شناسهٔ خبر: 23618033 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: برهان | لینک خبر

مصاحبه با محمدمهدی عبدخدایی؛ انتشار به بهانه‌‌ی سالگرد شهادت چند تن از سران فدائیان اسلام

واکاوی جایگاه فداییان اسلام درفضای ‌سیاسی ‌دهه‌ی20‌ ‌ایران

صاحب‌خبر -
گروه تاریخ اندیشکده برهان؛ در اردیبهشت ماه سال 1315ه.ش. در مشهد متولد شد. پس از ترور «احمد کسروی» توسط گروه فداییان اسلام در منزل پدرش، شیخ «غلامحسین ترک تبریزی» با شهید نواب صفوی آشنا شد و در دوران نوجوانی ضمن اشتغال در بازار تهران به عضویت فداییان اسلامدرآمد. از جمله فعالیتهای سیاسی عبدخدایی در این گروه، ترور «حسین فاطمی»، وزیر امور خارجهی کابینهی «محمد مصدق» بود که در اثر آن فاطمی مجروح شده و عبدخدایی به علت سن کم به 20 ماه زندان محکوم گردید.
 
او پس از آزادی به تحصیل علوم دینی پرداخت و در تمام فعالیتهای فداییان اسلام شرکت میکرد. پس از اعدام نواب صفوی، تحت تعقیب مأموران رژیم شاه قرار گرفت و پس از دستگیری به 8سال زندان محکوم گردید که 4 سال آن را در زندان «برازجان» گذراند و در نهایت در سال 1342ه.ش. از زندان آزاد شد.
 
وی پس از آزادی و در زمان اوج مبارزههای مردم برضد رژیم پهلوی به خیل مبارزان پیوست. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، علیرغم سابقهی طولانی مبارزاتی، از پذیرفتن مسؤولیتهای دولتی خودداری کردو هماکنون دبیر کل جمعیت «فداییان اسلام» است. به بهانهی نزدیک شدن به سالگرد شهادت چند تن از اعضای اصلی فداییان اسلام در 27 دی ماه 1334ه.ش. گفتوگویی در خصوص جایگاه فداییان اسلام در فضای سیاسی دههی 20 و عملکرد آنها با آقای عبدخدایی انجام گرفته است که به محضر خوانندگان محترم ارایه میگردد.
 
جناب عبدخدایی لطفاً جایگاه فداییان اسلام را در فضای سیاسی دههی 20 ایران تبیین بفرمایید:
  
دههی 20 تقریباًدههی پرآشوبی بود. چه کسی میداند در دههی 20 در مملکت چه پیش آمد. دو برخورد وجود داشت: «مبارزه با دیکتاتوری و خود دیکتاتور» زمانی که از قدرت «مظفرالدینشاه» کاسته شد، یک فضای باز سیاسی به وجود آمد که موجب پاره پاره شدن ایران گردید و در هر جایی یک شخصیتی حرکت کرد و ادعای آزادیخواهی نمود.
 
 در تبریز شیخ «محمد خیابانی»، در لرستان سردار «اسعد صمصام السلطنه»، در تهران هم یکهبزنهایی مثل «شعبان استخوانی» و بالاخره این قزاق چکمهپوش که با چکمههایش وارد حوزهی فرهنگ شد؛ حوزهای که آرزو میکرد یک مرد قدرتمند بیاید و تمامی کسانی را که مخالفش بودند، کنار بزند.
 
آزادیخواهانی که مخالفت میکردند یکصدا نبودند. وقتی دیکتاتوری میرود یک فضای باز سیاسی به وجود میآید. به خصوص این که آن زمان کشور اشغال شده بود. در شرایط جنگ یا پس از جنگ نمیتوان به راحتی زندگی کرد. در آن اوضاع، زندگی برای شخصیتهای ملی هم دشوار بود. حزب توده، حزب ایران، احمد آزادگان، کسروی و روحانیانی که از تبعید برگشته بودند به صحنه آمدند. روحانیون، در طول تاریخ ما، حافظان استقلال کشور بودهاند؛ چون کشور ما یک کشور شیعی بود.
 
به نظر بنده، استعمار احساس کرد باید برضد کشور تلاش اعتقادی کند و اشغالکشور ما اشتباه است و زیان میبیند. نمیخواهم بگویم فقط «احمد کسروی» و انگلیسیها در این زمینه فعالیت میکردند. یک طرف حزب توده حرف میزد. یک طرف روشنفکران ایران بر طبل جدایی دین از سیاست میکوبیدند.
 
یک طرف هم احمد کسروی برضد تشیع حرف میزد. از آن طرف هم روحانیون آزاد شدند و به صحنه آمدند. توانستند با روشنگری بر اساس عقایدی که در طول تقریباً 20 سال سرکوب شده بود هم برضد اشغال بجنگند و هم برضد شیوهی ترقیخواهانهای که ناسیونالیستها به وجود آورده بودند.
 
آن زمان اوضاع کشور بسیار بههمریخته بود؛ حزب توده مردم را به سمت شوروی میکشید، حزب دموکرات از همکاری با کشورهای غربی صحبت میکرد، بسیاری از روشنفکران ملی ما هم به این نتیجه رسیده بودند که بدون هماهنگی با یک قدرت بزرگ به هیچ عنوان کار در ایران پیشرفت نمیکند. اوضاع نابسامانی بود.
 
 حزب توده روزنامهی «مردم» را در اختیار داشت، حزب ایران روزنامهی «جبههی آزادی» را اداره میکرد، «احمد آزادگان» نشریهی «پرچم» را منتشر مینمود. غریبترین کسانی که نشریه نداشتند، نیروهای مذهبی بودند. البته شخصیتی مانند حاج «سراج انصاری» یک سوسویی از مذهب میزد و مجلهی «تذکرات دیانتی» را دوباره زنده کرد؛ اما اینها در برابر نشریاتی که کسروی، حزب ایران، حزب توده و... منتشر میکردند، مانند شمعی بود که سوسو میزد. اما در مجموع جامعهی ایرانی مذهبی بود و نیاز به یک حرکت پرشور داشت.
 
 حزب توده به اندازهای قوی شده بود که در کابینهی «قوامالسلطنه» دو وزیر داشت. آدم وقتی به آن زمان نگاه میکند و روزنامههای آن زمان را میبیند، تعجب میکند چه غوغایی در جامعهای که کل جمعیت آن 13 میلیون بود، برپا بود.
 
کل جمعیت تهران 250 هزار نفر بود که بعد از شهریور 20 یکدفعه به این تعداد رسیده بود، چون تبریز و بسیاری از شهرهای دیگر شرایط خاصی پیدا کردند و بسیاری از افراد به تهران مهاجرت کردند. تهران رضاخانی چندان جمعیتی نداشت.
 
در آن اوضاع بههمریخته، مجلس چهاردهم تشکیل شد. بسیاری معتقد بودند کسانی که به مجلس چهاردهم راه پیدا کردند، دست نشانده بودند و سفارتخانهها در این زمینه فعالیت میکردند. طرفداران دکتر «رادمنش» میگفتند «سید ذاکر طباطبایی» دست نشانده است. حتی نسبت به دکتر «مصدق» هم شک بود. میگفتند «سیدضیا» و «مصدق» را انگلیسیها فرستادهاند. بازار تهمت، دروغ و آبروریزی رواج داشت.
 
 از طرفی دیگر حرکت برضد مذهب رواج داشت. به عنوان مثال حزب توده اساس خدا را قبول نداشت، حزب ایران معتقد بود که مذهب از سیاست جداست و گروههای طرفدار کسروی تشیع را قبول نداشتند. یک هجمهی همهجانبهای به مذهب شده بود.
 
 در این میان شخصیتهایی مثل «آیتالله کاشانی» پیدا شدند و جالب این جاست که دقیقاً در گیرودار تبلیغات گسترده برضد مذهب، در سال 25، یک مرجع تقلید از دنیا رفت و مردم ایران در عزاداری برای او عالی به صحنه آمدند؛ از دورترین نقطهی آذربایجان تا دورترین نقطهی بلوچستان مردم عزاداری کردند و جالب این است که مخالفین مذهب، با این که نشریات زیادی داشتند، این را نفهمیدند که اصولاً متن مردم چه اعتقادهایی دارند.
 
در آن اوضاع نابسامان، فداییان اسلام، به عنوان تنها گروه مذهبی که میخواست راه را برای مذهبیها هموار کند، به صحنه آمد و با کسروی برخورد فیزیکی کرد. اما در همان زمان هم فقط آیتالله کاشانی گاهی راجع به مسایل سیاسی حرف میزد. چیزی به عنوان فعالیت سیاسی و حزب سیاسی در بین مذهبیها وجود نداشت. جمعیت مبارزه با بیدینی و اتحادیهی مسلمین وجود داشتند، اما صرفاً کارهای مذهبی میکردند. در اسفند سال 24ه.ش. کسروی در دادگستری کشته شد. از آن زمان به بعد بود که مذهبیها به طور قاطع وارد سیاست شدند.
 
آیا ورود گروههای مذهبی به عرصهی سیاست به صورت منسجم و با برنامهریزی بود؟
 
خیر، به صورت منسجم نبود، زیرا در حوزهها صحبت میشد که آخوند سیاسی مطرح نیست و هر کسی در حوزه میآمد، حرف سیاسی بزند میگفتند او آخوند سیاسی شده است. بنابراین سیاست هنوز به حوزهها راه پیدا نکرده بود؛ یعنی، بعد از شهریور 20 با تبلیغات گستردهای که انجام شده بود، سیاست از حوزهها بیرون رفته بود.
 
در این میان، فقط یک گروه جوانی کسروی را کشته بودند و آیتالله کاشانی و چند نفر معدود به فعالیت میپرداختند و فقط اینها بودند که بر طبل مسایل سیاسی میزدند. آیتالله کاشانی در تهران بود و قوام السلطنه با کمال نادانی ایشان را دستگیر کرد و تحویل نیروهای انتظامی داد.
 
 بعد هم آدمهای متهم، مثل «عبدالحسین هژیر» را نخستوزیر کردند که مجری درخواستهای خاندانهای پهلوی بود و این موضوع با مخالفت آیتالله کاشانی مواجه شد و در آن زمان اولین برخورد فیزیکی بین مردم و نیروهای انتظامی، در خصوص نخستوزیری هژیر، صورت گرفت.
 
نواب صفوی قرآن برداشت و شال سبز کمر آیتالله کاشانی را دور آن پیچید و آن را به فردی به نام «سجادی» داد. «امامی»، «امیرعبدالله کرباسچیان» و دوستان فداییان اسلام زخمی شدند و اولین برخورد فیزیکی صورت گرفت. نام فداییان اسلام، بعد از جریان کسروی، وارد عرصهی سیاست شد. البته تودهایها فداییان اسلام را عاملان ارتجاع میدانستند و میگفتند که امپریالیسم از ارتجاع حمایت میکند. از طرفی دیگر، ناسیونالیستهای ایران به جدایی دین از سیاست معتقد بودند.
 
 در آن زمان که تودههای مردم طرفدار این بودند که مذهب پویاتر به میدان بیاید، فداییان اسلام تنها گروهی بود که به صحنه آمد و از دید جامعهی آن روز تندرو بود، چون در جامعهی سرکوب شده و خفتهی بعد از دیکتاتوری و مشروطیت، اگر حتی شمعی روشن شود، به عنوان تندرو معروف میشود.
 
در صورتی که همه جای دنیا تظاهرات و برخورد فیزیکی اتفاق میافتاد، وقتی در ایران این برخورد فیزیکی شد، روشنفکران گفتند تندروها و عاملان ارتجاع آمدهاند تا این که در دورهی پانزدهم مجلس مسألهی نفت مطرح شد. قرارداد «گس-گلشاییان» به مجلس آمد و آقای «مکی» با آن قرارداد مخالفت کرد. در بین مجالس پانزدهم و شانزدهم وقایعی اتفاق افتاد، از جمله تیراندازی به شاه توسط «ناصر فخرآرایی» که میگویند، 7 گلوله شلیک کرد.
 
از وسایل او پرچم اسلام و کارت عضویت در حزب توده پیدا میشود که البته خیلیها میگویند این قضیه کاملاً ساختگی بوده است تا بتوانند گروههای مخالف را سرکوب و حکومت نظامی اعلام کنند. حزب توده منحل میشود، آیتالله کاشانی دستگیر میشود و نواب صفوی و فداییان اسلام مورد تعقیب قرار میگیرند.
 
 به این ترتیب، بالاخره پس از آن توسعه یا فضای باز سیاسی، با تیراندازی به شاه موقعیتی برای او به وجود میآید که میتواند مخالفین خودش را سرکوب کند. رهبران حزب توده دستگیر میشوند و به طور کلی مخالفین شاه، چه مخالفین ملی و چه مخالفین مذهبی و ایدئولوژیک، همه تارومار میشوند. دکتر مصدق هم اعلامیه میدهد که چون حکومت نظامی اجتماع بیش از 5 نفر را ممنوع اعلام کرده است از پذیرش دوستان معذور است.
 
بعد از این، حکومت نظامی دستگاه فکر میکند حاکمیتش را ابقا کرده است و انتخابات دورهی شانزدهم را اعلام میکند. زمانی اعلام انتخاب شد که آیتالله کاشانی در لبنان در تبعید بود و آقای دکتر مصدق هم زیر نظر بود. تنها حزب توده در صحنه بود که آنها هم نمیتوانستند کار کنند.
 
در این میان یک ائتلاف ناهمگونی بین گروههای مذهبی و ملی اتفاق افتاد که در یک جهت آیتالله کاشانی و نواب صفوی بودند و در جهت دیگر مصدق، بقایی و... قرار داشتند. به این صورت ائتلافی شکل گرفت که موجب تشکیل جبههی ملی گردید. دکتر مصدق رفت در دربار متحصن شد و نمایندهی شاه، عبدالحسین هژیر، رفت با او صحبت کرد.
 
نمایندگان متحصن با شاه ملاقات کردند و شاه با صراحت به آنها گفت که ما در انتخابات دخالت خواهیم کرد و اجازه نمیدهیم اعضای حزب توده به مجلس بروند، چون آنها طرفدار براندازی هستند. دکتر مصدق هم گفت من حزب تشکیل میدهم. بعد از 15 بهمن سال 27، در اوایل سال 28، جبههی ملی اعلام موجودیت کرد. در جبههی ملی آدمها به صورت ناهمگون در کنار هم قرار گرفتند.
 
دولتهای «سهیلی، منصور و ...» هر کدام پشت سر هم آمدند و رفتند. از طرفی انگلیسیها میخواستند قرارداد الحاقی گس-گشاییان را به تصویب مجلس برسانند. هر بشکه نفت، چهار شیلینگ بود. آن موقع شرکت نفت قیمت میگذاشت، بورس نفت وجود نداشت که قیمت جهانی باشد. در قرارداد الحاقی آن را شش شیلینگ کردند. به این ترتیب، 750 هزار شیلینگی که به ایران میدادند را تبدیل به 4 میلیون شیلینگ کردند. چیز قابل توجهی نبود. از درآمد نفت 25/15 درصد به ایران میدادند. این 4 شیلینگ که شد 6 شیلینگ و 750 پوند که تبدیل به 4 میلیون پوند شد به لحاظ مالی تأثیری در کشور نداشت.
 
در انتخابات دور اول دورهی شانزدهم، اسم هیچ کدام از نمایندگان ائتلاف جبههی ملی، از جمله آیتالله کاشانی، مصدق و مکی، از صندوق بیرون نیامد. علت آن هم این بود که نصف شب ارتش به سپهسالار حمله کرد و تمام صندوقها را برد و فردا عین همان صندوقها را به جای آنها گذاشت. به این ترتیب، هیچ کس از آن 8 نفر رأی نیاوردند.
 
آقای دکتر مصدق گفت که در انتخابات تقلب شده است و در عکسالعمل به این تقلب، فداییان اسلام هژیر را کشتند. به این ترتیب، دور اول انتخابات دورهی شانزدهم باطل شد. در آن زمان فداییان اسلام مطرح شدند. به دلیل آن که هژیر و کسروی را آنها کشته بودند، اعلامیههایی میدادند، مردم را دعوت به اجتماعات میکردند و نواب صفوی در بازار سخنرانی کرد و بازار را بست. به این ترتیب، فداییان اسلام به عنوان یک گروه مذهبی تندرو به صحنه آمدند و مطرح شدند. دولت هم فکر میکرد با اعدام «حسین امامی» قائله بسته میشود. از این رو هنوز چهلم هژیر نشده بود امامی را اعدام کرد.
 
آیا فداییان اسلام و نواب صفوی، در آن زمان، غیر از تلاش برای اجرای صحیح انتخابات مجلس شانزدهم، فعالیت اجتماعی دیگری هم داشتند؟
 
فعالیتهای دیگری هم میکردند؛ اعلامیه میدادند، دعوت به اجتماعات میکردند، با آیتالله کاشانی جلسه تشکیل میدادند، در انتهای بازار عباسآباد جلسات هفتگی داشتند.
 
این جلسات با چه اهدافی تشکیل میشدند؟
 
ایجاد حکومت اسلامی و اجرای احکام اسلامی.
 
آیا فداییان اسلام برای برپایی حکومت اسلامی برنامهی مشخصی هم داشتند؟
 
برنامههایشان در کتاب «حلقههای قم» که در سال 29ه.ش. چاپ شد، موجود است.
 
آیا نظرشان بر این بود که نظام شاهنشاهی باقی بماند، ولی احکام اسلام هم اجرا شود؟
 
نظریهای مطرح بود که میگفتند شاه باید سلطنت کند، نه حکومت. در واقع مسألهی حکومت را از سلطنت جدا میکردند، مثل انگلستان فعلی. میگفتند اگر شاه به عنوان یک ماشین امضا باشد که مصوبات مجلس را توشیح کند، هیچ مانعی ندارد. محمدرضا شاه هم در سوییس تحصیل کرده بود و میگفت در زمان سلطنت پدرم بعضی حقها ضایع شده است و به نوعی چهرهی دموکراتیک به خودش گرفته بود و با محمدرضایی که بعد از سال 32 پیدا شد، متفاوت بود.
 
فداییان اسلام میخواستند چه کسی در رأس حکومت باشد و احکام اسلامی را اجرا کند؟
 
آنها نسبت به دادگستری، قوهی مقننه و قوهی مجریه حساس بودند. در همان کتابی که اشاره کردم میگویند باید شاه پدری کند، ولی در کنار همین موضوع از دشمنان اسلام و غاصبین حکومت اسلامی که در نظر آنها شاه و دولت بودند، اعلام انزجار میکنند. شاه را غاصب میدانند، این را با صراحت میگویند؛ یعنی، در عین حال که نمیخواستند با قانون اساسی که میراث انقلاب مشروطه بوده است مخالفت کنند، این شاه را غاصب میدانستند.
 
به نظر میرسد که از ابتدا در بین فداییان اسلام چنین نظری وجود نداشت؛ یعنی، به رفتن شاه یا عدم دخالت او در ادارهی امور مملکت اعتقاد نداشتند؟
 
دلیل این موضوع این بود که در ابتدا خود شاه میگفت من میخواهم دموکرات باشم. او هم در ابتدا نمیگفت که میخواهد در هر کاری دخالت کند. قدرت این کار را هم نداشت.
 
در این شرایط فداییان اسلام به چه نوع حکومتی اعتقاد داشتند؟
 
آن موقع خود نواب صفوی هم طرفدار جمهوری بود، ولی صحبت از حکومت اسلامی و فقهای اسلامی میکرد.
 
آیا منظور آنها همین نظام فعلی حاکم در کشور ما بود؟
 
چارچوب این نظام را امام(ره) ریخت، ولی متن این چارچوب در فقه شیعه وجود دارد. بنابراین آنها که درس حوزوی خوانده بودند، اگرچه نمیگفتند ولایت فقیه، اما وقتی در کتابشان میگفتند باید فقهایی در دادگستریها حاکم باشند چیزی شبیه به ولایت فقیه را در ذهن خود داشتند. اگر نوشتههای آنان را بخوانید، میبینید تفاوت زیادی با افکار امام(ره) نداشتند.
 
آیا نظر امام خمینی(ره) و نواب صفوی در این زمینه مشترک بود؟
 
اگر بخواهیم دقیق نگاه کنیم، نظر امام(ره) در سال 42 با سال 57 فرق میکند. همان طور که نظریات فداییان اسلام در سال 24 با سال 34 فرق میکند.
 
گروه تاریخ اندیشکده برهان/ انتهای متن|
گروه تاریخ اندیشکده برهان؛ در اردیبهشت ماه سال 1315ه.ش. در مشهد متولد شد. پس از ترور «احمد کسروی» توسط گروه فداییان اسلام در منزل پدرش، شیخ «غلامحسین ترک تبریزی» با شهید نواب صفوی آشنا شد و در دوران نوجوانی ضمن اشتغال در بازار تهران به عضویت فداییان اسلامدرآمد. از جمله فعالیتهای سیاسی عبدخدایی در این گروه، ترور «حسین فاطمی»، وزیر امور خارجهی کابینهی «محمد مصدق» بود که در اثر آن فاطمی مجروح شده و عبدخدایی به علت سن کم به 20 ماه زندان محکوم گردید.
 
او پس از آزادی به تحصیل علوم دینی پرداخت و در تمام فعالیتهای فداییان اسلام شرکت میکرد. پس از اعدام نواب صفوی، تحت تعقیب مأموران رژیم شاه قرار گرفت و پس از دستگیری به 8سال زندان محکوم گردید که 4 سال آن را در زندان «برازجان» گذراند و در نهایت در سال 1342ه.ش. از زندان آزاد شد.
 
وی پس از آزادی و در زمان اوج مبارزههای مردم برضد رژیم پهلوی به خیل مبارزان پیوست. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، علیرغم سابقهی طولانی مبارزاتی، از پذیرفتن مسؤولیتهای دولتی خودداری کردو هماکنون دبیر کل جمعیت «فداییان اسلام» است. به بهانهی نزدیک شدن به سالگرد شهادت چند تن از اعضای اصلی فداییان اسلام در 27 دی ماه 1334ه.ش. گفتوگویی در خصوص جایگاه فداییان اسلام در فضای سیاسی دههی 20 و عملکرد آنها با آقای عبدخدایی انجام گرفته است که به محضر خوانندگان محترم ارایه میگردد.
 
جناب عبدخدایی لطفاً جایگاه فداییان اسلام را در فضای سیاسی دههی 20 ایران تبیین بفرمایید:
  
دههی 20 تقریباًدههی پرآشوبی بود. چه کسی میداند در دههی 20 در مملکت چه پیش آمد. دو برخورد وجود داشت: «مبارزه با دیکتاتوری و خود دیکتاتور» زمانی که از قدرت «مظفرالدینشاه» کاسته شد، یک فضای باز سیاسی به وجود آمد که موجب پاره پاره شدن ایران گردید و در هر جایی یک شخصیتی حرکت کرد و ادعای آزادیخواهی نمود.
 
 در تبریز شیخ «محمد خیابانی»، در لرستان سردار «اسعد صمصام السلطنه»، در تهران هم یکهبزنهایی مثل «شعبان استخوانی» و بالاخره این قزاق چکمهپوش که با چکمههایش وارد حوزهی فرهنگ شد؛ حوزهای که آرزو میکرد یک مرد قدرتمند بیاید و تمامی کسانی را که مخالفش بودند، کنار بزند.
 
آزادیخواهانی که مخالفت میکردند یکصدا نبودند. وقتی دیکتاتوری میرود یک فضای باز سیاسی به وجود میآید. به خصوص این که آن زمان کشور اشغال شده بود. در شرایط جنگ یا پس از جنگ نمیتوان به راحتی زندگی کرد. در آن اوضاع، زندگی برای شخصیتهای ملی هم دشوار بود. حزب توده، حزب ایران، احمد آزادگان، کسروی و روحانیانی که از تبعید برگشته بودند به صحنه آمدند. روحانیون، در طول تاریخ ما، حافظان استقلال کشور بودهاند؛ چون کشور ما یک کشور شیعی بود.
 
به نظر بنده، استعمار احساس کرد باید برضد کشور تلاش اعتقادی کند و اشغالکشور ما اشتباه است و زیان میبیند. نمیخواهم بگویم فقط «احمد کسروی» و انگلیسیها در این زمینه فعالیت میکردند. یک طرف حزب توده حرف میزد. یک طرف روشنفکران ایران بر طبل جدایی دین از سیاست میکوبیدند.
 
یک طرف هم احمد کسروی برضد تشیع حرف میزد. از آن طرف هم روحانیون آزاد شدند و به صحنه آمدند. توانستند با روشنگری بر اساس عقایدی که در طول تقریباً 20 سال سرکوب شده بود هم برضد اشغال بجنگند و هم برضد شیوهی ترقیخواهانهای که ناسیونالیستها به وجود آورده بودند.
 
آن زمان اوضاع کشور بسیار بههمریخته بود؛ حزب توده مردم را به سمت شوروی میکشید، حزب دموکرات از همکاری با کشورهای غربی صحبت میکرد، بسیاری از روشنفکران ملی ما هم به این نتیجه رسیده بودند که بدون هماهنگی با یک قدرت بزرگ به هیچ عنوان کار در ایران پیشرفت نمیکند. اوضاع نابسامانی بود.
 
 حزب توده روزنامهی «مردم» را در اختیار داشت، حزب ایران روزنامهی «جبههی آزادی» را اداره میکرد، «احمد آزادگان» نشریهی «پرچم» را منتشر مینمود. غریبترین کسانی که نشریه نداشتند، نیروهای مذهبی بودند. البته شخصیتی مانند حاج «سراج انصاری» یک سوسویی از مذهب میزد و مجلهی «تذکرات دیانتی» را دوباره زنده کرد؛ اما اینها در برابر نشریاتی که کسروی، حزب ایران، حزب توده و... منتشر میکردند، مانند شمعی بود که سوسو میزد. اما در مجموع جامعهی ایرانی مذهبی بود و نیاز به یک حرکت پرشور داشت.
 
 حزب توده به اندازهای قوی شده بود که در کابینهی «قوامالسلطنه» دو وزیر داشت. آدم وقتی به آن زمان نگاه میکند و روزنامههای آن زمان را میبیند، تعجب میکند چه غوغایی در جامعهای که کل جمعیت آن 13 میلیون بود، برپا بود.
 
کل جمعیت تهران 250 هزار نفر بود که بعد از شهریور 20 یکدفعه به این تعداد رسیده بود، چون تبریز و بسیاری از شهرهای دیگر شرایط خاصی پیدا کردند و بسیاری از افراد به تهران مهاجرت کردند. تهران رضاخانی چندان جمعیتی نداشت.
 
در آن اوضاع بههمریخته، مجلس چهاردهم تشکیل شد. بسیاری معتقد بودند کسانی که به مجلس چهاردهم راه پیدا کردند، دست نشانده بودند و سفارتخانهها در این زمینه فعالیت میکردند. طرفداران دکتر «رادمنش» میگفتند «سید ذاکر طباطبایی» دست نشانده است. حتی نسبت به دکتر «مصدق» هم شک بود. میگفتند «سیدضیا» و «مصدق» را انگلیسیها فرستادهاند. بازار تهمت، دروغ و آبروریزی رواج داشت.
 
 از طرفی دیگر حرکت برضد مذهب رواج داشت. به عنوان مثال حزب توده اساس خدا را قبول نداشت، حزب ایران معتقد بود که مذهب از سیاست جداست و گروههای طرفدار کسروی تشیع را قبول نداشتند. یک هجمهی همهجانبهای به مذهب شده بود.
 
 در این میان شخصیتهایی مثل «آیتالله کاشانی» پیدا شدند و جالب این جاست که دقیقاً در گیرودار تبلیغات گسترده برضد مذهب، در سال 25، یک مرجع تقلید از دنیا رفت و مردم ایران در عزاداری برای او عالی به صحنه آمدند؛ از دورترین نقطهی آذربایجان تا دورترین نقطهی بلوچستان مردم عزاداری کردند و جالب این است که مخالفین مذهب، با این که نشریات زیادی داشتند، این را نفهمیدند که اصولاً متن مردم چه اعتقادهایی دارند.
 
در آن اوضاع نابسامان، فداییان اسلام، به عنوان تنها گروه مذهبی که میخواست راه را برای مذهبیها هموار کند، به صحنه آمد و با کسروی برخورد فیزیکی کرد. اما در همان زمان هم فقط آیتالله کاشانی گاهی راجع به مسایل سیاسی حرف میزد. چیزی به عنوان فعالیت سیاسی و حزب سیاسی در بین مذهبیها وجود نداشت. جمعیت مبارزه با بیدینی و اتحادیهی مسلمین وجود داشتند، اما صرفاً کارهای مذهبی میکردند. در اسفند سال 24ه.ش. کسروی در دادگستری کشته شد. از آن زمان به بعد بود که مذهبیها به طور قاطع وارد سیاست شدند.
 
آیا ورود گروههای مذهبی به عرصهی سیاست به صورت منسجم و با برنامهریزی بود؟
 
خیر، به صورت منسجم نبود، زیرا در حوزهها صحبت میشد که آخوند سیاسی مطرح نیست و هر کسی در حوزه میآمد، حرف سیاسی بزند میگفتند او آخوند سیاسی شده است. بنابراین سیاست هنوز به حوزهها راه پیدا نکرده بود؛ یعنی، بعد از شهریور 20 با تبلیغات گستردهای که انجام شده بود، سیاست از حوزهها بیرون رفته بود.
 
در این میان، فقط یک گروه جوانی کسروی را کشته بودند و آیتالله کاشانی و چند نفر معدود به فعالیت میپرداختند و فقط اینها بودند که بر طبل مسایل سیاسی میزدند. آیتالله کاشانی در تهران بود و قوام السلطنه با کمال نادانی ایشان را دستگیر کرد و تحویل نیروهای انتظامی داد.
 
 بعد هم آدمهای متهم، مثل «عبدالحسین هژیر» را نخستوزیر کردند که مجری درخواستهای خاندانهای پهلوی بود و این موضوع با مخالفت آیتالله کاشانی مواجه شد و در آن زمان اولین برخورد فیزیکی بین مردم و نیروهای انتظامی، در خصوص نخستوزیری هژیر، صورت گرفت.
 
نواب صفوی قرآن برداشت و شال سبز کمر آیتالله کاشانی را دور آن پیچید و آن را به فردی به نام «سجادی» داد. «امامی»، «امیرعبدالله کرباسچیان» و دوستان فداییان اسلام زخمی شدند و اولین برخورد فیزیکی صورت گرفت. نام فداییان اسلام، بعد از جریان کسروی، وارد عرصهی سیاست شد. البته تودهایها فداییان اسلام را عاملان ارتجاع میدانستند و میگفتند که امپریالیسم از ارتجاع حمایت میکند. از طرفی دیگر، ناسیونالیستهای ایران به جدایی دین از سیاست معتقد بودند.
 
 در آن زمان که تودههای مردم طرفدار این بودند که مذهب پویاتر به میدان بیاید، فداییان اسلام تنها گروهی بود که به صحنه آمد و از دید جامعهی آن روز تندرو بود، چون در جامعهی سرکوب شده و خفتهی بعد از دیکتاتوری و مشروطیت، اگر حتی شمعی روشن شود، به عنوان تندرو معروف میشود.
 
در صورتی که همه جای دنیا تظاهرات و برخورد فیزیکی اتفاق میافتاد، وقتی در ایران این برخورد فیزیکی شد، روشنفکران گفتند تندروها و عاملان ارتجاع آمدهاند تا این که در دورهی پانزدهم مجلس مسألهی نفت مطرح شد. قرارداد «گس-گلشاییان» به مجلس آمد و آقای «مکی» با آن قرارداد مخالفت کرد. در بین مجالس پانزدهم و شانزدهم وقایعی اتفاق افتاد، از جمله تیراندازی به شاه توسط «ناصر فخرآرایی» که میگویند، 7 گلوله شلیک کرد.
 
از وسایل او پرچم اسلام و کارت عضویت در حزب توده پیدا میشود که البته خیلیها میگویند این قضیه کاملاً ساختگی بوده است تا بتوانند گروههای مخالف را سرکوب و حکومت نظامی اعلام کنند. حزب توده منحل میشود، آیتالله کاشانی دستگیر میشود و نواب صفوی و فداییان اسلام مورد تعقیب قرار میگیرند.
 
 به این ترتیب، بالاخره پس از آن توسعه یا فضای باز سیاسی، با تیراندازی به شاه موقعیتی برای او به وجود میآید که میتواند مخالفین خودش را سرکوب کند. رهبران حزب توده دستگیر میشوند و به طور کلی مخالفین شاه، چه مخالفین ملی و چه مخالفین مذهبی و ایدئولوژیک، همه تارومار میشوند. دکتر مصدق هم اعلامیه میدهد که چون حکومت نظامی اجتماع بیش از 5 نفر را ممنوع اعلام کرده است از پذیرش دوستان معذور است.
 
بعد از این، حکومت نظامی دستگاه فکر میکند حاکمیتش را ابقا کرده است و انتخابات دورهی شانزدهم را اعلام میکند. زمانی اعلام انتخاب شد که آیتالله کاشانی در لبنان در تبعید بود و آقای دکتر مصدق هم زیر نظر بود. تنها حزب توده در صحنه بود که آنها هم نمیتوانستند کار کنند.
 
در این میان یک ائتلاف ناهمگونی بین گروههای مذهبی و ملی اتفاق افتاد که در یک جهت آیتالله کاشانی و نواب صفوی بودند و در جهت دیگر مصدق، بقایی و... قرار داشتند. به این صورت ائتلافی شکل گرفت که موجب تشکیل جبههی ملی گردید. دکتر مصدق رفت در دربار متحصن شد و نمایندهی شاه، عبدالحسین هژیر، رفت با او صحبت کرد.
 
نمایندگان متحصن با شاه ملاقات کردند و شاه با صراحت به آنها گفت که ما در انتخابات دخالت خواهیم کرد و اجازه نمیدهیم اعضای حزب توده به مجلس بروند، چون آنها طرفدار براندازی هستند. دکتر مصدق هم گفت من حزب تشکیل میدهم. بعد از 15 بهمن سال 27، در اوایل سال 28، جبههی ملی اعلام موجودیت کرد. در جبههی ملی آدمها به صورت ناهمگون در کنار هم قرار گرفتند.
 
دولتهای «سهیلی، منصور و ...» هر کدام پشت سر هم آمدند و رفتند. از طرفی انگلیسیها میخواستند قرارداد الحاقی گس-گشاییان را به تصویب مجلس برسانند. هر بشکه نفت، چهار شیلینگ بود. آن موقع شرکت نفت قیمت میگذاشت، بورس نفت وجود نداشت که قیمت جهانی باشد. در قرارداد الحاقی آن را شش شیلینگ کردند. به این ترتیب، 750 هزار شیلینگی که به ایران میدادند را تبدیل به 4 میلیون شیلینگ کردند. چیز قابل توجهی نبود. از درآمد نفت 25/15 درصد به ایران میدادند. این 4 شیلینگ که شد 6 شیلینگ و 750 پوند که تبدیل به 4 میلیون پوند شد به لحاظ مالی تأثیری در کشور نداشت.
 
در انتخابات دور اول دورهی شانزدهم، اسم هیچ کدام از نمایندگان ائتلاف جبههی ملی، از جمله آیتالله کاشانی، مصدق و مکی، از صندوق بیرون نیامد. علت آن هم این بود که نصف شب ارتش به سپهسالار حمله کرد و تمام صندوقها را برد و فردا عین همان صندوقها را به جای آنها گذاشت. به این ترتیب، هیچ کس از آن 8 نفر رأی نیاوردند.
 
آقای دکتر مصدق گفت که در انتخابات تقلب شده است و در عکسالعمل به این تقلب، فداییان اسلام هژیر را کشتند. به این ترتیب، دور اول انتخابات دورهی شانزدهم باطل شد. در آن زمان فداییان اسلام مطرح شدند. به دلیل آن که هژیر و کسروی را آنها کشته بودند، اعلامیههایی میدادند، مردم را دعوت به اجتماعات میکردند و نواب صفوی در بازار سخنرانی کرد و بازار را بست. به این ترتیب، فداییان اسلام به عنوان یک گروه مذهبی تندرو به صحنه آمدند و مطرح شدند. دولت هم فکر میکرد با اعدام «حسین امامی» قائله بسته میشود. از این رو هنوز چهلم هژیر نشده بود امامی را اعدام کرد.
 
آیا فداییان اسلام و نواب صفوی، در آن زمان، غیر از تلاش برای اجرای صحیح انتخابات مجلس شانزدهم، فعالیت اجتماعی دیگری هم داشتند؟
 
فعالیتهای دیگری هم میکردند؛ اعلامیه میدادند، دعوت به اجتماعات میکردند، با آیتالله کاشانی جلسه تشکیل میدادند، در انتهای بازار عباسآباد جلسات هفتگی داشتند.
 
این جلسات با چه اهدافی تشکیل میشدند؟
 
ایجاد حکومت اسلامی و اجرای احکام اسلامی.
 
آیا فداییان اسلام برای برپایی حکومت اسلامی برنامهی مشخصی هم داشتند؟
 
برنامههایشان در کتاب «حلقههای قم» که در سال 29ه.ش. چاپ شد، موجود است.
 
آیا نظرشان بر این بود که نظام شاهنشاهی باقی بماند، ولی احکام اسلام هم اجرا شود؟
 
نظریهای مطرح بود که میگفتند شاه باید سلطنت کند، نه حکومت. در واقع مسألهی حکومت را از سلطنت جدا میکردند، مثل انگلستان فعلی. میگفتند اگر شاه به عنوان یک ماشین امضا باشد که مصوبات مجلس را توشیح کند، هیچ مانعی ندارد. محمدرضا شاه هم در سوییس تحصیل کرده بود و میگفت در زمان سلطنت پدرم بعضی حقها ضایع شده است و به نوعی چهرهی دموکراتیک به خودش گرفته بود و با محمدرضایی که بعد از سال 32 پیدا شد، متفاوت بود.
 
فداییان اسلام میخواستند چه کسی در رأس حکومت باشد و احکام اسلامی را اجرا کند؟
 
آنها نسبت به دادگستری، قوهی مقننه و قوهی مجریه حساس بودند. در همان کتابی که اشاره کردم میگویند باید شاه پدری کند، ولی در کنار همین موضوع از دشمنان اسلام و غاصبین حکومت اسلامی که در نظر آنها شاه و دولت بودند، اعلام انزجار میکنند. شاه را غاصب میدانند، این را با صراحت میگویند؛ یعنی، در عین حال که نمیخواستند با قانون اساسی که میراث انقلاب مشروطه بوده است مخالفت کنند، این شاه را غاصب میدانستند.
 
به نظر میرسد که از ابتدا در بین فداییان اسلام چنین نظری وجود نداشت؛ یعنی، به رفتن شاه یا عدم دخالت او در ادارهی امور مملکت اعتقاد نداشتند؟
 
دلیل این موضوع این بود که در ابتدا خود شاه میگفت من میخواهم دموکرات باشم. او هم در ابتدا نمیگفت که میخواهد در هر کاری دخالت کند. قدرت این کار را هم نداشت.
 
در این شرایط فداییان اسلام به چه نوع حکومتی اعتقاد داشتند؟
 
آن موقع خود نواب صفوی هم طرفدار جمهوری بود، ولی صحبت از حکومت اسلامی و فقهای اسلامی میکرد.
 
آیا منظور آنها همین نظام فعلی حاکم در کشور ما بود؟
 
چارچوب این نظام را امام(ره) ریخت، ولی متن این چارچوب در فقه شیعه وجود دارد. بنابراین آنها که درس حوزوی خوانده بودند، اگرچه نمیگفتند ولایت فقیه، اما وقتی در کتابشان میگفتند باید فقهایی در دادگستریها حاکم باشند چیزی شبیه به ولایت فقیه را در ذهن خود داشتند. اگر نوشتههای آنان را بخوانید، میبینید تفاوت زیادی با افکار امام(ره) نداشتند.
 
آیا نظر امام خمینی(ره) و نواب صفوی در این زمینه مشترک بود؟
 
اگر بخواهیم دقیق نگاه کنیم، نظر امام(ره) در سال 42 با سال 57 فرق میکند. همان طور که نظریات فداییان اسلام در سال 24 با سال 34 فرق میکند.
 
گروه تاریخ اندیشکده برهان/ انتهای متن|

نظر شما