شناسهٔ خبر: 22652967 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرنامه دانشجویان ایران | لینک خبر

گفتگویی کمتر منتشر شده با همسر دکتر شریعتی؛

وقتی «علی» با نمره ناپلئونی قبول شد

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ بدون شک یکی از روشنفکران دینی محبوب چند دهه اخیر در بین جوانان دکتر علی شریعتی بوده است، آراء و اندیشه های «خاص» وی از همان دوران پیش از انقلاب تا به امروز محلی برای تبادل آراء و نظرات تبدیل شده است، به طوری که هر ساله و با نزدیک شدن به سالروز تولد او دانشگاه ها و مراکز اندیشه ای به تکاپو می افتند. اما در این میان بسیاری از دانشجویان هستند که به دلیل نبود اسناد رسمی اطلاع دقیقی از دوران دانشجویی شریعتی ندارند، ماه نامه «نسیم بیداری» سال گذشته در ویژه نامه ای به سراغ همسر دکتر شریعتی رفته است که خواندن این گفتگو نگاه روشنی از دوران دانشجویی این استاد را نشان میدهد:

دکتر پوران شریعت رضوی، همسر دکتر شریعتی نزدیک به چهار دهه است که برای حفظ میراث فکری شریعتی می‌کوشد. در متن حاضر وی فرازهایی از نحوه آشنایی‌اش و سال‌های اولیه زندگی مشترکشان را بازگو کرده اسست. پیگیر بودن شریعتی برای این وصلت علی‌رغم مخالفت‌ها و تفاوت‌های فرهنگی دو خانواده نشان از شخصیت جسور و مستقل او در جوانی دارد.

یک بار در کلاس درس نشسته بودیم. من سرم را به دستم تکیه داده بودم اصولا بعد از شهادت برادرم (آذر) و اینکه مجبور شده بودم بعد از گشایش دانشکده مشهد، تهران را رها کنم و بیایم برای ادامه تحصیل، همیشه غم‌زده بودم که این چه سرنوشتی است. نه با دخترها می‌جوشیدم و نه با پسرها. یک روز دیدم آقای استاد نوید که استاد ادبیات و شاعر معروفی بود سر کلاس گفت که شما می‌دانید با چه شخصیتی دوست و همکلاس هستید؟ بعد به علی گفت: آقای شریعتی شما بلند شوید همه ما را ببینید.

علی همان سال کتاب "ابوذر" را ترجمه کرده بود. اتفاقا نشریه خواندنیها هم یک پاراگراف درباره ترجمه ابوذر نوشته بود و معرفی کرده بود. خلاصه آقای نوید گفت برایش دست بزنید؛ ایشان افتخار شماست. من هم برگشتم عقب نگاه کردم. دیدم یک جوان ژولیده احوال ته کلاس نشسته! خلاصه علی هم لبخند ملیحش رازد و تشکر کرد. این اولین برخورد من با او بود.

هنوز عقد نکرده بودیم و فقط همکلاس بودیم. علی به ما (چهار – پنج نفری می‌شدیم) عربی درس می‌داد. جمع می‌شدیم خانه ما برای درس خواندن. بعد از مرگ برادرم در 16 آذر 1332، دلمرده بودیم و درس درستی نمی‌خواندم. آذر خیلی علاقه داشت من درس بخوانم و همه این را می‌دانستند. برای همین دوستانش خود را از نظر اخلاقی موظف می‌دانستند که مرا به لحاظ درسی حمایت کنند. یکی به من فیزیک درس می‌داد، دیگری هندسه و ... همه تلاش می‌کردند تا من دیپلم را بگیرم. از همین رو پدرم عادت داشت به این که معلم سرخانه داشته باشم و یا دوستان و هم‌کلاسی‌هایم به خانه بیایند. روابطی صمیمانه و انسانی میان دختر و پسر.

پیش می‌آمد که در اتاق درس می‌خواندیم، با علی و دوستان، پدرم داخل می‌شد و می‌گفت: پوران این ۲۵ زار را بگیر برای ظهر یک آبگوشت بېز!" على هم داشت درس می‌داد. بعد از این که بچه‌ها می‌رفتند من هم می‌رفتم گوشت می‌خریدم تا آبگوشت درست کنم برای ناهار همه. سفره پهن می‌کردیم یک شب علی هم ماند. البته معلوم بود که دیگر می‌خواهیم ازدواج کنیم. خواهرم میز شاعرانه چیده بود در ناهار خوری، منتها میز محتوایی نداشت. دو تا بادمجان را چیده بود، شمع گذاشته بود و یه خورده نان و پنیر. بعد به ما گفت بیایید شام بخورید. علی هم چند تا متلک گفت برای اینکه میز گل و گلکاری بود ولی بی محتوی.

***

من اصلا رشته ادبیات را دوست نداشتم. اصلا ذوق و شوق ادبیات نداشتم. استاد گفت راجع به مسعود سعد سلمان تحقیق کنید. آقای دکتر غلامحسین یوسفی که از شخصیت‌های علمی بود، گفت به برهان قاطع مراجعه کنید. من هم که خیلی خنگ بودم گفتم آقای دکتر این "قاطع برهان" را از کجا بگیریم و علی که پشت سر من ایستاده بود گفت: "خانم! برهان قاطع که از کتاب‌های مرجع است را من دارم و برایتان می آورم." آورد و کمک می‌کرد. اصولا به همه کمک می کرد. همه دخترهای دانشکده به او می‌گفتند اخوی؛ یا آقای شریعتی یا اخوی. علی زبانش قوی نبود، یک بار خانم معلم زبان که خودش فرانسوی بود دنبال معادل فارسی لغتی در فرانسه بود.

نمی‌دانم دگمه بود یا چی؟ علی دانه – دانه، دگمه‌های لباسش را نشان می‌داد و می‌گفت خانم این قسمت را می‌گویید؟ معلم می‌گفت خیر! باز بلوزی دیگر ... ما دیدیم علی چند تالباس روی هم روی هم پوشیده. همه کلاس می‌خندیدند. خلاصه آنجا فهمیدم این آقا طبع شوخی هم دارد. کم کم طوری شد که همه شاگردها با او دوست شدند و وقتی دست شان به استاد نمی‌رسید از علی سئوال می‌کردند.

ولی کم کم علی شریعتی با دفتر دانشکده درگیر شد، قانونی بود که معلم‌ها نمی‌توانند ادامه تحصیل بدهند، علی همکاری داشت به اسم آقای قرایی که دبیر ریاضیات بود؛ مغزی بود و خیلی هم خوش‌سخن. هر دو تاشون هر روز می‌رفتند دعوا می‌کردند که چرا معلم نمی‌تواند درس بخواند. ما می‌آییم درس می‌خوانیم! علی گوشهای می‌ایستاد، ولی آقای قرایی با دفتر درگیر می‌شد و می گفت می‌خواهیم امتحان بدهیم. خلاصه این قدر تلاش کردند که قانون را تغییر دادند و معلم می‌توانست درس بخواند و امتحان بدهد.

***

دوستی داشتیم به نام آقای شهر آبادی، با ما می‌آمد در خانه ما عربی می‌خواند. علی را خیلی دوست داشت، شب امتحان فارسی باستان ده دفعه رفته بود خانه علی در زده بود که علی کجاست؟ علی نمی‌خواست امتحان فارسی باستان بدهد، بلد نبود! گفته بود میخواهم بروم سبزوار، با اصرار شهر آبادی نشسته بودند تا صبح خوانده بودند. بالاخره علی با یک نمره ناپلئونی از فارسی باستان قبول شد.

ماجرای خواستگاری‌های متعدد علی از من اینطوری بود. یک بار یکی از اقوام به مادرم گفت آقای فخرالدین حجازی خانم شریعت رضوی را برای علی شریعتی خواستگاری کرده. مادرم پرسید این آقای شریعتی کیست؟ تو کلاس شما است؟ من هم گفتم: "اه! اه! اون؟ همینطوری گفته. خلاصه مادرم هم به رابط گفته بود من نمی‌شناسمش. به طور کلی من تو خط ازدواج نبودم چه برسد ازدواج با همکلاسی. فردا هم که رفتم دانشکده به روی خودم نیاوردم. حتی وقتی از زندان (به دنبال دستگیری در سال ۱۳۳۶) برگشت و بچه ها همگی رفته بودند دم در دانشکده من نرفتم. واقعا همه رفته بودند. بچه‌های دانشکده علی را خیلی دوست داشتند. هم خیلی شوخ‌طبع بود هم به همه کمک می‌کرد. بعد هم شد رئیس انجمن ادبی.

خلاصه این اولین خواستگاری بود. سه مرحله خواستگاری کرد. آقای قرایی هم مدام تبلیغ غیرمستقیم می‌کرد. می‌گفت:"به به! هر کی زن علی شریعتی بشه! خانم! من بدترین شوهر دنیام ولی بهترین شوهر دنیا علی شریعتی می‌شود." خودش ازدواج کردہ بود. مدام می‌آمد می‌گفت.

سال دوم بودیم که علی «تو رو به ژاکت سفیدتون قسم...» را برایم نوشته بود. مکتب واسطه را هم چاپ کرده بود و پشتش را به من تقدیم کرده بود. ولی من از ترس خانواده‌ام پاره کردم و نمی‌گذاشتم ببینند. با این حال به خاطر تشکر از علی که به من کمک کرده بود، یک سری کتابی کمدی الهی دانته به او هدیه دادم. نوشتم "به برادر عزیزم علی شریعتی نقدیم می کنم." خلاصه من خیلی به او احترام می‌گذاشتم و دوستشں داشتم به عنوان یک همکلاس. همه با هم دوست و رفیق بودیم. بیست نفر آدم مدام با هم باشند طبیعی است که با هم صمیمی می‌شوند. در آن زمان دختر و پسر با هم می‌نشستند شطرنج بازی می کردند و رفیق بودند. به هر حال استادها فهمیده بودند کتابهایی میان من و او رد و بدل شده و کنایه می‌زدند. مدام جلوی من از علی تعریف می‌کردند. این خواستگاری‌ها به گوش دخترهای کلاس رسیده بود. یکی از آنها خانم منصورزاده بود. می‌گفت تو چرا اینقدر خودت را می‌گیری؟ مگه کی هستی؟ راست هم می‌گفت. می‌گفت:"نه خوشگلی، نه قد و بالا داری، چاقی، که چی این قدر خودتو می‌گیری برای اخوی؟"

علی رئیس انجمن ادبی هم شده بود. یک بار گفت: "خانم شما هم یک سخنرانی داشته باشید." یک کار تحقیقی داشتم راجع به تصوف به حافظ. گفت شما هم سخنرانی کن  و یک  شعر از حافظ بخوان. نوبت سخنرانی من را گذاشتند بعد از پذیرایی و انتراکت. اولین دفعه بود. همه استادها آمده بودند. در واقع دانشکده ادبیات می‌خواست به این طریق خودش را لانسه کند. جمعیتی را از سطح شهر دعوت کرده بودند. خیلی شلوغ بود. معمولا بعد از پذیرایی یک عده می‌روند. اما یک دفعه دیدم هنوز به پذیرایی نرسیده علی آمد و به من گفت: "خانم الان نوبت شماست باید بروید" من هم واقعا دل شورہ داشتم. این شعر حافظ که «دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی‌گیرد، زهر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد...» را خواندم. سالن هم ساکت. همه با من تکرار می‌کردند: در نمی‌گیرد! از آقای فیاض تا بقیه.  همه آن کلمه آخر را می‌گفتند. سخنرانی گرمی شد. چون همه همخوانی می‌کردند. همین مجلس هم برخورد مرا با علی مستقیم‌تر کرد. چون مدام تذکر می‌داد این شعر را این طوری بخوان و آن طوری بخوان.

***

 یک بار از دانشکده داشتیم برمی‌گشتیم. من با پیراهن آستین کوتاه بودم. داشتیم پیاده می‌آمدیم که یکی از دوستان ما را دید. من گفتم: "ای وای چقدر بد شد؛ الان می‌رود به پدرت خبر می‌دهد! "او هم گفت: "وای! اگر پدرم ببیند از خوشحالی نمی‌داند چه کار کند." شوخی می کرد و می‌خواست دلداری بدهد.

***

روزهای اول ازدواجمان میز آنچنانی می‌چیدم. برادرم گورامافون گرفته بود، صفحه می‌گذاشتیم و موسیقی شهرزاد و فلان و فلان، یک روزہ به علی گفتم بیا ہرقصیم! اتاق هم کوچک بود. نگفت من اهل رقص نیستم، فبول کرد. گفت باشه بیا برقصیم. همین طور وسط اتاق چرخیدیم و ناگهان ایستاد و ققهه خندید. گفتم چرا میخندی؟ گفت: "مگه ماخر خراسیم که هى دور خودمون بچرخیم؟"

یک بار بهش گفتم علی داری میری بیرون زود برگرد. امشب می‌خواهم خوراک اسکالوپ درست کنم.  بالاخره علی آمد و وقتی غذا را گذاشتم رو میز گفت: "برو بابا! این بابای هاجر ما جگرهاش بهتره،" یک کارگر داشتند به اسم هاجر که پدرش جگرکی داشت. راست می‌گفت. من از توی کتاب درست کرده بودم. بعد رفتم فرانسه دیدم این غذا با یک گوشت مخصوص درست می‌شود و نه باجگر. بعد هم و گفت: "به ننه هاجر بگو بیاد کارهای خانه را بکند. تو بشین کتاب بخوان و شب که بر می‌گردم بگو من فلان کتاب را خواندم، این را نوشتم و... " این جوری تو ذوق خانه داری من زد!

علی سربازی که نرفت، ولی شانسی که آورد از دانشگاه خبر دادند که شاگرداول شده و از او خواستند که پایان نامه‌اش را تمام کند و مدارکش را آماده کند برای رفتن به فرانسه. تزش را هنوز نداده بود. با وجودی که از فعالین سیاسی بود، ولی بورسش را دادند. علی هم یک ماشین تایپ از دوستانش گرفته بود و شب‌ها تو اتاق تایپ می‌کرد. مشغول بود و هی از اداره نامه می‌آمد که زودباش دیر شده. فکر نمی‌کرد شاگرد اول بشود. شاگرداول شد و روانه اروپا ... سربازی را در رفت و معاف شد. معافی دادند، البته خیلی دوندگی کرد در تهران. من مشهد بودم، مادر علی مریضی بود. علی با پدرش آمده بود تهران، از این اداره به آن اداره. یکی دو ماه طول کشید تا معافی را گرفت. به هر حال این پروسه را طی کرد. من هم چون باردار بودم مدتی تو خانه خودم بود و بعد از رفتن علی، پدر و مادرم گفتند بیا اینجا اسباب ها را جمع کردیم و در خانه پدرم گذاشتیم...

احسان شش روز بود که متولد شده بود و برای نامگذاری اش شک داشتم. نامه علی هم نرسیده بود. برادرم رسید سکه را گذاشت تو دست بچه و ناخن‌های بچه را گرفت و اسمش را گذاشت احسان. بعد از چندی علی آن گردنبند عشق را برایم فرستاد. با تأخیر رسید با یک دست لباس بجه. بعدا وقتی بعد از یک سال و خرده‌ای رفتم اروپا داشتم اتاق را جمع و جور می‌کردم (که مثل شهر شام بود)، نامه‌هایی را پیدا کردم که نوشته بود و گفته بود من دوست دارم اسم بچه‌ام "ملا قربانعلی" باشد یا ستارخان و باقرخان و... گفتم الهی شکر که این نامه به دست ما نرسیده. خلاصه نامه‌هایی مثل اینکه « آه احسان، پسرم، ای کاش می‌شد فدایت شوم. اولین لبخندت را در آغوش من بزنی، اولین بوسه بردهان تو من بزنم» و ... را بعدا در خانه‌اش در پاریس پیدا کردم.

در پاریس اصرار می‌کرد که تو باید در سر بخوانی، می‌گفتم خب این بچه را چه کارش کنم. اسم مرا در کلاس زبان نوشت. گاهی بچه رانگه می‌داشت. واقعا در مورد درسں خواندن خیلی همکاری می‌کرد. اصرار داشت. من هم بهانه می‌آوردم. به چشمم نمی‌دیدم که بابچه‌داری و در آن مدل زندگی بتوانم درسی بخوانم. بعد گفت برای بچه پرستار بگیریم. یک هفته می‌بردیمش به خانه‌ای نزد خانمی که بچه‌ها را نگه می‌داشت، از وقتی می‌بردیم تا وقتی برمی‌گشتیم این بچه گریه می‌کرد. من گفتم علی من نمی‌توانم درس بخوانم. این بچه اصلا آرامش نداره. بچه ناراحت بود. دست یک ناشناس.

آقای کاظم امینیان ما را خیلی دوست داشت. سال ها فرانسه بود، تو محله خودمان یک مهدکودک پیدا کرد. مهدکودک ریتم خوبی داشت. صبح به صبح بچه را می‌بردیم. لخت می‌کردیم اگر تب نداشت می‌پذیرفتنش تا چهار و پنج بعدازظهر. دیگر نمی‌توانستم بهانه بیاورم که درس نمی‌خوانم.

وقتی رفتیم سوربن که اسمم را بنویسم آقای امینیان هم بود. آنجا یاد این جمله ابن سینا افتادم که «تا بدانجا رسید دانشمن، که بدانم همی که نادانم». واقعا می‌گفتم نادانم! اینجا بروم چه بخوانم؟ الحمدلله دیگه موفق شدم و علی هم کمک می‌کرد. مثلا قبلش هم روزهای جمعه می‌رفتیم تو سیته(شهرک دانشجویی). بابچه نمی‌توانستیم وارد شویم. گاهی او بچه را نگه می‌داشت پایین توی باغ، من می‌رفتم ناهار می‌خوردم. بعد من می‌آمدم بچه را می‌گرفتم او می‌رفت ناهار می‌خورد. وقتی مهدکودک پیدا کردیم می‌بردیمش مهدکودک. اگر من نمی‌رسیدم و کلاسی داشتم علی می‌رفت بچه را می‌گرفت. در مورد درس خواندن واقعا همراهی کرد، کمک کرد. بیشتر از آنچه که برای خودش کرد برای من کرد. فقط وقتی پای جلسات سیاسی به میان می‌آمد ماها را فراموش می‌کرد. رئیس تحریریه «ایران آزاد» بود، غیر ایران آزاد در نامه پارسی هم فعال بود.

با مرگ مادرش خیلی آشفته بود و با وجودی که خطر دستگیری وجود داشت، برای چهلم او به ایران آمدیم. من هم سوسن را آبستن بودم. علی به مادرش خیلی وابسته بود. هفتمش گذشته بود و برای چهلمش تصمیم گرفتیم بیایم. با قطار برگشتیم، پول هواپیما نداشتیم. ما همه درآمدمان ماهی هزار تومان بود به اضافه دویست و بسیت تومن منتظر خدمتی که به علی می‌دادند. ماهی دویست و چهل تومان هم به من می‌دادند. بعد این پول‌های را آقای شریعتی می‌گرفتند و برای شب عید هزار تومان هم رویش می‌گذاشتند و می‌فرستادند. این درآمد ما بود به عنوان یک خانواده دو نفره و بعد هم سه نفره. بچه کوچک داشتیم، تازه حقوق شهروند که به ما هم می‌دادند، مثلا پول مهدکودک خیلی کم می‌دادیم، ولی سخت بود. احسان هم می‌رفت مھدکودک.

به هر حال با قطار آمدیم. اما بعد از شرکت در مراسم چهلم برای برگشتن به پاریس هم بلیط قطار گرفته بودیم ولی دایی من- آقای فکوهی - پول هواپیما را داد. و همین موضوع مانع از دستگیری او شد. بار دوم که آمدیم ایران علی را سر مرز گرفتند. بعدها معلوم شد. که حکم دستگیری داشته، سوسن باعث شد پدرشں دستگیر نشود.

***

به شدت به خانواده‌اش علاقمند بود. حتی نگران درس خواندن همه بود. برای ادامه تحصیل فامیل‌ها قربان صدقه شوهر این و آن هم می‌رفت تا (اجازه دهد) درسش را بخواند. از ازدواج های زودرس دختران در خانوادہ به شدت ناراحت می‌شد و تا می توانست مقاومت می‌کرد.

نظر شما