شناسهٔ خبر: 23024276 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

عرق چهل گیاه

سنجاقکی بر زخم

حلیمه بالای تپه ورم‌کرده زیتونی‌رنگ وسط دهگاه ایستاده بود. دست نقاب چهره کرده... جاده ماری پیچان بود بر تن عریان دشت... گله گله درختچه‌های کهور و کنار و گز ، دشت را از کچلی مطلق درآورده بود. لوار می‌آمد... اطراف تپه‌ای را که حلیمه برآن ایستاده بود، چند سیاه‌چادر و چند اتاقک گلی فرتوت پوشانده بود... از دوردست، خط غباری بر جاده پدیدار شد. رسول بود بر موتور ایژ که سکوت موهوم جاده را چاک می‌داد و می‌آمد. حلیمه از ورم تپه پایین دوید. شلال عقب چادر گل‌درشت بلوچی‌اش توی پاهایش پیچید و نزدیک بود به زمین بخورد ... خودش را جمع کرد. یک‌لنگه صندل بندری‌اش توی شن فرورفت و برگشتنا بیرون نیامد، مهم هم نبود... به دهانه دهگاه دوید موتور نزدیک‌تر رسیده بود و حالا جنازه آویزان بر عقب موتور رسول شفاف‌تر دیده می‌شد...

صاحب‌خبر -

صدای حلیمه شلاقی بود بر سکوت غلیظ دهگاه: کل کشید... به رسم زنان در مراسم عروسان... کل کشید و ته گلویش بغضی دلمه بست... کل کشید و مگسی از گوش شتری پرواز کرد... آدم‌ها یکی یکی از سیاه‌چادر‌ها بیرون آمدند. موتور حالا به میدان دهگاه رسیده بود. رسول فلوت موتور را گرفت و ایژ روسی با ناله‌ای خفیف خاموش شد. حلیمه بر کناره موتور زانوهایش شکست...

ناله سر داد: مسلمونا ببینید... خلیلم اومده ... پسرم... رودم ... نعشش رو آوردن... بیان بیرون شادیانه بزنین... کل بکشین... سازی‌ها رو خبر کنید ... بگو گوسفند بکشن... سید یعقوب رو ندا بدین بیاد روضه علی‌اکبر بخونه ...

کلمه‌ها بی‌وقفه از دهانش پر می‌کشید... دهگاه در بهت فرورفته بود... چند زن زیر شانه‌های حلیمه را گرفتند و مرد‌ها جنازه در پتو پیچیده را پایین آوردند.

عین‌الله گفت: برید از پایین‌دست آب بیارین غسلش بدیم... رسول موتور روشن کرد که: میرم دنبال سید یعقوب برا کفن و دفن... عطیه خاک بر سر می‌ریخت و زبان گرفته بود. جنازه را روی بلندی‌ای گذاشتند. عین‌الله پتو را باز کرد. خوابیده و کشته‌شده‌اش هم بالابلند بود و شبق موهای بلند و براقش هنوز دل دختران دهگاه را می‌لرزاند... لباس بلوچی بلند خلیل سرخ بود.

دهگاه را بوی خون برداشت... شتری ماغ کشید... عین‌الله به سمت حلیمه، سنگین و شمرده قدم برداشت و گفت: صد بار گفتمش با حکومتی‌ها خودتو نگیر... قاچاق می‌کنن که بکنن به تو چه ... تازه رفتی تو ژاندارمری بذار جای پات سفت بشه بعد موی دماغ این و اون شو... به خرجش نرفت الان هم که از خدا بی‌خبرها سینه شو به پنج تیر سرخ کردن... صدبار تو سیاه چادر خودم گفتمش خلیل این جماعت عین زنجیر همه به هم وصلن تو یه نفر نمی‌تونی جلودار حکومت و ساواک و دربار بشی... بترس ... به خرجش نرفت که نرفت.

گوهر لب گزید: بس کن عین‌الله شماتت به عزا و سوگ؟ هنو خونش پلق پلق بیرون می‌زنه لفظ نیا که فلان و بیسار ... داغ جوون دیده ملتفتی؟ مرهم نمی‌ذاری داغ نشو!

عین‌الله راه افتاد به سمت سیاه‌چادرش که حلیمه بینی بالا کشید و صدا پر داد: خلیلم رفت تو لباس حکومت و نظمیه چی شده که شما تو پلاست راحت بخوابی که از اون ور مشک مشک تریاک نیاد تو مملکت که همه بشن مفت و مفنگی مثل ایرج تو... نمی‌دونستم خلیلم بره به جای خدا‌بیامرزی بالای نعشش گفتم گفتم راه می‌افته ... بفرما عین‌الله‌خان بفرما ... شما تسلیت گفتی بفرما... عین‌الله پشت به حلیمه می‌رفت که حرف‌ها را شنید و در شکم سیاه چادر محو شده بود... زنی انگشتر طلا در کاسه آبی انداخته بود و به حلیمه تقریبا از حال رفته می‌خوراند... ماغ شتری سنجاقکی را که بر زخم سینه خلیل نشسته بود پر داد...

حامد عسکری

نظر شما