شناسهٔ خبر: 23093324 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوي «جوان» با رقيه نوري همسر شهيد مسلم ملائي

ما شهيد نداديم که يخچال بگيريم!

روزنامه جوان

مسلم آر پي جي‌زن بود. همرزمانش مي‌گفتند در ميدان معركه دليرانه حاضر شده بود و تانك‌ها را يكي پس از ديگري مي‌زد . بعد از اينكه سه چهار تانك را منهدم كرد و مي‌خواست پنجمي را مورد اصابت قرار دهد بعثي‌ها به او شليك كردند و به شهادت رسيد.

صاحب‌خبر -
ما شهيد نداديم که يخچال بگيريم!صغري خيل فرهنگ
با معرفي يكي از دوستان راهي خانه شهيد مسلم ملائي در استان البرز شديم. شنيده بودم كه رقيه نوري همسر شهيد در زمان شهادت همسرش 16سال بيشتر نداشت، اما بعد از شهادت ايشان در جبهه فرهنگي و ستاد پشتيباني مشغول به خدمت شد. برايم جالب بود به ديدار زني مي‌روم كه در سن نوجواني به افتخار همسري شهيد مي‌رسد و مقايسه‌اش با نوجوانان همسن و سالش كمي ذهنم را به خود مشغول كرد. براي آشنايي با خانواده شهيد و سبك زندگي جهادي‌شان ساعتي با رقيه نوري همكلام شديم كه ماحصلش را پيش‌رو داريد.

شما هنگام شهادت همسرتان 16 ساله بوديد، در چند سالگي با ايشان ازدواج كرديد؟
من متولد 1341 در رزن همدان هستم و مسلم پسر عمه ام پنج،شش سالي از من بزرگ‌تر بود. سال 1357در بحبوحه انقلاب با هم ازدواج كرديم. من آن زمان 12سال داشتم و مسلم 18 ساله بود. پيش از ازدواج مي‌دانستم كه مسلم يك فعال انقلابي است و خانه نيامدن‌هايش طبيعي است. دوران انقلاب پيش مي‌آمد كه سه شبانه‌روز خانه نمي‌آمد. خواهرها و مادرش بسيار نگرانش مي‌شدند. وقتي مسلم به خانه مي‌آمد مي‌گفت مگر شما از حضرت زينب (س) بالاتر هستيد. اگر اتفاقي هم براي من بيفتد نبايد معركه بگيريد. گريه‌هاي شما به درد انقلاب نمي‌خورد. به جاي  اين كار برويد كمك. ما را با خودمي برد و براي جمع‌آوري مواد مورد نياز كمك مي كرديم. بعد ما را  به خانه مي‌رساند و خودش مجدد مي‌رفت. مي گفت من اگر نيامدم نگران نباشيد. اگر اتفاقي بيفتد از طرف پايگاه به شما خبر مي‌دهند.مي‌رفت و بعد از دو، سه روز مي‌آمد و مي‌گفت الحمدلله ما پيروز شديم. هر كاري از دستش برمي‌آمد براي انقلاب و نظام انجام مي‌داد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم يك فعال بسيجي ماند و با آغاز جنگ تحميلي يك رزمنده فعال شد.
شغلش چه بود؟
در كارخانه كفش بلا در قسمت توليد كار مي‌كرد. يك بار به  خانه آمد و گفت امام خميني فرمودند همه بايد بسيجي شوند. اگر تو اجازه مي‌دهي من بروم و بسيجي شوم. من هم گفتم حتماً. همين شد كه رفت و در بسيج كارخانه‌اي كه در آن مشغول كار بود و پايگاه محل ثبت‌نام كرد تا اينكه جنگ تحميلي آغاز شد.
از شهيد فرزندي هم داريد؟
بله، يك دختر كه فروردين سال 1360به دنيا آمد. پدرش حدود دو ماه در منطقه بود كه شهيد شد. وقتي مي‌خواست برود برايش دل كندن از دخترمان دشوار بود. روز رفتنش سه چهار باري دخترم را در آغوش گرفت و بوسيد و مجدد به من برگرداند. نزديك اذان بود. من همه وسايلش را آماده كردم. برايم سخت بود. براي خودش هم دل كندن از دخترمان سخت بود. وقتي بچه‌هاي پايگاه آمدند دنبالش گفت من بين دخترم و خداي خودم، خدا را انتخاب مي‌كنم و به جبهه مي‌روم. شما برويد داخل. دخترم  را هم ببر تا من بروم، اما باز دلش طاقت نياورد، صدايم كرد گفت بيا بيرون جلوي در بايست تا من بروم. مي‌رفت و برمي‌گشت و برايم دست تكان مي‌داد. تا آخر كوچه كه پيچيد و رفت. در شرايطي رفت كه وضع زندگي مان اصلاً رو به راه نبود.
اوضاع زندگي تان از چه جهتي مساعد نبود؟
يك خانه 50متري خريده بوديم كه البته كامل نبود. تقريباً اوضاع سقف و خانه خراب بود. سه ماه مي‌شد كه به آنجا نقل مكان كرده بوديم كه مسلم رفت. قبل از رفتن مسلم روي پشت بام پلاستيك كشيد كه برود و برگردد و تكميلش كند، اما همان ايام بارندگي شديدي در كرج اتفاق افتاد و مسلم نگران شد و برايمان نامه‌اي نوشت و از طريق پدر دوستش ارسال كرد. نوشته بود كه نگران است سقف خانه روي سرمان خراب شود. من به او اطمينان خاطر دادم كه اتفاقي نمي‌افتد.
شهيد براي چه عملياتي اعزام شده بود؟
همسرم 40 روز در جبهه ماند. عمليات فتح‌المبين بود. بعد از اينكه رفت يك بار نامه داد. آن زمان ما تلفن نداشتيم و مثل امروز دسترسي‌ها آنقدر راحت نبود. خانه ما در زورآباد كرج بود و امكانات زيادي نداشتيم. در نامه‌هايش مي‌نوشت، اينجا سرزمين كربلاست. تا كسي نيايد جبهه كربلا را حس نمي‌كند. قرار بود مرخصي بيايد  و دخترش را ببيند، اما در نامه‌اي برايمان نوشت عمليات نزديك است اگر اجازه بدهيد بعد از عمليات به ديدن دخترم نسرين مي‌آيم. دو روز بعد نسرين در آغوشم بود كه پدر دوستش آمد و گفت پيغامي از مسلم دارم. به من گفت برو دخترم را به جاي من ببين و صورتش را ببوس.
 شهادتش چطور رقم خورد ؟
همسرم در روند اجراي عمليات فتح‌المبين به شهادت رسيده بود. من از شهادتش بي‌اطلاع بودم اما دوستان و همكارانش در كارخانه مي‌دانستند. همكارانش به خانه ما سر مي‌زدند اما وقتي مي‌ديدند ما بي‌خبريم مي‌رفتند و به ما چيزي نمي‌گفتند، تا هفت روز به اين منوال گذشت. بعد از هفت روز از سپاه به منزل ما آمدند و خبر شهادت را دادند. پيكرش در فكه لقاويه مانده بود. همرزمانش مدام پاتك مي‌زدند اما نمي‌توانستند پيكر را به عقب بياورند ولي بعد از مدتي كه موفق شدند پيكر شهيد را به عقب بياورند، خبر شهادت را رسماً به ما اطلاع دادند.
قبل از آغاز عمليات وصيتنامه‌اش را نوشته و به دوستش اصرار كرده بود كه وصيتنامه من را به دست خانواده‌ام برسان، دوستش هم شاكي شده بود و گفته بود هر كسي وصيتنامه خودش را نگه دارد. مسلم آر پي جي‌زن بود. همرزمانش مي‌گفتند در ميدان معركه دليرانه حاضر شده بود و تانك‌ها را يكي پس از ديگري مي‌زد و با فرياد الله‌اكبر پيشروي مي‌كرد. بعد از اينكه سه چهار تانك را منهدم كرد و مي‌خواست پنجمي را مورد اصابت قرار دهد بعثي‌ها به او شليك كردند و از كمر به پايين زخمي شد و به شهادت رسيد. همرزمش صاحب علي دوستي كه اين لحظات را برايمان تعريف مي‌كرد بعد از برگزاري اولين مراسم شهيد خودش به شهادت رسيد. اين شهيد در بازگرداندن پيكر شهيدمان خيلي همت كرده و گفته بود تا پيكر مسلم را به عقب نياورم آرام و قرار ندارم.
40 روز بعد از خداحافظي از همسرتان خبر شهادتش آمد. عكس‌العملتان چه بود؟ شمايي كه فقط 16 سال داشتيد.
مسلم حال و هواي خاصي داشت. از همان ابتداي زندگي، من ايشان را با نام يك مجاهد در ذهن و خاطرم ترسيم كرده بودم. از همان زماني كه 12سال بيشتر نداشتم و همراهش شدم تا زماني كه 16ساله شدم و به افتخار همسري شهيد رسيدم. وقت رفتن دل از دخترم نسرين نمي‌كند، اما در مصاف با دل و ايمان در نهايت جهاد در راه خدا و رضايت خدا را انتخاب كرد. وقتي رفت اصلاً اميدي به بازگشتش نداشتم. شهادتش براي من سخت بود ولي سخت‌تر از خبر رحلت امام خميني(ره) نبود. خبر شهادت مسلم آسان بود، اما خبر فوت امام برايم دردناك و دشوارتر بود.
چرا دشوارتر ؟
رحلت امام شكست بزرگي بود. خيلي‌ها براي شهادت مسلم به من تسليت مي‌گفتند اما من هيچ ناراحتي و غصه‌اي نداشتم چون مي‌دانستم امام را دارم و ايشان چون پدري مهربان و دلسوز در كنارخانواده شهداست،اما با رفتن ايشان بدترين روزهاي زندگي‌ام را تجربه كردم. شهادت مسلم گواراي وجودش، خوشحال بودم كه عاقبت بخير شد، اما خودم سن و سال كمي داشتم و خانواده‌ام در شهرستان بودند و اين برايم سخت بود.
بعد از ايشان زندگي‌تان چطور گذشت؟
زندگي ساده و بي‌آلايشي داشتم. خوب به ياد دارم وقتي مددكاران بنياد شهيد آمده بودند سركشي، متوجه شدندكه من يخچال ندارم. از من پرسيدند شما يخچال نداريد؟ گفتم نه. گفتند چرا تا حالا نيامديد بنياد شهيد بگوييد؟ گفتم شهيد ما از اين كارها ناراحت مي‌شود. ما شهيد نداديم كه يخچال بگيريم. ما زندگي‌مان راحت مي‌چرخد شما نگران ما نباشيد. زندگي‌مان خيلي ساده بود.
شما سن و سال زيادي نداشتيد كه همسرتان راهي ميدان نبرد شد. برايتان دشوار نبود. شما تازه ازدواج كرده بوديد.
بله، من فقط 16سال داشتم. تنها مدد خدا و كمك‌هاي شهيد بود. من كاري نكردم. خداي شهيد همراه ما بود. بعد از شهادت همسرم تمام تلاشم اين بود كه راه ايشان را ادامه دهم. اين كار را در بسيج و ستاد پشتيبان جنگ انجام دادم.
چه كارهايي در ستاد انجام داديد؟
هر كاري كه از دستمان بر مي‌آمد انجام مي‌داديم، ترشي و مربا درست مي‌كرديم. بستگي به فصلش داشت .هر چه نياز بود فراهم مي‌كرديم. در زمستان پوشاك و بافتني و لباس گرم تهيه مي‌كرديم. وقتي خون لازم بود به سازمان انتقال خون مي‌رفتيم. به خانواده شهدا سر مي‌زديم. من اينگونه در راه همسرم گام برداشتم و تا امروز تمام تلاشم اين بود كه ادامه دهنده راه ايشان باشم.
در پايان اگر صحبتي داريد بفرماييد.
من اين روزها خيلي از خانه خارج نمي‌شوم. اگر بيرون كاري داشته باشم دخترم نسرين آن را برايم انجام مي‌دهد. راستش را بخواهيد وقتي اوضاع دختران جوان را در خيابان مي‌بينم دلم مي‌گيرد. وضعيت حجابشان به قدري اذيت كننده و ناراحت كننده است كه ترجيح مي‌دهم، بيرون نيايم. برايم سخت است. دخترم هرگز پدرش را خوب نديد و سايه او را بالاي سرش حس نكرد. مسلم در نامه نوشته بود:« بلندي سنگرمان دو متراست، نشسته نماز مي‌خوانيم.» همه اين مرارت‌ها و سختي شهدا و خانواده‌شان براي حفظ ناموس بود و حجاب و اسلام، اما امروز شاهد اين همه بي‌حجابي هستيم. اكثر سازمان‌ها و ارگان‌ها كه مي‌روم وقتي اوضاع بي‌حجابي را مي‌بينم دلم مي‌گيرد. همسرم خيلي زود پدرش را از دست داد. پدرش در خانه مردم كار مي‌كرد و لباس مي شست، اما نان حلال در مي آورد تا فرزندانش با رزق حلال بزرگ شوند. خودش نخورد، اما براي فرزندانش آسايش و امنيت را  فراهم كرد. بعد فرزندي را كه به اين سختي بزرگ كرده بود راهي ميدان جهاد كرد و امروز متأسفانه مي‌بينيم كه قدرشناس خون شهدا نيستند، اما از خدا و امام زمان(عج) مي‌خواهم كه پشتيبان ولايت فقيه و امام خامنه‌اي باشند. مي‌خواهم تا كمك رزمندگان اسلام باشند.مي‌خواهم ما خانواده شهدا را از دعاي خيرشان محروم نكنند. به بركت خون شهدا پيروزي و نصرت از آن اسلام و مجاهدان راه حق است.

نظر شما