم و دوباره گفتم: «رجبعلی نوری؟» رزمنده‌ای در حال دعا خواندن بود. حس غریبی داشت. سرش را به طرفم چرخاند و با چشمان اشک آلود گفت: «سلام عزیزم حالت خوبه؟ خوش اومدی. اومدی دنبالش؟ برو اتاق بغلی. اونجاست.»

خدای من پس کجاست این پدر؟ بابا چرا اذیتم می‌کنی؟ خودت را نشان بده؟ وای خدای من! آن رزمنده هم یک چشم نداشت و دو پایش قطع بود. یعنی بابای من هم؟

گریه‌ام شروع شد. جلوی اشک‌هایم را نگرفتم. بلند بلند گریه کردم. اینجا که غریبه‌ای نیست. اینها دوستان بابایند.

رفتم جلوتر. یک اتاق دیگر. هیاهویی بود. بوی اسپند می‌آمد. با دیدن این صحنه‌ها دوباره بغض گلویم ترکید. بلند گفتم: «تو رو خدا بابامو نشونم بدید. بابامو می‌خوام.»

یکی گفت: «چی شده پسر؟ اسم بابات چیه؟»

با گریه گفتم: «رجبعلی نوری».

گفتند: «توی این اتاق نیست. برو اتاق بعدی»

اتاق بعدی و بعدی و بعدی را پشت سر گذاشتم. در تمام این اتاق‌ها هاله‌ای از نور می‌دیدم. احساس می‌کردم چشمانی منتظرم هستند. چیزهایی می‌دیدم که باورم نمی‌شد. بیشتر رزمنده‌ها یا پا نداشتند یا دو دست، یا دو چشم یا... . همه اینها نگرانم می‌کرد. به تنها اتاق باقی‌مانده رسیدم. نزدیک‌تر رفتم. سرم را داخل بردم. صدای مناجات لطیف و عاشقانه‌ای هر لحظه مرا به خودش نزدیک‌تر می‌کرد. بوی عود به مشامم ‌رسید. تک دستی که یک انگشتری عقیق، درست مثل انگشتری پدرم، بر انگشت داشت رو به آسمان در حال دعا بود. دیگر ضربان قلبم به خودم اختصاص نداشت. هر آن احساس می‌کردم ضعیف‌تر شده‌ام. هر لحظه فکر می‌کردم به رویاهایم رسیده‌ام. خودم را رها کردم. رهای رها. بغضم ترکید. کاسه صبرم لبریز شد. این بار بلندتر فریاد زدم: «رجبعلی نوری، رجبعلی نوری، رجبعلی نوری.»

به یکباره قفل سکوت شکست و پژواک صدای خسته خود را بر تصویر جوان محجوبی یافتم. خود را مقابل چشم‌های منتظر او دیدم که گفت: «منم، من»

با دیدن این شخص دوباره فریاد زدم: «رجبعلی نوری. بابام. کجاست؟ بابا، منم علیرضا. علیرضای تنها. کجایی بابا؟ دیگه تحمل ندارم.»

رزمنده با حالتی خاص دوباره گفت: «من رجبعلی نوری هستم. فرزند حسنعلی.»

با شنیدن این حرف گفتم: «شما بابای من هستید؟ شما که بابای من نبودید؟ مطمئنید شما رجبعلی نوری هستید؟»

خدایا! نکند قیافه بابا را به خاطر سال‌ها دوری فراموش کردم؟ نه این بابای من نیست. از هوش رفتم.

شکلات بقال محله در ویترین ماند. شیرینی‌های شیرینی فروش سر کوچه کام دیگران را شیرین کرد و همسایه‌ها در تعجب ماندند. اما یاد پدر همچنان باقی خواهد ماند. امید آنکه شفاعت خویش را از ما دریغ نکند.

انتهای پیام/

 

نظر شما