شناسهٔ خبر: 24093907 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مشرق | لینک خبر

«با اجازه بزرگترها بله!»؛

دختری که می‌خواست در دست‌های عشقش حل شود + عکس

در حالی که پایش اوضاع خیلی بدتری داشت، نسبت به زخم سطحی دستش نالان شده بود. گفتم: "چی شده؟ خب چرا به دکتر نگفتی؟ کجای دستت؟" دستش را گرفتم تا ببینم کجای دستش را می‌گوید که به یکباره دستم را محکم گرفت.

صاحب‌خبر -

گروه جهاد و مقاومت مشرق - همه جمع بودند، از بچه‌های پایگاه گرفته تا خانواده‌اش. پای محسن لای پره‌های موتور رفته و آش و لاش شده بود. خون از پایش می‌ریخت. جگرم کباب شد، دلم ریش شد. دلم می‌خواست داد بزنم، گریه کنم. پدرم با چشم‌هایش به من می‌گفت: «صبوری کن! خوددار باش! این جا جای گریه کردن نیست.» هنوز با هم رابطه صمیمی نداشتیم و نمی‌شد احساساتم را بروز بدهم. دوستش داشتم. یک رابطه عجیب بین من و او که هنوز حتی دست‌مان هم به هم نخورده بود، شکل گرفته بود؛ یک حس تجربه نشده و بکر.

شهید محسن فانوسی

یک روز بعد از آن که با پدر و خانواده‌ام به عیادتش رفته بودیم، تنهایی به بیمارستان رفتم. دوستش روی تخت کناری بستری و پشتش به ما بود. محسن تا من را بالای سرش دید گفت: "سمیرا! دستم خیلی درد می‌کنه، طاقت ندارم."

درباره کتاب «با اجازه بزرگترها بله!» بیشتر بدانیم:

کاش مرحوم آقاسی را درک می‌کردم / دفاع مقدس بهترین الگوی زندگی است/ اولین کتاب عکس جنگ سوریه در جهان را ما چاپ کردیم / بازار کتاب‌های دفاع مقدس خوب است

وقتی سارا خلع سلاح شد! + عکس

بخش‌های خواندنی کتاب «با اجازه بزرگترها، بله!»

خواستگاری به سبک شهدا


در حالی که پایش اوضاع خیلی بدتری داشت، نسبت به زخم سطحی دستش نالان شده بود. گفتم: "چی شده؟ خب چرا به دکتر نگفتی؟ کجای دستت؟" دستش را گرفتم تا ببینم کجای دستش را می‌گوید که به یکباره دستم را محکم گرفت. حرارت دست‌های‌مان یادم نمی‌رود، برای اولین بار به هم گره خورده بود. جدا شدن‌شان سخت بود.
تمام وجودم توی دست‌ها و سرانگشتانم رفته بود. دلم می‌خواست آن‌ها در دست‌های محسن حل بشوند و بمانند.
(روایتی از همسر شهید محسن فانوسی)

همسر شهید محسن فانوسی


* کتاب «با اجازه بزرگترها بله!»
خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا

نظر شما