او که یک چیزِ نامشخص بود
هی مرا سمت خود کشید، وَ من
نامشخص به سمت او رفتم
در خلال همین کشیدهشدن
هرچه بیهوده دست و پا نزدم
بیشتر در خودم فرو رفتم
او که یک عطرِ نامشخص داشت
از بهشتی که نامشخص بود
پخش میشد به سوی شامّهام
من که چون دوزخی رها بودم
و مشخص نشد کجا بودم
بو کشیدم، به سمت بو رفتم
سالها درد نازکی بودم
که به خون آبیاریام کردم
دردِ نازک عظیم و محکم شد
دردِ محکمْ، عمیق شد، غم شد
و من از غمْ بدل به ریگ شدم
و به پای خودم فرو رفتم
او که در خود هزار دالان داشت
او که پیچیده بود و تو در تو
او که چیزی نبود غیر از او
به هزاران روش کشید مرا
من هزاران نفر شدم، آن گاه
به درون هزارتو رفتم
کوهی از بیقراریام یک سو
سوی دیگرْ محالبودنِ او
و محالاتِ دیگرش سویی
و خیالاتِ من به دیگر سو:
پس شتابان چهار تکّه شدم
و شتابان به چار سو رفتم
اوی من! اوی نامشخصِ من!
نرمِ حاضرجوابِ گوشبهدر!
اگر امشب کسی به در نزد و
در اگر وا نشد، وَ آنکه نبود
اگر از حال من سوال نکرد
در جوابش تو هم نگو رفتم
با تو رفتم، تو بردیام از هوش
اوی پنهانِ کاملا خاموش!
متشخصترین سواره من!
من به پای خودم به میل خودم
با تو هر نکته چموشی را
شیههدرشیهه موبهمو رفتم
سرنوشتم غلیظ و قرمز بود:
دمِ درگاهِ نامشخص، او
زائری بود و جوی منتظری
پیش پاهای زائرش مثلِ
خون گوسالهای که ذبح کنند
سرخِ جاری شدم به جو رفتم
نظر شما