شناسهٔ خبر: 24133175 - سرویس علمی-فناوری
نسخه قابل چاپ منبع: نسیم | لینک خبر

شرایط آخرالزمانی در «اتوبوس پاکستانی»

مهدی زارع در اولین تجربه جدی‌اش در حوزه رمان، فضایی بی‌نهایت واقعی را به تصویر می‌کشد. او در «اتوبوس پاکستانی» سعی دارد نشان دهد که انسان‌ها در شرایط آخرالزمانی چه عکس‌العمل‌هایی از خود نشان می‌دهند.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «اتوبوس پاکستانی»، اولین تجربه جدی مهدی زارع، نویسنده و منتقد ادبی، در حوزه رمان است. این اثر در فضایی آخرالزمانی رخ می دهد و نویسنده بدون روتوش و بی نهایت واقعی داستانش را در این فضا روایت می کند. سهیلا یاراحمدی، کارشناس، در یادداشتی به این کتاب اشاره کرده و می نویسد:

این داستان مبتنی بر تشریح چند سوال ساده است. همین چند سوال ساده مبنای شکل گیری شخصیت ها و ماجراهاست. چگونه گرسنگی انسانیت را از پا در می آورد؟ چه کسی صاحب یک اندیشه، یک شی یا حتی یک شهر است؟ ایرادات ساختاری جامعه در عدم وجود هر نوعی از اقتصاد، چگونه نمایان می شود؟ و شاید سوالاتی دیگر.

شهری متروک و انسان هایی نیرومند اما در کارکرد داستانی، به شدت ویران و اتوبوسی فرسوده. امیدها و تردید ها، ترس ها و دلگرمی ها. این ها فضای داستان را شکل می دهد. حوادثی قبل از شروع داستان رخ داده که "اکنون" متاثر از آن است. 11 نفر شهروند در شهری زندگی می کنند که هیچ راه ارتباطی با دنیا ندارند؛ شرایط آخرالزمان.

نویسنده نمونه هایی از آدم های متفاوتی را گرد هم آورده تا نشان دهد هر کدام از آنها در شرایط قطع ارتباط با دنیا که بزودی غذا، دارو و دیگر مایحتاج به پایان می رسد، چه خصلت هایی را رو می کنند. در این بحبوحه، زارع اول نماد غیرت و شرافت را حذف می کند (پدر)، آن هم توسط کسی که زبان از بدگویی دیگران به دهان نمی گیرد (سرباز) و به دستور شخصی که از لباس مجری قانون بودنش برای لگدمال کردن انسانیت و شرافت و قتل دیگران استفاده می کند (سرهنگ). پدر؛ دوست داشتنی ترین شخصیت، زخم خورده از دوران نوجوانیش، نفع دیگران را بیشتر از خود در نظر می گیرد. قاتلی غیرتمند که به انتظار دادگاه، حکم و اجرای عدالتش ننشسته و بار بی گناهی خواهرش را در کوله باری از گناه پر کرده و گریخته است تا در پس تنهایی، زندگی را از سر بگیرد و زمانی نه چندان دور وقتی مرگی مبهم گلوی آدمهای این شهر را می فشارد آنچنان که رگ های گردن متورم شده و خون از گوش ها و گوشه لب ها بیرون می زند، همسر پدر هم یکی از آن قربانیان می شود.

مرگ پدر یکی از غم انگیزترین روزها را به تصویر می کشد. وقتی آسمان هم رحمتی می فرستد برای خیرات و همه جا را سفیدپوش می کند که عادی نیست. پدر؛ سمبل وفاداری بی قید و شرط، در دستان مهندس جان می دهد و در قبری آرام می گیرد که مهندس آن را می کند. این پاداش از سوی مهندس دور از ذهن بود. او زیر درختی دفن می شود که سالها خرافات، اجازه استفاده کردن از آن را نمی داد و اکنون برای فاتحه گردو تعارف می شود آن هم با دستان مادر صبحه خانم که با جوشانده های پدر از مرگ حتمی نجات پیدا کرده بود.

دیگر بار درخت گردو به ثمر نشسته است. نه برای این که به خرافات دامن زند و با شکستن هر میوه اش آدمها را به شعاع یک شهر با مرکزیت خود به سرنوشتی شوم دچار کند. این گردوها قرار است در تعیین رفتار و سرنوشت آدم های شهری گیر افتاده در شرایط آخرالزمانی سهیم باشند.

داستان در جاهایی اطناب دارد اما در قسمت هایی هم نویسنده از توضیحات اضافی دوری کرده است. مثلاً وقتی پسر بالای جسد پدرش می رسد، روح او را می بیند با پالتوی بلندی که دنباله آن را بر زمین می کشد. توصیفات می توانند در مورد یک روح صدق کنند اما در ادامه با جمله "بعد از چهل سال اولین جمله های یک مرد همین قدر ساده می توانست باشد" به سادگی تصور اشتباه پسر و شخصیت فرد پالتوپوش را بازگو می کند.

در ذهن زارعی دنیای این شهر جور دیگری تعبیر می شود. مثلا چراغ ها در نگاهش چشمک می زنند، جاده از زیر اتوبوس رد می شود، ساعت از نفس می افتد و زمان مفهوم خاص و همیشگی خود را ندارد؛ مثل عقربه های ساعت پسر ایستاده و حرکت آخرین بازماندگان یک شهر را می نگرد. اما زیباترین توصیف زارع درباره زمان است که سوهانی می شود، کشیده شده روی تن زندگی تا براده هایی را بیافریند که حاصل عمرمان شود. (ص 141)

در "اتوبوس پاکستانی" نام هیچکدام از شخصیت ها آورده نشده است و همه با عناوینی چون مهندس، پدر، سرباز و... خوانده می شوند بجز دو شخصیت سارا و صبحه خانم تا جایی که افرادی هم نام خود را از آنها وام می گیرند؛ پدر سارا، مادر صبحه خانم.

سارا به خواسته پدرش تمام خاطرات دوست داشتن هایش را گذاشته و می رود تا شاید به گمان پدر؛ آدمهای زیادی بتوانند دوروبرش را بگیرند. گرچه عشق آنچنان قوی در وجود سارا جلوه گری نمی کند اما آنقدر توان داشت که او را پایبند شهرکی هر چند ویران کند. اکنون او رفته و در ذهن مشوش پسر ردپایی پررنگ بجای گذاشته است. رفتن سارا برای راوی داستان آنقدر غیرقابل تصور است که هنوز وحشت چگونه از پس کارها برآمدن بعد از غرق شدن کشتی و نجات دو نفره وجودش را فرامی گیرد. گویا پسر قصد دارد ادامه زندگیش را به انتظار عبور یک اتوبوس بگذراند و نمی داند اگر هم زمانی یک اتوبوس پاکستانی از این راه بگذرد، شهروند جدیدی را تحمیل می کند که فقط درد و محنت خود را برای آنها به سوغات می آورد.

شاید نویسنده خواسته از صبحه خانم اسطوره ای بسازد که بزرگوارانه آخرین مانده گردوها را می برد تا سرهنگ و دارودسته اش گرسنگی نکشند، اما نمی داند که سرهنگ گرسنه شهوت است و در ذهن بیمارش چه می گذرد. دیگر دیر شده است برای از پیله درآمدن مهندس، برای بازگشت سارا، برای بارش برفی که سالهاست همه انتظارش را می کشیدند تا بمانند مردم یک دیار و نمیرد شهری به انتظار باران. دیگر دیر شده است برای یک حرکت درست پسر حتی روشن کردن لامپی که خودی نشان می داد تا اینچنین شاهد پایان غم انگیز این رمان نباشیم.

به اعتقاد نویسنده، نسبت به مرگ نمی توان بی تفاوت بود. وقتی با مرگ زندگی کنی دیگر از او نمی ترسی تا مجبور باشی خود را بی اعتنا جلوه دهی. دیر یا زود بالاخره با آن مواجه می شویم. مرگ بیش از آنکه تراژدی یک پایان باشد، رهایی از یک زندگی تحمیل شده است با چاشنی "گاهی قدرت انتخاب".     

منبع: تسنیم

مسئولیت صحت اخبار ارائه شده به عهده منبع خبر بوده و این رسانه صرفاً رسالت اطلاع‌رسانی خود را در این رابطه انجام می‌دهد.

برچسب‌ها:

نظر شما