در کابوس ها میدیدیم که دیوان گسسته مهار عبوس خون میخوردند و به کنیزی میبردند و بنیانهای تمدن و تاریخ ملت ها را ویران میکردند... حرامیان کف بر لب آورده با چشمانی بیآزرم و گرسنه بازار بردهفروشی به راه انداخته بودند. تیشه گرفته بودند و مجسمههای چند هزارساله را درهم میشکستند و فیلم آن را با افتخار منتشر میکردند. سر میبریدند و زنده زنده میسوزاندند و قتل عام میکردند. پیش چشم ما گذشت این ماجرا...
نادانان خون آشام خواب تسلط بر ایران را میدیدند. آنها نزدیک بودن درنوشته شدن طومار «مجوسیه»، «رفضه»، «کفره» و «صفویه» را در نامههای سیاه و چرکین شان فریاد میکردند. رجز میخواندند و جیغ بنفش میکشیدند .تا نزدیکی مرزهای ما هم آمدند اما ...نتوانستند چشم زخمی به ایران بزنند... ایران ماند. تخت جمشید و پاسارگاد ماند و مسجد شیخ لطفالله ماند. امنیت و ثبات و استقرار ایران ماند... داعش رفت.
در بحبوحه کرّ و فرّ داعش در صفحه فیس بوک دخترم آناهید یادداشتی نوشتم که بعد در بخارا منتشر شد ( شماره 109،ص308). دهباشی احتیاط کرد و بند اول یادداشت مرا چاپ نکرد. حق با اوست که همواره دست و دلش برای تداوم نشر بخارای شریف میلرزد. متن کامل آن یادداشت را در اینجا باز نشر میکنم. به احترام بالا بلندانی که به خاک افتادند تا ایران و آرامش و عزت ملت ایران بماند .تا داعش برود. انّ الباطل کان زهوقا. ثبت است بر جریده عالم دوام ایران و دوام شهیدان ایران...
**
الآن در اخبار دیدم که امروز (26 آبان 1394) در درگیریهای پلیس فرانسه با تروریستها، یک سگ پلیس هم کشته شده است. خبرنگار میگفت موجی از همدردی در شبکههای مجازی برخاسته است و مردم فرانسه «هشتگی» درست کردهاند تحت عنوان «من هم سگ هستم».
همین امروز دیدم که در نزدیکی خانه ما و مهد کودک دخترم آناهید، چند پارچهنوشت بر در و دیوار خانهای زدهاند. از پارچهنوشتها بر میآمد که مردی سی - چهل ساله که پدر و فرزند خانوادهای بوده، در سوریه و به هنگام دفاع از امنیت ایران و مردم ایران، به دست تروریستها کشته شده است. بیشتر اهالی محله ما اصلا از این واقعه خبر نداشتند. موج رسانهای و هشتگ مشتگی هم البته درست نشد.
فروغ فرخزاد میگفت زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمیگردد. راست میگفت. بزرگترین شادی زندگی من برگشتن دخترم آناهید از مهدکودک به خانه و بلبلزبانیهایش است وقتی «گزارش» آنچه را در مهدکودک کرده و کردهاند و آتشهایی را که سوزانده و سوزاندهاند، به من و مادرش میدهد. من اما خیال میکنم که بخشی از این شادی و شوری را که آناهید پس از حضور امنش در مهد کودک و بازی با همسالانش، هر روز به خانه میآورد، مدیون آن مرد سی - چهل ساله که پدر و فرزند خانوادهای بوده، هستم؛ مردی که خانه غمزده و سوت و کورش در همسایگی مهد کودک پر شر و شور آناهید است. من یقین دارم که به نگاه منتظر و خیس فرزند و مادر و همسر «آن مرد»، چیزی بدهکارم. این را فراموش نباید بکنم.
*عضو هیات علمی دانشگاه تهران
نظر شما