شناسهٔ خبر: 22634758 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

۲۰ ساله کلید می‌سازم

- مهوش کیان ارثی: وقتی شنید که می‌خواهم درباره کار و زندگی‌اش با او حرف بزنم گفت: «من ارتباط مردمیم ضعیفه؛ آدرس یه نفرو که از ده‌‌سالگی کلیدسازی می‌کنه بهتون می‌دم، با اون حرف بزنین».

صاحب‌خبر -

وقتي مغازه‌اش را پيدا كردم و گفتم هدفم از چاپ گفت‌وگو با مردم در روزنامه اين است كه با هم مهربان‌تر شويم، مكث كوتاهي كرد، خنديد و گفت: «اينكه خوبه. خانم‌ام همه‌ش مي‌‌گه داستان زندگيت رو بنويس؛ هم مردمو مي‌خندونه، هم گريه مي‌ندازه».

كارم كليدسازيه ولي تنوعش بالاس؛ كار ريموت، دزدگير، قفل، گاوصندوق، كليداي رمزدار و كدداركردن ماشينا.
(تا وارد مغازه‌اش شدم نخستين چيزي كه چشم‌ام را گرفت نظم و ترتيب چيدن اجناس بود كه از سليقه خوب صاحب آن خبر مي‌داد.)

الان 35سالمه. تقريبا 20ساله كليدسازم.

شغل پدريم هس ولي از اون ياد نگرفتم. پدرم توي تهران با موتور، دوره‌گرد بود؛ كليد مي‌ساخت. اون‌موقع‌‌ها مغازه نبود. من و مادرم شهرستان بوديم. شيش‌ماهه بودم كه پدرم تصادف كرد و به رحمت خدا رفت. بچه اولشون بودم. مادرم جوون بود. اونم شوهر كرد، بعد شيش سال. بعد با مادربزرگم زندگي مي‌كردم. سوم راهنمايي رو كه گرفتم اومدم تهران. 2سال آهنگري كار كردم، بعد رفتم كليدسازي. تهران رو نمي‌شناختم. چند سالي شاگردي كردم. از همشهريام كه اكثرا تو اين كار هستن ياد گرفتم. بعد واسه خودم كار كردم.

خب،شغل پدري بود. يه جورايي دوستش داشتم. هم خيلي فني‌يه هم يه تجربه‌هاي شيريني توش هست. از دكترش، مهندسش، خلبانش، همه ميان سراغت كه آقا بيا در خونه گير كرده، ماشينم قفل شده يا گاوصندوقم بسته شده؛ فقط به ‌دست شما باز مي‌شه.

به خونه دوماد دوستم كه الان تقريبا 30ساله رفيقيم زنگ زدم كه با دوستم حرف بزنم. دومادش كه اونم كليدسازه اول گوشي رو برداشت. بعدا از دوستم پرسيده بود اين كيه؟ چه قشنگ و مؤدب صحبت مي‌كنه! بگو بياد پيش خودم كار كنه.

فكر مي‌كنم 15-14ساله بودم. اون‌موقع‌ها اوستاكار كم بود. زمان ما يادمه تو مدرسه هر كلاسي 40تا دانش‌آموز بود. اينا يه‌دفعه اومدن توي كار. شاگرد زياد شد. كار كم بود. كار سخت گير مي‌اومد. وقتي اون منو قبول كرد يه‌مدت كار كردم. جاي خواب نداشتم. پول كمي به من مي‌داد. نمي‌تونستم خونه كرايه كنم. همشهريام تو يه محله ديگه‌اي تو فرش‌فروشيا كار مي‌كردن، همون‌جا هم مي‌خوابيدن. من يه سال يواشكي جوري كه صاحب اونجا منو نبينه مي‌رفتم پيش اونا مي‌خوابيدم. تا اينكه منو ديد. باهام حرف زد. گفت: «يكي رو بيار ضمانت‌تو بكنه». داييم اينجا كليدساز بود. دايي‌مو مي‌شناخت. ديگه راحت شدم. 3سال تو فرش‌فروشي مي‌خوابيدم.

يه نونوايي سنگكي بغل‌مون بود كه اكثر اوقات آبگوشت مي‌ذاشتن. منم با اونا آبگوشت مي‌خوردم. يا مثلا با صاحب دكه، نون و ماستي، تن ماهي‌اي، چيزي مي‌خورديم. شبام تو فرش‌فروشي نون، پنير، خيار يا گوجه بود. نداشتيم. من روزي 500تومن حقوق مي‌گرفتم. با 500تومن بايد صبحونه و ناهار و شام مي‌خوردم. كرايه ماشين داشتم، حموم بود، لباس بايد مي‌خريدم... .

به‌سختي. وقتي مي‌رفتيم خونه مشتري و انعام مي‌داد، انگار دنيا رو به ما داده بود. خيلي ارزش داشت واسه‌م.

4-3ماه بودم. بعد شنيدم يه بنده خدايي تو كار گاوصندوق خيلي حرفه‌ايه. يه شيش‌ماهي پيش اون بودم تا كارو ياد گرفتم. بعد رفتم پيش يكي كه تو كار قفل و سوئيچ و شيشه بالا‌بر ماشين خيلي وارد بود. يه دكه داشت كنار خيابون با يه سايه‌بون. برف كه مي‌اومد ما از زور سرما يه پيت حلبي مي‌ذاشتيم جلومون، توش چوب مي‌ريختيم و آتيش مي‌زديم. دود مي‌كرد، شهرداري مي‌اومد دعوا مي‌كرد. يه وضعي داشتيم. همين‌جوري گذرونديم تا كارو ياد گرفتم. (خيلي تندتند حرف مي‌زند. نمي‌دانم مي‌خواهد كار زودتر تمام شود يا عادتش است.)

بعد شروع كردم برا خودم دنبال جا گشتن كه ديگه كارگري نكنم. يكي از همشهريا منو ديد. گفت: «شنيده‌م دنبال جا مي‌گردي. من يه جايي رو سراغ دارم. بيا اونجا رو با هم راه بندازيم». ما رو شام برد خونه‌شون و تحويل‌مون گرفت. بعد از شام، با پيكانش ما رو برد و مغازه رو نشون داد. يه پيكان صفر داشت. اون‌موقع ماشين شاخي بود واسه خودش.

(مي‌خندد؛ شاد و سبكبال.)
اون‌موقع پيكان صفر، شيش‌هفت تومن بود. هر كي داشت مي‌گفتن فلاني پيكان صفر داره. ارزش داشت پيكان.
(تا حالا چند بار گوشي‌اش زنگ خورده. هر بار با نگاهي به شماره، تماس را قطع مي‌كند.)

مغازه رو نشون داد. گفت: «مغازه مال من، كار از شما». ايشون بعدا شد عموي خانم‌ام. يه سال كه اونجا كار كردم مغازه رو به يه ميليون به من داد. كل پس‌اندازم 300تومن بود؛ از اين و اون گرفتم، دادم. من موندم با يه مغازه خالي ولي به اعتبار داييم از بازار وسايل گرفتم. شروع كردم به كار؛مثلا يه قفل مي‌خريدم مي‌ذاشتم تو ويترين، جعبه خالي‌شو هم بغلش مي‌ذاشتم تا ويترين پر بشه. خلاصه با دست خالي يواش‌يواش كار كردم. بدهيامو دادم. مغازه رو پر جنس كردم. از اون‌موقع پدرخانم‌ام (برادر صاحب قبلي مغازه) از دور منو نگاه مي‌كرد... كه يه بچه‌اي كه نه بابا بالاي سرش بوده نه ننه‌اي، نه سيگاري شده، نه خلافكار. من اول عاشق اخلاق پدر خانم‌ام شدم. وقتي رفتم صحبت كنم، همون خواستگاري اول و آخرمون شد. سال82 ازدواج كرديم.

(كلمات با چنان سرعتي از زبانش به بيرون فوران مي‌كند كه گويي سال‌ها منتظر چنين لحظه‌اي بوده است. سريع اما با جزئيات كامل، از سختي‌‌هاي زندگي‌اش مي‌گويد.گذر از سختي‌ها او را پرانرژي كرده و احساس تسلط به زندگي در او ريشه دوانده است.)

3-2سال. تا 85 اونجا بودم. 85 بچه‌دار شديم. رفتم جواز بگيرم، ماده100 اومد درشو بست. مدتي تو ماشين كليدسازي كردم تا اينكه يه مغازه كوچيك گرفتم. بد نبود ولي تو خيابون‌كشي محل خرابش كردن. باز از ناچاري رفتم تو ماشين. الان 3-2ماهه اينجا رو گرفته‌م.

دو تا پسر دارم. جفت‌شون «هفتِ شيشن»! يعني تولدشون يه روز و يه ماهه؛ با فاصله 4سال. بزرگه شيشمه، كوچيكه دومه.

بله.

60متره. با پول خودم خريدم.

روزي 300-200تومن دارم.

من راضي‌ام؛ مي‌گم مني كه از روستا اومدم، نه پشتيبان داشتم، نه پولي، حالا خونه، ماشين، مغازه دارم. خدا رو شكر.

كوه مي‌رم. شنا رو خيلي دوست دارم. با بچه‌هام مرتب استخر مي‌رم. پسرم تكواندو مي‌ره و ژيمناستيك. با خانواده‌م مسافرت مي‌رم.
(با تمام سختي‌هايي كه كشيده عاشق زندگي است؛ عاشق همسر و بچه‌هايش.)

شيرينش مثلا عروس و داماد پشت در مونده‌ن؛ در ماشين عروس قفل شده؛ جهيزيه آورده‌ن، ذوق‌زده شده‌ن، در بسته شده؛ فوتباليستا ميان درو براشون باز مي‌كنم، باهاشون رفيق مي‌شم، بهم لباس امضاشده مي‌دن؛ هنرپيشه‌ها مي‌مونن پشت در، ميان دنبال من؛ گاهي منو با هواپيما مي‌برن شهرستان كه يه گاوصندوق كه قفل شده رو باز كنم. تلخشم مثلا طرف مي‌گه حكم جلب يكي رو دارم كه رفته خونه‌ش، درو قفل كرده؛ بيا باز كن.

اول سلامتي، بعد در حد جنبه يا دلي كه دارم بهم ثروت بده. يه شعري هست! «يا رب روا مدار كه گدا معتبر شود/ گر گدا معتبر شود ز خدا بي‌خبر شود»؛ يعني اون‌قدر نده كه آدم غره بشه و مردم‌‌و شاخ بزنه.
(باز گوشي همراهش زنگ مي‌خورد. تا حالا شماره‌ها را ديده و جواب نداده اما اين يكي را جواب مي‌دهد.)
حلال‌زاده‌س؛ پدرخانممه.

همه سؤالاتونو پرسيدين؟
(انگار از تعريف زندگي‌اش سير نمي‌شود.)
زندگي سختي زياد داره؛ اگه تحمل كني شيرين مي‌شه؛ اگه شونه خالي كني دنبالت مي‌كنه؛ ولت نمي‌كنه؛ هي بدتر مي‌شه.

بعد از سال‌ها کار کردن درباره موقعیت و مشکلات زنان در خانواده و جامعه تصمیم گرفتم کارم را در شاخه صحبت با مردم، زن و مرد، ادامه دهم؛ مردمی که در تلاش برای گذران زندگی، آنها را می‌بینیم یا نمی‌بینیم. به خودم گفتم وقتی در روزنامه‌ها با کار و شیوه زندگی مردم آشنا شویم، وقتی بخوانیم که دیگران در رویارویی با زندگی چه تجربه‌هایی پیدا کرده‌اند، چه مشکلاتی دارند، دیدگاه‌شان نسبت به زندگی چیست ، دنیا را چگونه می‌بینند و دوست دارند چه زندگی‌ای داشته باشند، در حقیقت ویژگی‌های شخصیتی همدیگر برایمان تا حدی ملموس‌تر می‌شود وهمین، کمک‌مان می‌کند که وقتی در زندگی روزمره در سطح شهر به هم برمی‌خوریم با هم مهربان‌تر باشیم و نگذاریم سرعت زیاد امور جاری در شهر، ما را در لحظه‌های دشوار مقابل هم قرار دهد و اوقات‌مان را تلخ کند.

نظر شما