شناسهٔ خبر: 23625608 - سرویس استانی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

با شهدای عملیات «کربلای ۵» (۳)؛

توجه به رزق حلال و حفظ بیت‌المال از ویژگی‌های شهید «زنگی‌آبادی» بود

همسر شهید «یونس زنگی آبادی» گفت: یک دفعه که یونس از جبهه برای مرخصی آمده بود، ناهار خاصی نداشتیم. داخل ساکش یک کنسرو ماهی بود، گفتم: «خوب ناهار ظهری هم آماده شد». یونس مخالفت کرد و گفت: «نه این مال بیت‌المال است. اگر می‌خواهید می‌روم کنسرو از مغازه می‌گیرم یا اینکه پولش را داخل ساک بگذار تا تحویل تعاون دهم».

صاحب‌خبر -

به مناسبت سالگرد عملیات «کربلای ۵»، خبرنگار دفاع پرس به گفت‌وگو با «طاهره زنگی آبادی» همسر شهید «یونس زنگی آبادی» پرداخته است که در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانید:

دفاع پرس: لطفاً بفرمایید که چگونه با همسرتان آشنا شدید؟

من و یونس، دخترخاله و پسرخاله بودیم و از کودکی با هم بزرگ شدیم. حدود سال ۶۰ بود که وارد سپاه شد و در پادگان ۰۵ کرمان مشغول آموزش نیرو برای اعزام به جبهه بود، یک روز که با موتور از پادگان به سمت زنگی‌آباد با پدرم همراه بودند، مرا خواستگاری کرد و پدرم شب با مادرم ماجرا را مطرح و همان‌طور که یونس به من علاقه‌مند بود، مهر او هم در دل من قرار داشت.

دفاع پرس: مراسم خواستگاری‌تان چگونه برگزار شد؟

چند وقت بعد همراه با آقای مهرابی که یکی از دوستان پاسدارش بود به منزل ما آمد و مرا خواستگاری کرد و دوباره یک شب تنها آمد. همراه خود برگه‌ای داشت. با اجازه پدر و مادرم در اتاقی جداگانه رفتیم و یونس برگه را از جیبش درآورد و شروطی را که یادداشت کرده بود مطرح کرد. این‌که شغل من پاسداری از انقلاب است و سختی‌هایی همراه دارد، زحمت مادر معلولم بر دوش تو است، ممکن است شهید یا جانباز شوم و یا حتی اسیر و مفقودالاثر شوم.

هر کدام که من قبول می‌کردم جلویش تیک می‌زد و در آخر گفت: «چرا هر چه من می‌گویم شما قبول می‌کنید؟» من گفتم: «چون به شما علاقمندم با همه موارد موافقم».

دفاع پرس: از مراسم عروسی‌تان بگویید.

عید غدیر بود که مهیای مراسم عقد شدیم. شب مراسم عقدمان در مسجد صاحب الزمان (عج) زنگی آباد برگزار شد و میهمانان یونس چند ماشین مینی بوس از پاسداران و دوستانش بودند. یونس با لباس سبز پاسداری در مراسم حاضر شد و پس از قرائت دعای کمیل در مسجد، خطبه عقدمان خوانده شد. همه تعجب کرده بودند و هرکسی حرفی می‌زد. خرید عقدمان هم بدون هیچ تشریفاتی با هم انجام دادیم و خریدمان فقط دو قواره چادر برای من، مانتو و یک قرآن و آینه شمعدان و روسری بود. موقع خرید هم اصرار داشت در بازار پشت سرش راه بروم، چون روی مسائل محرم و نامحرم بسیار حساس بود.

خطبه عقدمان درمسجد توسط یک سید خوانده شد و چند روز بعد از عقدمان به جبهه رفت و چندین مرتبه هم در دوران نامزدی‌مان مجروح شد.

یک سال گذشت، مراسم عروسی‌مان برگزار شد و آن شب گفت: «هیچ‌گونه تشریفاتی احتیاج نیست».

مهریه من هم یک جلد قرآن و یک دوره‌ کتاب‌های شهید مطهری بود. روز سوم بعد از مراسم عروسی‌مان به جبهه اعزام شد و درعملیات «والفجر مقدماتی» که حدود ۲۰ روز بعد از ازدواج‌مان بود از ناحیه ریه به شدت مجروح شد و به خانه برگشت.

حاجی یک دست و سر در بدن نداشت

دفاع پرس: از خاطره به دنیا آمدن اولین فرزندتان برای‌ما بگویید.

اولین فرزندمان را که باردار بودم، همزمان مادربزرگم مریض بود. خداوند فرزند پسری به نام «مصطفی» به ما عطا کرد. اسم فرزندمان را هم یونس انتخاب کرد.

چند روزی هم که مصطفی به دنیا آمد و او در خانه بود، بسیار کمک حال من و مادرم بود. شب‌ها می‌دیدیم که ظروف کثیف نیستند و یک روزصبح زود بعداز نماز، مادرم دیده بود که یونس دارد ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شوید. بعد از ۱۰ روز مجدداً به جبهه رفت.

دفاع پرس: همسرتان به چه مواردی اهمیت بسیار می‌داد؟

روی لقمه حلال بسیارحساس بود و به همه اقوام بابت خمس و پرداخت آن گوشزد می‌کرد، خاطرم هست یک‌سال به دیدار یکی ازخویشاوندان رفتیم و من مصطفی را باردار بودم. یونس می‌دانست آن فرد اهل پرداخت خمس نیست. به من گفت: «برای صله رحم می‌رویم. ولی چیزی نخور که روی بچه اثر دارد». وقتی وارد خانه شدیم با اصرار زیاد خانم آن فرد من یک چایی خوردم. یونس خیلی ناراحت شد.

دفاع پرس: آیا وی به حفظ بیت‌المال هم اهمیت می‌داد؟

بله. زیاد برایش مهم بود. یک دفعه که یونس از جبهه برای مرخصی آمده بود، من رفتم ساکش را برداشتم تا لباس‌های کثیفش را بشویم. ظهر هم ناهار خاصی نداشتیم. وقتی ساکش را باز کردم دیدم یک کنسرو ماهی داخلش است. من رو به یونس گفتم: «خوب ناهار ظهری هم آماده شد». یونس مخالفت کرد و گفت: «نه این مال بیت‌المال است. اگر می‌خواهید می‌روم کنسرو از مغازه می‌گیرم یا اینکه پولش را داخل ساک بگذار تا تحویل تعاون دهم».

معمولاً هر وقت شب به خانه می‌رسید، ابتدا خودروی سپاه را به پارکینگ پایگاه مقاومت می‌برد و سپس به خانه می‌آمد و هرگز تا موقع برگشتن به جبهه، از آن استفاده شخصی نمی‌کرد و در صورت لزوم از خودروی اهالی روستا استفاده می‌کرد.

دفاع پرس: همسرتان اهل مسافرت هم بود؟

مرخصی که می‌آمد برای این‌که تنوعی برای ما باشد، می‌گفت: «برویم مسافرت»، حتی اگر سه روز مرخصی بود. یادم هست بعضی مواقع ما را به اهواز می‌برد و خودش به خط مقدم می‌رفت. حتی یک‌بار در عملیات «کربلای یک» ما را به ایلام برد.

حاجی یک دست و سر در بدن نداشت

دفاع پرس: نظر همسرتان در مورد حفظ حجاب چه بود؟

یونس به محرم و نامحرم بسیار اهمیت می‌داد و همیشه به ما گوشزد می‌کرد نه تنها به ما، بلکه حواسش به دوست و آشنا هم بود. یک دفعه مقابل در خانه یکی ازبستگانش رفته بود و به زن همسایه که بدون چادر جلوی در آمده بود گفته بود «یک چکش و میخ دارید؟» او گفته بود «برای چه می‌خواهید؟» حاجی گفته بود «می‌خواهم میخ را کنار در خانه بکوبم و تو چادرت را روی آن آویزان کنی تا هر وقت کسی در می‌زند چادرت را بپوشی و بعد درب را باز کنی تا مبادا نامحرم شما را ببیند».

دفاع پرس: ارتباطش با ائمه اطهار چگونه بود؟

ارادت خاصی نسبت به امام حسین (ع) داشت و معمولاً یکی از ادعیه‌ای که ترک نمی‌کرد زیارت عاشورا بود که هر روز آن را می‌خواند. هر وقت هم به مرخصی می‌آمد سعی می‌کرد تا روزه‌های قضایش را بگیرد و حتی در خانه می‌دیدم نماز شبش ترک نمی‌شود.

دفاع پرس: از چیزی هم ناراحت می‌شد؟

شاید یکی از تلخ‌ترین لحظات زندگی یونس مربوط به مریضی مادرش بود. زمانی که از جبهه آمد و خودش از ناحیه شکم شدیداً مجروح شد و مادرش هم در اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود، ولی خودش با آن وضع مجروحیتش او را کول می‌کرد و برای درمان به دکتر می‌برد.

هر وقت به جبهه می‌رفت، به من می‌گفت: «هر چه سختی به شما می‌گذرد یادت باشد تا بعداً به من بگویید و تعریف کنید» و من هم همیشه این سختی‌ها در ذهنم بود که به حاج یونس بگویم. ولی وقتی حاجی از جبهه می‌آمد و من او را می‌دیدم همه آن سختی‌ها را فراموش می‌کردم و هر چه حاجی می‌گفت: «مشکلی نداشتی؟» من می‌گفتم: «نه». در مدت مرخصی‌اش سعی داشت جبران کند و درکش بسیار بالا بود و در امور خانه سختی‌ها را به دوش می‌گرفت.

حاجی یک دست و سر در بدن نداشت

دفاع پرس: خبر شهادت حاج یونس را چگونه به شما دادند؟

روز قبل از آن‌که یونس را بیاورند، من بچه‌ها را به حمام بردم و کار‌های خانه را انجام دادم و اعلام کردند که هفت شهید فردا به زنگی آباد می‌آورند، همرزم حاجی گفت: «حاجی سلام رسانده». مادر حاجی همراه مصطفی به خانه یکی از خانواده شهدا رفت و من دست دخترم فاطمه را گرفتم و به طرف خانه مادرم رفتم. توی مسیر دیدم تاب و توان و رمقی در پاهام نیست، ولی علتش را نمی‌فهمیدم. بین راه روی یک تکه خاک نشستم و شروع به گریه و ناله می‌کردم و می‌گفتم: «خدا کند او که رفته ما هم برویم، خدا کند او که شهید شده ما هم شهید شویم» و این در حالی بود که اصلاً خبری از شهادت حاجی نبود.

به منزل پدرم رفتم و امیدوار بودم که حالا ۷ شهید می‌آورند حتماً حاجی هم برای تشییع جنازه آنان می‌آید. دَم دم‌های غروب بود، فاطمه داخل روروک بود. من رفتم داخل اتاق و دیدم یک نفر با فاطمه صحبت می‌کند. ابتدا فکر کردم حاجی آمده. وقتی رفتم دیدم حاج «حسین مختارآبادی» همراه حاجی «محمدی» هستند. سوال کردم چی شده؟ پس حاج یونس کجاست؟ فکر می‌کردم حاجی مخفی شده تا ما را غافل‌گیر کند. حاج حسین گفت: «حاجی زخمی شده». سریع یاد حرف حاج یونس افتادم که به من گفت: «اگر دوستان آمدند و گفتند حاجی زخمی شده و در کرمان بستری است، بدان که من شهید شده‌ام».

تمام بدنم یخ کرد و پاهایم توان مقاومت نداشت و زانو زدم. وقتی که فهمیدند که من از شهادت حاجی خبردار شدم، با مادر یونس به معراج شهدا رفتیم.

برعکس شهدای دیگر دیدم پا‌های حاجی را نمایان کردند و من اصلاً متوجه موضوع نشدم و دست روی پا‌های حاجی می‌کشیدم و به صورت بچه‌ها می‌گذاشتم. روز تشییع با هزار مشقت به کرمان رفتم و تشییع شهدا از جنب سینما (محل فعلی ساخت گنبد امام حسین (ع)) به طرف مسجد حضرت امام خمینی بود و از آن‌جا با اتوبوس به زنگی آباد آمدم. نزدیکی‌های گلزار شهدا بودم که سخنران اعلام کرد «حاج یونس مانند مولایش حسین (ع) شهید شده» و من تازه آن موقع فهمیدم که دلیل این‌که پا‌های حاجی را به ما نشان دادند این بود که حاجی یک دست و سر در بدن نداشت و این در حالی بود که من امید داشتم صورت حاجی را ببینم و او را زیارت کنم.

انتهای پیام/

 

نظر شما