شناسهٔ خبر: 22900371 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

روایت دانشجویی/ روز دانشجو

در جستجوی تندترین حالت اندیشه‌ای/ حکایت دانشجویان بی‌ترمز

هرچه ترمز بود، كشيدند. در كميته انضباطي توضيح داديم كه گوينده‌ي آن‌چه چاپ كرده بوديم رهبر بوده. سند آورديم. همين شد كه از دانشگاه اخراج نشديم. اما ديگر، هيچ‌وقت ترمزهاي كشيده شده را رها نكردند.

صاحب‌خبر -

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری؛ از بچگي خلاف آنچه قاعده بود رفتار مي‌كردم. بي‌ادب نبودم. اما آداب آزارم مي‌دادند. فكر مي‌كردم قانون به آدم، به دل، زور مي‌گويد. فكر كن دل‌ات نمي‌خواهد هفت صبح سرد زمستان زمستان هفده سال قبل، نه حالا- صم بكم راست بايستي وسط سوز حياط فراخ مدرسه. اما قانون ظالم مدرسه كار خودش را مي‌كند. يا مثلا كدام بشري هست كه مركب پدرش را چه آن زمان كه اسب و استر مركب بوده، چه زمان ما كه پيكان چراغ بنزي، چه حالا كه ژيگول چيني و كره‌اي- قبل سن تصديق نرانده باشد؟ حالا تو اين را حالي افسر و آجان كن. خر قانون، از بچگي الاغ بود. قانون اصلا زشت و زيباي دلي نمي‌فهمد. حسن و قبح عقلي را هم صرفا خيال مي‌كند كه مي‌فهمد. اين ديو آدم-ساخت فقط كم و زياد بروكراتيك خودش را مي‌فهمد و بس. اصلا تو بگو آن‌كه قبل سن قانوني رفت و جنگيد و برنگشت، ترازوي بهتري داشته يا قواعد بي‌غيرت كه نمي‌دانند ننگ و ناموس چيست؟

اين‌ها براي‌ام دروني شده‌اند. از بچگي. و از بچگي آن‌ها كه رسم و مرام خودشان را رعايت مي‌كنند، دوست‌تر دارم، از آن‌ها كه مطيع خلق تنگ ضوابط هستند. حالا فكر كن رئيس ينگه دنيا برود در قسمتي از جهان سوم عقب مانده عقب نگه‌داشته شده!- جماعتي هم اهلا و سهلا گويان، رد-كارپت پرزيدنت شوند. اين وسط، آيا مي‌شود آن‌ها كه خلاف جريان شنا مي‌كنند را دوست نداشت؟ عكس‌شان، همان كه سياه و سفيد است، كروات بسته‌اند، گويا شش در چهار پرسنلي بوده، همان، قاطي باقي عكس‌هاي دوست‌داشتني‌ام بود. كنار چگوارا و آلنده و چمران. فرق اين‌ها را مي‌فهميدم. اما اشتراك‌شان را هم مي‌ديدم. شورش عليه نظم موجود.

 
در جستجوی تندترین حالت اندیشه‌ای/ حکایت دانشجویان بی‌ترمز 

سال دوم دانشگاه بود. حوالي شانزده آذر. حوالي روز ما. كه مسئولان جشن مي‌گرفتند و سخنراني مي‌كردند و ما براي‌شان كف مي‌زديم. عكس‌ها را نگاه مي‌كردم. لابه‌لاي‌اش نوشته‌ي شريعتي را هم درمورد شانزده-آذري‌هاي اوليه مي‌خواندم. براي ويژه‌نامه‌ي نشريه‌مان هم مقاله‌هاي خودم و رفقا را بررسي مي‌كردم. فكري بودم كه يك خلاف-جريان چاپ كنيم، آن‌چنان كه شايسته است. اما خب، آن سال‌ها، در ايالت ويرجينيا كه تابع قوانين ايالتي خودش بود، نه قانون مطبوعات باقي ايران، نظارت پيش از چاپ رسم شده بود. يعني صداي هر اعتراض و نقدي را پيش از درآمدن خفه مي‌كردند. ويرجينيايي‌ها را نمي‌شناسيد شما. حالات مخصوص خودشان را دارند. فكري بودم من.

دانشگاه، مسئولان دانشگاه، در تكاپوي خوش-داشت روز دانشجو، روزهاي منتهي به شانزده آذر را هرجور قرتي‌بازي كه بلد بودند، پياده مي‌كردند. يك شب مي‌رفتند خوابگاه دخترانه، بازديد و آخرش هم شش‌وهشت مختصري جهت شادي ارواح دانشجويان. يك روز مي‌آمدند در غذاخوري دانشجوها، كنار بچه‌ها غذا مي‌خوردند و گپ مي‌زدند. مسئولان شريف آن ايالت ناشناخته، آن‌قدر شريف بودند كه عمق مطالبه‌ي دانشجو را به همين راحتي تا سطح خور و خواب و خشم و آن يكي بالا مي‌كشيدند. سر ميز غذا طوري از سويداي دل غصه‌ي بد بودن بعضي وعده‌هاي غذا را مي‌خوردند، كه جگر آدم كباب مي‌خواست. بعد نيمچه سخنراني و همدردي و وعده‌اي چرب. اين‌همه را كنار هم مي‌گذاشتند و اوج اين اپراي كليشه‌اي، خود روز دانشجو بود. حالا نوبت پاشيدن اعداد و ارقامي بود كه صرفا در سخنراني‌ها شنيده مي‌شد. بي هيچ نمود بيروني. بعد هم مسئول بلندپايه‌ي مدعو مي‌آمد و از زحمات تيم اداره‌ي دانشگاه در راستاي تحقق منويات اعاظم و اكابر قوم، تقدير مي‌كرد. تحميق ما كه اين پايين، الكي كف مي‌زديم و راستكي نمي‌فهميديم.

 
در جستجوی تندترین حالت اندیشه‌ای/ حکایت دانشجویان بی‌ترمز 

لابه‌لاي نوشته‌ها، بين عكس‌ها، پي تندترين حالت انديشه بودم. پي انقلابي‌ترين شكل ممكن. انقلاب ما، آن‌كه انفجار نور بود، همواره در حال شدن بود. مساله‌اي تمام شده نبود. قسمتي از گذشته‌ي تاريخي ما نبود. در هر روز علتي براي قيام وجود داشت. فكري بودم كه بين انبوه كاستي‌ها، كدام دليل، مهم‌ترين چيزي بود كه بايد عليه‌اش قيام مي‌كردم. رسيده بودم به محافظه‌كاري. كه به مثابه‌ي شر، مقابل انقلابي‌گري ايستاده بود. گشتم و تندترين حرف‌ها را پيدا كردم. كسي گفته بود: لعنت بر دستي كه مي‌خواهد ما دانشجوي سياسي نداشته باشيم. گفته بود: محافظه‌كاري قتلگاه انقلاب است. گشتم و ديدم چندبار درباره‌ي آزادي و مطالبه‌گري حرف زده. بي‌رحم‌ترين‌شان را انتخاب كردم. اندازه‌ي يك A3ي پشت و رو مي‌شد. لوگوي نشريه را انداختم بالاي صفحه. از بين فونت‌ها هم همان نازنين را انتخاب كردم. اندازه‌ي 12. شوراي فرهنگي را دور زدم. از طريق نهاد رهبري مجوز انتشار محدود گرفتم. آن‌ها اجازه‌ي 150 نسخه دادند. كم بود. براي دانشگاه چندهزار نفري. شروع كردم به جمع كردم آدم. نمي‌شد از نيروهاي معمول استفاده كنيم. كار نبايد لو مي‌رفت. خفه‌مان مي‌كردند. يكي دو نفر از بچه‌هاي بسيج، كه رفيق‌تر بوديم، آمدند. تقي و نقي و جواد و جعفر. از بچه‌هاي كانون نمايش دانشگاه هم يكي آمد. دبير كانون موسيقي، با آن موي بلند و شال دختركش‌اش هم آمد. همين آخري، آندرانيك قربانيان، پيشنهاد داد خودمان، با پول خودمان، بيرون دانشگاه تيراژ را سه برابر كنيم. كرديم. از بچه‌هاي كانون ادبي دانشگاه هم بين‌مان بودند. مجموعه‌اي از ريشوها و قرتي‌ها بوديم. آن سخنراني كاغذي شده را، در قامت تيري، گذاشتيم در كمان و اين‌ها همه آن بازوي آرش بود كه اراده كرده بود حتي اگر بميرد، بگويد.

 
در جستجوی تندترین حالت اندیشه‌ای/ حکایت دانشجویان بی‌ترمز 

نشريه، بروشور، اعلاميه، شب‌نامه يا هر چيزي كه اسم‌اش بود را، در كيف و كوله‌مان گذاشته بوديم. روز موعود، در هياهوي آن كارناوال شنگول، قاطي جمع درون و بيرون آمفي‌تئاتر اصلي دانشگاه بوديم. مترصد فرمان آتش. بعد شروع كرديم به توزيع. روي هم، چارصد-پانصد برگ چاپ شده توزيع كرديم. عمليات آغاز شده بود. تنها چند دقيقه طول كشيد كه دومينوي رها شده به مسئولان دانشگاه برسد. افتادند پي منبع طغيان. نوشته‌اي كه حرف‌هاي تندي داشت و نوبسنده يا گوينده‌اش هم معلوم نبود. دستپاچه بودند. سخنراني رئيس، از سر همين دستپاچگي كوتاه شد. بعد آقاي بلندپايه، از سياسيون آن روزگار، رفت و حرف‌هايش را شروع كرد. و من كه نمي‌خواستم به همين مختصر اكتفا كنم. به عنوان اولين سوال كننده براي پرسش و پاسخ انتهايي برنامه ثبت‌نام كردم.

ميكروفن كه آمد، گفتم خدا خير ندهد شما را كه مي‌خواهيد ما نپرسيم و ندانيم، تا دو روز مسئوليت‌تان خوش و خرم بگذرد. گفتم شما كه پدران ماييد اگر از آرمان‌هايتان خسته شده‌ايد، ما نفس‌هاي روبه‌راه داريم. گفتم بگذاريد دهان نقد باز باشد. بگذاريد صدر تا ذيل حكومت را برانداز كنيم. كه اگر نگذاريد و بگيريد و ببنديد، داريد مقدمات انفجار نور ديگري و يوم‌الله‌ ديگري را فراهم مي‌كنيد. آن‌وقت ديگر حرف تو يا حزب مخالف نيست، همه‌تان بايد خداحافظي كنيد. ما دوست‌تان داريم، اما شما هم دشمن‌مان نداريد. گفتم داشتن سقف بالاي سر براي همه مهم است، مهم‌تر داشتن اين حق است. نان مهم است و مهم‌تر امكان نان است، براي همه. گفتم اگر ما، همه، امكان و حق رسيدن به نان و نوا داشته باشيم، جهان جاي امن‌تري براي ما، همه‌ي ما خواهد بود. گفتم رفيق‌ايم با هم، مادامي زمين و زمان را براي‌مان چرك و چروك نكنيد. گفتم از داد و بيداد نترسيد، از نقد نترسيد، حتي اگر غلط باشد. در اين مملكت مي‌شود درباره‌ي همه زبان به نقد گشود، حتي رهبر.

 
در جستجوی تندترین حالت اندیشه‌ای/ حکایت دانشجویان بی‌ترمز 

حرف‌ام كه تمام شد، آغاز هيجان بود. از بين هم‌قطاران دانشگاهي‌ام كه تا قبل داشتند بي‌جهت كف مي‌زدند، عده‌ي زيادي مخالفم بودند و كثيري هم موافق‌ام. فحش‌ام دادند و تشويق‌ام كردند. بعد نزديك شدند. دست‌شان به يقه‌ام رسيد. دست من هم رسيد. به صورت‌هاي‌مان، به زير چشم‌هاي‌مان. بعد حراست دانشگاه. و بعد حتي بيشترش. يك ماه هم نگذشت كه رئيس بسيج را عوض كردند. كانون موسيقي منحل شد. سردبيري نشريه‌ي ما را دادند به ديگري. كليه‌ي فعاليت‌هاي كانون ادبي معلق شد. رفقايي كه همراهي‌مان كردند از بسيج و نهاد و شوراي صنفي و حتي خوابگاه اخراج شدند. حتي امام جمعه‌ي آن شهر، گوش شيخ نهاد رهبري‌مان را پيچيد. هرچه ترمز بود، كشيدند. در كميته انضباطي توضيح داديم كه گوينده‌ي آن‌چه چاپ كرده بوديم رهبر بوده. سند آورديم. همين شد كه از دانشگاه اخراج نشديم. اما ديگر، هيچ‌وقت ترمزهاي كشيده شده را رها نكردند.

نظر شما