شناسهٔ خبر: 24205320 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: اعتدال | لینک خبر

اینجا زندگی یعنی غم نان و آه و حسرت ۲۰ ساله

حدود ۲۱ سال پیش وقتی چادر سفید بخت را بر سر کرد و قدم در رویاهای زندگی عاشقانه گذاشت تصور نمی کرد که وارد زندگی پرپیچ و خمی می شود که باید خودش را برای مبارزه سخت آماده کند، مبارزه ای که باید در آن قوی و مردانه بجنگد تا سرپا بماند و مغلوب نشود.

صاحب‌خبر -
حدود ۲۱ سال پیش وقتی چادر سفید بخت را بر سر کرد و قدم در رویاهای زندگی عاشقانه گذاشت تصور نمی کرد که وارد زندگی پرپیچ و خمی می شود که باید خودش را برای مبارزه سخت آماده کند، مبارزه ای که باید در آن قوی و مردانه بجنگد تا سرپا بماند و مغلوب نشود.

به گزارش اعتدال به نقل از شفقنا، این روزها زندگی های شهری به قدری درگیر زرق و برق شده و خود را در مرداب چشم و هم چشمی ها، حسادت، غیبت، خیانت، تغییر و تحولات زندگی مدرن تکنولوژیک غرق کرده ایم که گاها یادمان می رود که هنوز هم هستند افرادی که حسرت خوردن یک لیوان آب بدون دغدغه وداشتن یک غذای معمولی فقط برای رهایی از گرسنگی را در دل دارند، زندگی هایی که در آن خبری از مد لباس و به روز بودن، ثبت نام در انواع کلاس های تفریحی و سرگرمی، مهمانی های تجملاتی، خریدهای مارک دار، سفرهای داخلی و خارجی و انواع تغییر و تحولات تکنولوژیکی نیست.

اینجا همین بیخ گوش پایتخت نشینان زندگی هایی وجود دارد که زنان و کودکان پوشش هایی ساده و کهنه بر تنشان کرده اند و دوش تا دوش مردان تلاش می کنند، تا سفره های ظهر و شامشان بدون نان نباشد. خانواده های فقیر و نیازمند در شهرها و روستاهای کشور کم نیستند اما درمیان همه آنها خانواده ای بی نوایی در روستای "پیغمبر” از روستاهای شهرستان رباط کریم زندگی می کند که ۲۰ سال است زندگی با آنها کوک ناسازگاری دارد و چشمانشان شاید حتی یک روز هم بدون دغدغه و آرامش خواب نرفته باشد. چند تکه زیراندازی از موکت،  یخجال رنگ و رو رفته دو دهه پیش، تلویزیون سیاه سفید۱۴ اینچ با تصاویر برفکی، ظرف و ظروف کهنه و قدیمی سهم این خانواده از ۲۲ سال تلاش و خون دل خوردن در زندگی شده است.

داستان پر از غصه زندگی رقیه را از آنجا شروع می کنیم که ۲۴ سالگی زندگی نسبتا مطلوب خانه پدری را با آرزوی ساختن آشیانه خوشبختی ترک و قدم در زندگی مردی گذاشت که به قول خودش از همان کودکی تلخی و سردی زندگی را با جان و دل حس کرده بود گویا تمرین مشق مشکلات او در دوران زندگی عاشقانه نیز تمامی نداشت. وارد خانه "رقیه” زن درد کشیده گزارش که می شویم می بینیم او خیلی چیزها را ندارد، ولی درد دارد؛ دردی که هر ناآشنایی زود با آن آشنا می‌شود. خانه او آرامش ندارد، ولی زخم دارد؛ زخم‌هایی که تا عمق وجود یک زن فرورفته و کمرپدر خانواده را خم کرده است. اینجا زندگی مفهوم دیگری دارد. اینجا زندگی یعنی ترس از آینده فرزندانی که الان باید به جای کار به کارنامه فکر می‌کردند؛ اینجا زندگی یعنی غم نان و زجرکشیدن زنی که فکر می کند سقفی امن داشته باشد و یا پولی برای سیر کردن شکم فرزندانش.

اگر چه خانواده شش نفری حبیب آقا و رقیه خانم، اکثر اوقات روز و شب خود را با نان و پنیر و سبزی سر می کنند، اما تلخی داستان آنها فقط معاش و نان شب نیست. احساس فراموش شدن،‌ دیده نشدن، بی کسی، رانده شدن و بی مهری در کشوری به این وسعت و بزرگی زندگیشان را به بن بست کشانده است. اینکه به عنوان شهروند حتی امیدی  برای دریافت تسهیلات رفاهی از مسئولان ندارند، می دانند  اگر برای دریافت مبلغ ناچیز وام به بانک مراجعه کنند،‌ قبل از هر چیز ضامنی می خواهند که ندارند.

ساعت ۳ بعد از ظهر روز ۱۲ بهمن ماه؛ روستای پیغمبر در خانه ای مخروبه داستان زندگی حبیب آقا و رقیه خانم به همراه  ۴  فرزند قد و نیم قدش روایت می شود. طاهر ۲۰ ساله، الهه ۱۴ ساله و محمدباقر ۳ ساله و آسنا یک سال.

حبیب آقا که هیچ شانسی از زندگی ۴۴ ساله خود نداشته و هیچ وقت نتوانسته کاری ثابت و با درآمد خوب داشته باشد که بتوانند خرجی خانواده را در حد متوسط تامین کند. زندگی بعد از ۲۲ سال همچنان با آنها سرناسازگاری دارد و زندگی آنها با درآمد روزانه کمتر از ۱۰ هزار تومان دستمزد تنها در یک روی سکه در جریان است.

رقیه…مادر خانواده که چندین سال است با بیماری قلبی و ریوی رنج می برد قصه زندگی خود را قصه نداری و فقر توصیف می کند و می گوید: ماجرای زندگی ما از جایی به بن بست رسید که حبیب آقا بعد از یکسال کار در یک کارخانه تولید قطعات خودر به دلیل آسیبی که از ناحیه دست و گوش دید، شغلش را از دست داد بعد از آن شد که در به دری و فقر مطلق روز به روز به زندگی ما سایه انداخت و هر روز سال را با فکر نان فردای بچه هایم سپری کردم. نانی که فقط شکم سیر کرد.

رقیه نگاهش را به چشمان بچه های قد و نیم قدش می اندازد و نفسی عمیق که از آرزوهای برباد رفته او حکایت دارد، می کشد و می گوید: ۲۰ سال پیش وقتی برای داشتن یک زندگی راحت شهری و ساختن آینده بچه هایمان تصمیم گرفتیم روستای دور افتاده استان کردستان را ترک و در یکی از شهرهای مهاجر نشین تهران زندگی کنیم، هیچ وقت فکر نمی کردم باید ۲۰ سال آینده ام را در آرزوی داشتن یک شغل خوب برای همسرم سپری کنم و کارمان به جایی برسد بچه های من روز خود را با گرسنگی آغاز و با گرسنگی هم شب کنند.

بعد از ۲۲ سال زندگی هنوز برای تهیه نان فردایمان درمانده ایم

او در ادامه بی عدالتی و ناکارآمدی مسئولان را علت اصلی مشکلات زندگی خود می داند و می گوید: اینکه ما بعد از ۲۲ سال زندگی هنوز برای تهیه نان فردایمان درمانده ایم، نشان از بی عرضگی من یا حبیب آقا نیست. اگر نگویم دیگران مسبب گرفتاری های ما و خانواده های امسال ما هستند باید گفت زندگی با ما سرناسازگاری داشت. چرا که من یاد ندارم که حبیب آقا یک روز هم برای تامین خرج زندگی از تلاش و کوشش کوتاهی کرده باشد این سختی را می توانید در چهره سختی کشیده او کاملا ببینید.

غیرت و غرور در کلام، رفتار و گفتار رقیه ۴۵ ساله نشان از بی نیازی در اوج نیازمندی او دارد، نیازمندی که سختی ها و طوفان های زندگی عزت او را با خود نبرده و حساب خود را از همنوعان نیازمندش جدا نمی کند و ادامه می دهد: شما خودتا حسابش را بکنید در جامعه ای که جایی برای تحصیل کردگان، دانشجویان، متخصصان و غیره وجود نداشته باشد، چگونه می شود انتظار داشت شوهر من که سواد درست حسابی خواندن نوشتن را ندارد، کار داشته باشد و نان راحت بخورد.

رقیه که چند سالی است با کمک اطرافیانش عمل باز قلب داشته باشد و هنوز هم درگیر بیماری خود است، می گوید: من در زندگی جایی برای خودم نمی بینم، زندگی من همان ۱۰ سال پیش که حمیدرضای یکساله ام جلوی چشمم به آسمان پر می کشید و من نتوانسته بیماری او را زودتر درمان کنم، تمام شد. باید بگویم من و حبیب آقا دیگر به زندگی در دیوار کاه گلی، خانه مستاجری، سفره خالی، لباس های کهنه و….. عادت کرده ایم. فقط نگران آینده بچه هایم هستم بچه هایی که هیچ وقت رنگ جشن تولد، لباس نو مدرسه، مسافرت، مهمانی، اسباب بازی های رنگارنگ را ندیده اند و از وقتی چشم باز کردند فقر و نداری را در سرخی صورت ما دیده اند و چشیده اند.

به گفته حبیب آقا، ۹ ماهی می شود که کرایه ماهیانه ۳۵۰ هزارتومانی را به صاحب خانه نداده اند؛ دخل و خرج زندگی آنان با یکدیگر نمی خواند، ۳۵۰ هزار تومان شاید برای بسیاری پول تو جیبی باشد اما خانواده ای که ماهیانه با ۶ نفر جمعیت ۵۰۰ تومان هم درآمد ندارند چگونه می توانند از پس تامین مخارج زندگی بربیایند.

خانه ای خرابه بدون کولر و گاز شهری

خانه حبیب آقا و رقیه خانم سه قسمت دارد… یک آشپزخانه حدودا ۴ متری، یک اتاق ۶ متری و یک حال ۱۸ متری که سقف آن هم نم کشیده است. وقتی وارد خانه کوچک آنها می شویم. اولین چیزی که شاید غم و اندوه خانه را کنار می زند و به خانه زیبایی می بخشد برگ های نقاشی های الهه دختر ۱۳ ساله است که گویی تمام رویاها و آرزوهای خود را نقاشی کرده تا شاید روزی برسد که این رویاها به واقعیت تبدیل شوند.

طاهر پسر بزرگ خانواده در میان گفتگو به مادر می گوید: به خانم خبرنگار بگو برای پدرم کار پیدا کند و این آرزوی من است. اما الهه دختر۱۳ ساله می گوید: اول خانه، بعد راحتی مادر، بعد کامپیوتر و بعد هزاران آرزوی دیگر دارم.

مادر خانواده می گوید: یک ماه دیگر سربازی طاهر تمام می شود و به خانه بر می گردد اما در این مدت هر بار که به مرخصی می آمد با آن حقوق ناچیزی که از پادگان می گرفت سعی می کرد چیزی برای خانه بخرد تا خواهر و برادرش برای یکبار هم شده غذای نسبتا خوبی را خورده باشند. همه تلاشش این بود که وضعیتمان را از هم  دوره ای و دوستانش پنهان کند تا مبادا آنها بفهمند در چه وضعیتی زندگی می کند.

از رقیه خانم در مورد حرف آخرش می پرسم، می گوید: بارها از خدا می‌پرسم خدایا آینده این چهار بچه چگونه رقم می خورد، آیا امیدی برای خوشبختی بچه های زجر کشیده من هست؟ جایی برای بچه های من در این دنیا وجود دارد الهه، طاهر، محمد باقر و آسنای من تاکی باید رنگ یک میوه نوبرانه یا اصلا میوه فصل را نبینند، تاکی باید با ترس و خجالت از کنار رستوران های شهر با حسرت عبور کنند، تا کی باید رنگ نو لباس عید را در تن خود نبینند، تاکی باید لباس روز اول مدرسه شان نو نباشد و صدها و هزاران تا کی های دیگر………اما گاهی هم از اینهمه انتظار خسته می شوم می گویم خدایا دیگر توی این دنیا با من چه کار داری؟ بیا پرونده من را هم ببند و قبل از این که بدبختی بچه هایم را ببینم از دینا ببر. گاهی هم با خودم میگویم نکند خدا هم از دست من خسته شده باشد راستی راستی پرونده زندگی برای همیشه بسته شود.

گفتگو را نیمه کاره رها کردم و از خانه سرد فقیرانه خارج شدم، تصمیم گرفتم باید کاری برای این خانواده کرد.  فکرم به صد جا رفت حال خانواده خوب نبود، رقیه چشمانش کم سو شده پول عینک ندارد، بیماری قلبش پیشرفت کرده پول دارو ندارد، حبیب آقا روزها از ترس صاحبخانه در منزل آفتابی نمی شود، بچه های خانواده وضعیت اسفناکی داشتند؟! وضعیت باید به سرعت درست شود. هر مسئولی را که می شناختم پیامک فرستادم  و نوشتم: «حال و روز یک خانواده فقیر خوب نیست اگر می توانید یک شب را میهمان این خانواده باشید”. برخی نوشتند میهمانیم، برخی دیگر گفتند میزبانیم … گروهی سفر بودند و گروهی هم نوشتند حالا گزارشت را بنویس بخوانیم تا بعد… در نهایت یاد حرف رقیه افتادم که گفت جایی برای ما در دنیا وجود ندارد.

نظر شما