شناسهٔ خبر: 22767118 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

«چراغ قرمز» و یک داستانک دیگر

- مینو همدانی‌زاده: هرسه‌ روی جدول خیابان نشسته بودند و آب‌پاش را دست به دست می‌کردند. چراغ راهنما قرمز شد. وسطی می‌خواست بلند شود که اولی بلوزش را کشید و گفت: «نوبت منه!»

صاحب‌خبر -

وسطي همين‌طور که خودش را مي‌کشيد، صدايش را کلفت کرد و گفت: «يعني چي؟ ولم کن!»

سومي دستش را گرفت و نوک زباني گفت: «راست مي‌گه، نوبت اونه، بعدشم من!»

وسطي گفت: «مگه نوبتيه؟! هرکي به شانسش!»

اولي بهش خيره شد و گفت: «ديشب فقط تونستم يه سطل کوچيک ماست بخرم، بچه‌ها اون رو با نون‌خشک مونده خوردن!»

سومي گفت: «باز تو تونستي يه چيزي بخري، من که با جيب خالي رفتم خونه!»

وسطي ياد دمپختک گوجه‌اي افتاد که ديشب سر سفره‌شان بود، سرجايش نشست. چراغ دوباره قرمز شد...

 

نوشته‌ي جاني روداري > ترجمه‌ي پروين فرهنگ:

خورشيد سوار بر ارابه‌ي آتشين خود، با افتخار تمام در آسمان سفر مي‌کرد و نورش را در تمام جهات مي‌پراکند، اما از دست ابر بدخلق و غرغرو بسيار عصباني بود.

ابر غرغرکُنان مي‌گفت: «ساده لوح! ولخرج! بذل و بخشش کن، اشعه‌هايت را دور بريز، ببينم چي برايت باقي مي‌ماند!»

در تاکستان، هرحبه‌ي انگوري که در حال رسيدن بود، اشعه‌هاي خورشيد را تند و تند جمع مي‌کرد و هرعلف، هرعنکبوت، هرگل و هرقطره‌ي آب، سهم خود را از گرما و نور خورشيد برمي‌داشت...

ابر هم‌چنان مي‌گفت: «باشد! باشد! بگذار تا تمام نور و گرماي تو را بدزدند. وقتي که ديگر چيزي براي بخشيدن نداشته باشي، خواهي ديد که چه‌طور از تو تشکر مي‌کنند.»

خورشيد اما با شادي تمام به سفرش ادامه مي‌داد و ميليون‌ها و ميلياردها اشعه‌اش را نثار مي‌کرد؛ بدون اين‌که آن‌ها را بشمارد.

هر غروب، خورشيد اشعه‌هايي را که برايش باقي مانده بود، مي‌شمرد و مي‌ديد هيچ از تعدادشان کم نشده است.

چند روز بعد ابرتبديل به تگرگ شد و خورشيد با شادي تمام در دريا شيرجه زد!

نظر شما