شناسهٔ خبر: 22648915 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

مجردبازی

صاحب‌خبر -

یاسر نوروزی/طنزنویس

آنقدر خانه مجردی دوست داشتم که نگو. برای همین روز اولی که خانه مجردی گرفتم، اول لنگ بستم دور خودم کمی دور پذیرایی قدم زدم. این اولین آرزویم بود که جلوی اولیا واقعا نمی‌شد و عیب بود. دوم این‌که کمی داد زدم مثل کسی که ایستاده رو به جالیز. مثلا دستم را بگذارم کنار دهانم هوار کنم: «مَش یاسر هووووی!» بعد تخمه خریدم، پوستش را تف کردم روی موکت و مادرم نبود با دسته جارو برقی بزند به قوزک پایم. شب هم موقع فوتبال با صدای بلند شعارهای استادیومی دادم، چون وقتی با پدرم فوتبال می‌دیدیم، فقط باید سر تکان می‌دادم و می‌گفتم: «پاس متینی بود!» یا «در سایه عنایت مربی، در نیمه بعدی موفق خواهند بود!» بعد همان‌طور که لای تک‌تک دندان‌هایم را چک می‌کردم، حتما پوست‌تخمه رفته باشد لایشان،‌ مسواک نزدم و خوابیدم. صبح هم صورت‌نشسته چای تی‌بگی خوردم. می‌شد در یخچال را باز کنی، چنگ بیندازی توی هندوانه، بطری آب را برداری و بدون این‌که آب را بریزی توی لیوان، بروی بالا و قلپ‌قلپ کنی، ظرفش را هورت بکشی، بشقاب‌ها را نشسته بریزی توی سینک هشتصد روز بماند و حتی گاهی بازی‌های جالب با خودت بکنی. مثلا دستت را بگیری روی دهانت و ادای این را دربیاوری که یک‌نفر از پشت به تو حمله کرده و دارد خفه‌ات می‌کند! می‌دانید؟ اصلا نمی‌فهمم آدم‌ها هی می‌گویند تنها هستیم، چون واقعیت آن است که من دونفرم. خودم با خودم حرف می‌زنم، خودم قربان صدقه‌ام می‌روم و خودم گاهی بشدت از خودم کینه به دل می‌گیرم، قهر می‌کنم. گاهی هم کارمان به ناسزا می‌رسد ما دو تا. خلاصه حتی «عقل کل» را هم برای فرار از تنهایی نیاوردم. یک جغد سفید نه‌چندان بزرگ بود که پسرعمویم از شمال آورده بود و داد بهم. داشت می‌رفت خارج از کشور. «عقل کل» ولی تا یک مدتی نگاهم نمی‌کرد. جغدی بود با نگاهی از کنار یا زیرچشم. بعد از یک مدت هم به این نتیجه رسیدم که «عقل کل» مشکوک است. نه به من. به پشه‌های پروازکننده نصفه‌شبی شک داشت، به گوشت‌های لخمی که برایش می‌انداختم شک داشت، به بشکن‌هایی که جلو رویش می‌زدم، شک داشت و حتی وقتی نشسته بودم روی مبل و کتاب می‌خواندم، باز شک داشت. حتی وقتی می‌رفتم جلوی قفس و مدتی چشم تو چشم می‌شدیم، باز «عقل کل» بهم شک داشت. گاهی هم فکر می‌کردم حیوانی بود که کلا احساسات نداشت. می‌دانید؟ سرتاپای آدم را از عقل و خرد هم پر کنند هیچ خوب نیست. بالاخره آن لالوها یک مقداری باید احساسات باشد، یک مقداری روحیات و کمی هم جسمانیات. این را «عقل کل» بهم یاد داد. در روزهای پایانی خانه مجردی هم بردم ولش کردم بپرد برود یک‌جایی. مهم نیست کجا. غم‌انگیز این بود وقتی در قفسش را باز می‌کردم، باز بهم شک داشت. مردد جلو آمد و برای اولین‌بار بدون‌ شک یا تردید پرید. بال زد، پشت سرش را نگاه نکرد و رفت. من هم خانه مجردی را تحویل دادم و برگشتم. دوست داشتم کمی تنها باشم. گفت‌وگو با خودم رسیده بود به نزاع‌های مداوم و لاینحل. هیچ بعید نبود یک شب خر خودم را ناغافل در خواب بگیرم، بالش بگذارم روی سر خودم. ترسیدم، خانه را تحویل دادم و در رفتم؛ از خودم.

نظر شما