شناسهٔ خبر: 22643797 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: الف | لینک خبر

در جستجوی زمان ازدست‌رفته ساعت

داشتن ساعت رؤیای دست‌نیافتنی همه‌ی کودکی‌ام شده بود. گاهی آن‌قدر پشت ویترین ساعت‌فروشی‌ها در خیابان‌ می‌ایستادم تا دکان‌دار از پشت ویترین اشاره می‌کرد که دور شوم

صاحب‌خبر -

داشتن ساعت رؤیای دست‌نیافتنی همه‌ی کودکی‌ام شده بود. گاهی آن‌قدر پشت ویترین ساعت‌فروشی‌ها در خیابان‌ می‌ایستادم تا دکان‌دار از پشت ویترین اشاره می‌کرد که دور شوم. نمی‌دانم چرا برای کودکی هشت، نه ساله، داشتن ساعت مچی بر مچ کوچک دست راستش (شاید آن زمان ساعت را بر دست راست می‌بستند) آن‌قدر زیاد بود که هیچ وقت نمی‌توانست داشته باشدش؟
خوب به خاطر دارم، هر وقت فردی از اعضای فامیل عازم زیارت مکه و یا عتبات می‌شد، سریع از او می‌پرسیدم برایم ساعت می‌آوری؟ آخر ساعت‌های بزرگ و به قول بزرگ‌ترها کیلویی، آن زمان در مقصد آن‌ها ارزان‌تر یافت می‌شد. شاید هم فریبم می‌دادند که منتظر بمانم تا بالاخره کسی برایم سوغات بیاورد. آن هم ساعتی که حتی یکبار مصرف هم نبود. فقط یک شبانه‌روز به آرزویم می‌رسیدم و باز هم حسرت.

ماجرای داشتن ساعت به همین‌جا ختم نشد، در هر سفر، در هر مهمانی، در هر خیابان‌گردی، چشمم به دنبال ساعت مچی بود. مخصوصاً از آن‌هایی که چراغ داشت. اگر زنگ هم می‌زدند که دیگر پرواز می‌کردم.

معلم در مدرسه مشغول درس بود و من مدام به دست بغل‌دستی‌ام، (حبیبی نامی بود) نگاه می‌کردم. دلم می‌خواست بدانم ساعت او بر مچ کوچک و ظریف من هم خوش‌تراش است یا نه. در کلاس‌های تاریخ، جغرافیا و دینی که تحمل یک ثانیه‌اش هم عذاب بود، همیشه همکلاسی‌هایم از جمله حبیبی آفتاب‌بازی می‌کردند. شیشه ساعت‌ها را جلوی پنجره می‌گرفتند و انعکاس نور را در چشم معلم و یا تخته کثیف و سیاه کلاس می‌انداختند. آن‌قدر این بازی را دوست داشتم که حد نداشت. دلم می‌خواست فقط برای یک زنگ، ساعت داشته باشم. همیشه هر وقت حبیبی مشغول این بازی بود، دستش را می‌گرفتم تا من هم نقشی در آفتاب‌بازی‌اش داشته باشم. کاش آروزی داشتن ساعت از همین نگاه‌های زیرزیرکی و البته حسرت‌بار فراتر نمی‌رفت. آن‌قدر حسرت نداشتن ساعت آزارم می‌داد که ساعت پدرم را که (آن‌وقت 40 سال داشت) و برای آدم‌بزرگ‌ها بود پنهانی برداشتم. پدر هرچه دنبالش می‌گشت پیدایش نمی‌کرد، اما عشق به ساعت وجدانم را کشته بود. اینکه ساعت برای من بزرگ است، به من نمی‌آید، در دستم بند نمی‌شود هم اساساً برایم مهم نبود. فقط ساعت بود که اهمیت داشت. عقربه‌هایی که در صفحه‌ای گرد تکان می‌خورند. حتی اگر حواست بهشان نباشد. ساعت را به نزدیک‌ترین ساعت‌فروشی بردم تا بندش را اندازه دستم کند. ساعت‌فروش که ساعت کهنه و دست من را دید خنده‌اش گرفت. آن‌قدر دلش برایم سوخت که دستمزدش را هم نگرفت. آن‌قدر خوشحال بودم که فقط می‌خواستم کسی از من بپرسد ساعت چند است. اگر می‌پرسید دیگر بند زمین نبودم. چقدر آن ساعت به من نمی‌آمد؛ ولی هیچ‌چیز برایم اهمیت نداشت. پدر همچنان دنبال ساعت بود و من در خفا مشغول عشق‌بازی با صدای تیک‌تاک آن.

بردن ساعت موصوف با آن بند قهوه‌ای زشتش به مدرسه برای کودکی به سن من خودکشی بود. حتی انفجار خنده‌ی حبیبی و اطرافیان هم مرا پشیمان نکرد. ساعت را بسته بودم و آستین‌ها را بالا زده بودم. گنجی داشتم که حتی برای یک زنگ جغرافی مرا خوشبخت‌ترین شهریار عالم کرده بود. فقط منتظر بودم ظهر شود و باریکه آفتاب کنار نیمکتم بیفتد. کاش این لحظه هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. ساعت با آن صفحه خشن و گنده‌اش چنان نوری منعکس می‌کرد که ساعت حبیبی هم به درخشش آفتاب من نمی‌رسید. نور را در پس کله‌ی نخراشیده دانش آموزان می‌انداختم، در چاله گردن بچه‌های لاغر کلاس، روی سر معلم، گوشه و کنار تخته. نورم را در جیب ژاکت‌های آویزان شده چوب‌لباسی می‌کردم. همه‌جا باید از نور ساعت من روشن می‌شد. چقدر خوشحال بودم. همان روز مادر فهمیده بود که ساعت را من برداشته‌ام. کتکی نوش جان کرده، گنجم را از دست دادم. داغ یک روز پرخاطره تکرارنشدنی هم بر دلم نشست.

باز هم سال‌های متمادی گذشت. اکنون دبیرستانی رسیده بودم؛ اما باز شوق کودکی و حسرت ساعت در من بیداد می‌کرد.

قرار شده بود شاگرد اول‌ها را به اردوی تشویقی اصفهان ببرند. مادر برای خرج سفر 5000 تومان به من داد. پول زیادی نبود. یک روز سرد پاییز بود. به دیدن ابنیه تاریخی رفته بودیم. هیچ‌وقت برای مدت طولانی در جمع هم‌کلاسی‌ها شرکت نمی‌کردم. تنها دیدن می‌کردم از دیدنی‌ها. اردوی اصفهان اولین سفر انفرادی من بود. دل‌تنگی دوری از خانه، سرمای هوا، سختی رفت و آمد با اتوبوس و آن همه سروصدا مرا خسته کرده بود. دلم می‌خواست زودتر تمام شود برگردم تهران. بی‌حوصله شده بودم. در دیدار از سی و سه پل که همه مشغول ریختن آشغال در زاینده‌رود و قایم‌باشک و گرفتن عکس یادگاری در بین دیوارهای پل بودند. ناگهان چیزی مثل شهوت به جانم افتاد. مرد سبیل‌کلفتی را دیدم که از شلوارش معلوم بود کرد است و ساعت می‌فروخت. از همین‌هایی که هنوز هم در میدان آزادی و یا خیابان‌های شهر می‌بینیم. به سمتش دویدم. دورش می‌چرخیدم و ساعت‌ها را با چشم نوازش می‌کردم. در زیر آفتاب برق می‌زدند. بهترین فرصت بود تا برای همیشه نجات پیدا کنم و مرهمی بر مچ خسته‌ام بگذارم. مرهمی بر بی‌حوصلگی‎‌های کلاس. تنها یک ساعت داشت که مناسب سن من بود. آن را 4000 تومان خریدم. همه‌چیز عالی بود. بندی فلزی داشت که دیگر نیازی به باز و بسته کردن آن نبود. صفحه‌ای گرد و نقره‌ای. با عقربه‌هایی که قرار بود مدتی طولانی برایم برقصند. فقط یک مشکل وجود داشت. مشکلی که مرا از رسیدن به محبوب مایوس نمی‌کرد. روی صفحه ساعت نقش یک قلب بود. یک قلب قرمز.

ساعت را که خریدم با شوق به سمت حبیبی رفتم. داشت کسی را تهدید به انداختن درون آب می‌کرد. گفتم: «ببین چقدر قشنگه. الآن خریدمش از اون آقا. از ساعت تو خیلی جدیدتره.»

نگاهی کرد و نیشش به مسخرگی باز شد. داد زد ساعت دخترونه خریده، ساعت دخترونه خریده. همه جمع شدند. حتی ناظممان. او هم می‌خندید و مسخره می‌کرد. چه توهین‌هایی که در این بین به من حواله نشد. به پیشنهاد یکی از همان جمع، به سراغ ساعت‌فروش رفتم تا ساعت را پس داده و ساعت‌فروش دیگری پیدا و از او خرید کنم. هر چه به آن مرد درشت‌هیکل بدسبیل اصرار کردم که پولم را پس بدهد نداد که نداد. حتی تشری هم زد. من مانده بودم و ساعتی دخترانه و 100 نفر که به من می‌خندیدند. ساعت را در جیبم گذاشتم. سوار اتوبوس شدیم تا به خوابگاه برویم. هنوز صدای لودگی‌های حبیبی تمام نشده بود. علاقه شدید من به ساعت را می‌دانست و در آزار دادن من چیزی کم نمی‌گذاشت. ناظم هم بچه شده بود. ساعت را از من گرفته بود و با آن قد دیلاقش آن را وسط اتوبوس در هوا می‌رقصاند. تحمل برایم سخت شده بود. چنان از این موجود فلزی قلب‌دار متنفر شده بودم که عنان از کف دادم. به جهشی ساعت را گرفتم و از پنجره به وسط جاده پرت کردم. با سرعت اتوبوس و تردد سایر خودروها، چیزی از ساعت باقی نماند. من مانده بودم و پول از دست داده و حسرت و بغض و سکوت ناشی از بهت همسفران.

***

اکنون 28 سال دارم. تحصیل کردن در رشته مهندسی، اتمام خدمت سربازی و خواندن کتاب‌های فراوان تا حدی سرد و گرم روزگار را به من چشانده. دیشب برحسب اتفاق تبلیغ ساعتی را در یکی از سایت‌های فروش کالا دیدم. ناگهان بر خود لرزیدم و همه عشق سرخورده کودکی پیش چشمم زنده شد. الآن دیگر شغلی دارم و درآمدی. هر ساعتی که دلم می‌خواهد بدون منت دیگران می‌توانم داشته باشم؛ اما چه سود...

به پدر نشان دادم. چون او این حسرت را در دلم کاشته بود. فکر می‌کردم در این سن آن‌قدر مستقل هستم که خرید این عشق تمام‌نشدنی را به خودم واگذارد. باز دلیل آورد و استدلال کرد که در زمانه‌ای که همه‌چیز در موبایل‌ خلاصه شده چه نیازی است به ساعت و عقربه‌های مکانیکی‌اش. همان بهانه‌هایی که خوشی کودکی مرا تباه کرده بود را به رنگی دیگر به خوردم می‌داد. از آینده‌ای می‌گفت که از صرف پول برای خرید ساعت متضرر می‌شدم.

اما این بار نه من کودک بودم و نه توان تحمل یک عمر حسرت را داشتم. ساعت را به قیمتی گزاف خریدم و به دستم بستم. چه بغضی با تیک‌تاکش بر دلم می‌نشست. اینکه دوست داشتن دلیل هیچ‌چیز نمی‌تواند باشد. عقده‌های ریز و درشتی از کودکی بر دلم ماند که با کارخانه ساعت‌سازی هم از بین رفتنی نیست. دیگر نه حبیبی هست که پز ساعتم را بشنود، نه معلمی که آفتاب را بر سرش بیندازم و نه کسی که در خیابان ساعت بپرسد.

فکر کنم کسی در مخیله‌اش هم نگنجد که با دیدن ساعت پیشرفته و لوکس خود مدام این شعر را می‌خوانم:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

 

نظر شما