شناسهٔ خبر: 22623999 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

روایت/زندگی خودنوشت، ‌دکتر حسن کامشاد - بخش پایانی

بازگشت به اصفهان

صاحب‌خبر -
 

شبی شاپور و عسکر نبودند و من به تنهایی هوس خیابان‌گردی کردم. خود را به دیوار جنوبی کالج رساندم، سر این دیوار تیز بود، آن بالا جای درنگ نبود، و باید به چُستی پایین پرید. من بر فراز دیوار حس کردم زیر پایم شلوغ است، ولی دیگر کار از کار گذشته بود. به محض تماس با زمین، ضربه‌ای به سرم وارد آمد، سپس مشتی به شکم و ضربه‌های پی‌درپی به تمام پیکر. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به خود آمدم در اتوموبیل پلیس بودم. از سر و روی من و زنی در کنارم خون می‌آمد. ما را به کلانتری بردند و بازجویی شروع شد. من چیزی نداشتم بگویم، جز این‌که شاگرد شبانه‌روزی‌ام و قاچاقی از دیوار کالج پایین پریدم به سینما بروم، ولی پایم به زمین نرسیده ضربه خوردم و از حال رفتم. زن گفت سه سرباز هندی او را به زور از خیابان به داخل کوچه کشیدند و قصد تجاوز به او داشتند، اما او دست و پا می‌زد که ناگهان فرشتة نجاتی از آسمان فرود آمد ـ و با دست مرا نشان داد ـ و مانع عمل آن‌ها شد. (سربازان هندی اشغالگر آن زمان را شاهرخ مسکوب چنین توصیف کرده است: «سربازهای چرب هندی که مثل خودمان هم آلت فعل دیگران بودند هم گرفتار فعلِ خود»، خواب و خاموشی، لندن، ۱۹۹۴، ص۵۷٫)
سربازها گریختند و پاسبان‌ها سر رسیدند. سال‌های جنگ جهانی دوم بود و سربازان اشغالگر انگلیسی و هندی و بعداً آمریکایی در خیابان‌های شهر ولو بودند، اما روس‌ها شب‌ها به ندرت در ملاءعام دیده می‌شدند.
به رغم توضیحات زن، «فرشتة نجات» را آن شب در کلانتری نگه داشتند و صبح روز بعد خدمت آقای دکتر مجتهدی بردند. توبیخ و گوشمال شدید بود و بعد مقرر شد یک هفته در شبانه‌روزی بازداشت شوم. روز دوم دیگر طاقت نیاوردم. عسکر و شاپور را قانع کردم که تهران به درد من نمی‌خورد. وسایل ضروری‌ام را در کیف دستی کوچکی جا دادم و نیمه شب در تاریکی، درازای میدان فوتبال را پیمودیم، پای «دیوار ندبه» که رسیدیم، آن دو زیر بغلم را گرفتند و به آن سوی دیوار فرستادند،
کیف‌دستی هم به دنبالم آمد. قرار شد بقیة بند و بساطم را دوستان بعداً با خود بیاورند. در تاریکی رهسپار خیابان ناصرخسرو و گاراژ قم شدم و صبح بعد دست از پا درازتر در اصفهان بودم.
بازگشت به اصفهان
به خانه که رسیدم دروغ‌هایی دربارة برگشتم سرهم کردم. به این حرف‌ها نیازی نبود، پدرم مرتب می‌گفت «من از اول گفتم تهران جای تو نیست». مادرم از شادی در پوست نمی‌گنجید. از واکنش خانواده واهمه‌ای نداشتم. نگرانیم نام‌نویسی در مدرسه بود. یکی دو ماهی از سال تحصیلی می‌گذشت و اصفهان فقط یک رشتة ادبی در سال ششم متوسطه داشت: دبیرستان صارمیه، که مدیرش آقای مهابادی مردی سخت‌گیر بود، و حتماً می‌خواست بداند من تا حالا کجا بوده‌ام و چه می‌کرده‌ام! کاشف به عمل آمد که مهابادی دوست خان‌دایی است و به زودی مشکلات برطرف شد و من به کلاس ادبی پیوستم.
اصرار من برای رفتن به رشتة ادبی بدان سبب بود که آرزو داشتم ـ شاید به پیروی از خان‌دایی ـ روزی روزنامه‌نگار شوم. این هوس بی‌سابقه نبود. در سال‌های دبیرستان من و هفت هشت تن از دوستان روزهای جمعه به اطراف اصفهان و بیشه‌های کرانه زاینده‌رود «پیک‌نیک» می‌رفتیم. ابتدا اوقات‌مان بیش‌تر به ورق‌بازی و شیطنت می‌گذشت. کم‌کم به فکر افتادیم قدری هم به معنویات بپردازیم. قرار شد «نشریه‌»ای هفتگی بیرون دهیم. نام نشریه‌مان را گذاشتیم «داستان دوستان»، سردبیری آن به عهده من گذاشته شد. دوستان هر هفته مقالات و مطالبی تهیه می‌کردند، من آن‌ها را در دفترچه‌ای باز می‌نوشتم و روز جمعه هرکس قطعه خود را برای دیگران می‌خواند. ده شماره از این نشریه در میان کاغذهایم باقی مانده است. رو جلد آن چنین است:
آن‌چه خوبان همه دارند تو تنها داری
اتحادر اتفاق
جمعه هفتم مرداد ۱۳۲۲
داستان دوستان یا نامه ما
نامه‌ای است ادبی، اخلاقی، اجتماعی، فکاهی
شماره ۴ر جمعه ۷ مرداد ۱۳۲۲
دوستی با شاهرخ
در بازگشت به اصفهان و حضور در کلاس شش ادبی، در بخت بازگشوده شد و یکی از در درآمد، نامش شاهرخ مسکوب. دوستی نزدیک من و شاهرخ تا سال ۱۳۸۴ و مرگ او در پاریس ادامه یافت. از آن جا که شمه‌ای از خاطراتم از او را جاهای دیگری به قلم آورده‌ام (از جمله در مترجمان، خائنان…) و بدون ذکر پاره‌ای از آن‌ها این رشته گسسته می‌ماند، هرجا اقتضا کند تکه‌ای از آن نوشته‌ها را می‌آورم:
آشنایی من و شاهرخ برمی‌گشت به چند سال قبل. ما بار نخست در زمین ورزش به هم برخوردیم ـ و «برخورد» اصطلاح درست و دقیقی است: او جزو تیم فوتبال دبیرستان سعدی اصفهان بود و عضو تیم دبیرستان ادب؛ و این دو مدرسه از دیرباز رقیب سخت یکدیگر بودند و در میدان‌های ورزشی باهم مصاف می‌دادند. شاهرخ فوتبالیست خوبی بود، عضو تیم فوتبال اصفهان هم شد.
دو سال بعد در شش متوسطه، تنها رشته ادبی شهر اصفهان، در دبیرستان صارمیه باهم همکلاس شدیم. شادروان مصطفی رحیمی هم در این کلاس بود. ما سه تن انشانویسان «برجسته» کلاس بودیم و پس از قرائت انشای هر یک، عده‌ای معین از شاگردان برای افاضات یکی از ما دست می‌زدند و آقای معلم نیز معمولاً به‌به و چه‌چه می‌گفت. اما در حالی که انشای آن دو اصیل و بافکر بود، نوشته من اقتباس ـ «سرقت ادبی» ـ بود. همه را از رمان‌های ح.م. حمید و ترجمه‌های آبکی لامارتین و
شاتو‌بریان و دیگر عاشق‌پیشگان عاریه می‌گرفتم، که آن روزها در میان جوانان بسیار خریدار داشت.
روزی، همان اوایل سال، پس از کلاس انشا، هنگام زنگ تفریح در حیاط مدرسه، کسی از پشت دستی به شانه‌ام زد. برگشتم، شاهرخ بود. بی‌مقدمه و بی‌رودربایستی گفت «این مهملات چیست روی کاغذ می‌آوری و نشخوارهای قلابی و بی‌ارزش رمانتیک‌های فرانسوی را به خورد معلم بی‌خبر و شاگردان کلاس می‌دهی. چرا به جای این‌ها کتاب حسابی نمی‌خوانی؟»
من که نمی‌خواستم خود را از تک و تا بیندازم، گفتم «مثلاً؟»
گفت «بهت می‌گم… اول به من بگو پول نقد چه قدر داری؟»
با تعجب ولی صادقانه گفتم «پنج ریال».
گفت «همین؟»
«یک تومان هم در خانه دارم.»
گفت «فردا همه را همراهت بیار.»
و رفت سراغ یکی از بچه‌های کلاس که پدرش مردی فاضل، مشهور و صاحب امتیاز و سردبیر مجله معروفی در اصفهان بود. حرف‌های آن‌ها را نشنیدم، ولی فردا با ۱۵ ریال وجه نقد آمدم. شاهرخ آن را گرفت و به پسرک داد و کتابی با خود آورد: تاریخ بیهقی، و به من گفت «تو پنج ریال دیگر بابت این کتاب به این آقا بدهکاری. هر وقت پول پیدا کردی به او بده.» این کتاب را من هنوز دارم، در نخستین صفحه‌ای مهر کتابخانه سردبیر نامدار به چشم می‌خورد.
عصر رفتیم منزل شاهرخ: سرجوبشاه. مرا به مادر و دو خواهرش معرفی کرد و نشستیم به خواندن تاریخ بیهقی که معلوم بود شاهرخ با آن آشناست، چون اشکالات مرا به سادگی رفع و رجوع می‌کرد. سپس پول بیش‌تری به پسر ناخلف و دریافت سیاست‌نامه، شاهنامه، خمسه نظامی و امثالهم از کتابخانه ابوی. بعضی روزها هم می‌رفتیم خانه ما و آن‌جا سرگرم خواندن و درس و فحص می‌شدیم. و به این ترتیب ما شدیم دوست نزدیک.
مرگ مادر
چند ماه بعد مادرم که هنوز چهل ساله نشده بود درگذشت. از مادرم چندان حرفی ندارم بگویم، علتش آن است که به هنگام مرگ او بسیار جوان بودم و خاطرات کودکی‌ام از او تیره و مبهم است. یک تصویر او که هیچ‌گاه از ذهنم محو نمی‌شود منظرة روزی است، در اوایل کشف حجاب بانوان، که پاسبانی در بازگشت مادرم از حمام محل، جلو او را گرفته چادر نمازش را از هم دریده بود. مادرم شرمگین و سرافکنده، بی‌حجاب همة‌ راه را تا خانه دویده بود.
وقتی وارد شد چهره‌اش گل انداخته، موهایش بر شانه ریخته بود. بی‌اختیار می‌لرزید و اشک می‌ریخت. گویی مرتکب گناهی نابخشودنی شده است. نمی‌دانم چرا من هم می‌گریستم و مدتی گذشت تا هر دو آرام گرفتیم. به هرحال، آن‌چه به یادم مانده مادرم زنی مهربان، به‌راستی زیبا، خوش‌اندام و شیرین سخن بود. در میان هفت دختر میرزا فتح‌الله به چشم می‌آمد و همه جا و همه وقت مجلس آرایی می‌کرد. حاج سیدعلی‌آقا عاشق و سرسپردة او بود، به ویژه که سه پسر و یک دختر مامانی برایش به دنیا آورده بود. (من در کودکی و جوانی بسیار به مادرم شباهت داشتم ولی هرچه پا به سن گذاشتم بیش‌تر شبیه پدرم شدم.)
مادرم مبتلا به سرطان شده بود. البته ما بچه‌ها خبر نداشتیم، ولی می‌دیدیم که این اواخر اغلب بستری است و گاه دور از چشم ما می‌نالد. ماه‌های آخر او را به خانة‌ باباجان بردند. مادربزرگ و چند خواهر سرِ خانه، از عهدة پرستاری‌اش بهتر برمی‌آمدند. هر بامداد، پیش از رفتن به مدرسه با دوچرخه، سری به او می‌زدم. زیر کرسی دراز کشیده بود. یک‌راست در بغل او جا می‌گرفتم. مدتی بوس و نوازشم می‌کرد و روانة مدرسه می‌شدم. یک روز طبق معمول به سراغش رفتم و بی‌درنگ او را در آغوش کشیدم. سرد بود و از بوس و نوازش اثری نبود. چشم‌هایش بسته بود و تکان نمی‌خورد. فریاد زدم، و همة‌ اهل خانه در اتاق گرد آمدند. مادرم جان سپرده بود. چند روز بعد، من و برادر کوچکم مجید، در کنار پدر و دیگر خویشانِ نزدیک، در مسجد رحیم‌خان در صف صاحبان عزا ایستاده بودیم. صدای قاری‌ها زیر گنبد پیچیده بود، و مردم
دسته دسته می‌آمدند و می‌رفتند. بهتم زده بود، انگار هنوز نمی‌فهمیدم چه اتفاق افتاده است. ناگهان صفی دراز از شاگردان کلاس شش متوسطة دبیرستان صارمیه، دوبه‌دو، شاهرخ و علی‌مراد در جلو، وارد صحن مسجد شد و من بی‌اختیار زار زدم.
پس از رفتن مادر، محیط‌ خانة ما دگرگون شد. پدر از امور خانه و خانواده کاملاً بی‌اطلاع بود. دو برادر و خواهر کوچک‌ترم هنوز به سرپرستی نیاز داشتند. پدرم نسبتاً جوان بود، و با آن همه تقوا و پرهیزگاری، نمی‌توانست مجرد به سر برد. زمزمه‌ها و نام نامزدانی از نزدیکان جسته گریخته شنیده می‌شد که هیچ‌کدام‌شان طبعاً جای مادر را نمی‌گرفتند.
این روزها رفت و آمد من به خانة شاهرخ خیلی بیش‌تر شده بود. مادر و دو خواهر مهربان او بی‌اندازه محبت می‌کردند و دلداری‌ام می‌دادند. پدر شاهرخ دو سال پیش درگذشته بود. با این خانواده چنان اخت شده بودم که در عالم نوجوانی پیش خود فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر مادر شاهرخ و پدر من با هم وصلت می‌کردند، خواهر من به نامزدی شاهرخ درمی‌آمد و دو خواهر شاهرخ به نامزدی من و برادرم! خیال‌پردازی‌ام را روزی با شاهرخ در میان گذاشتم. پس از اندکی تأمل گفت هیچ فکرش را کرده‌ای که من و تو چه نسبت‌هایی با هم پیدا می‌کنیم. ضمناً این می‌شود زنای با محارم به توان هشت! معامله سر نگرفت. پدر من با دختر نوجوان یکی از خویشان ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر تازه شد.
در سال ششم ادبی به تشویق و راهنمایی شاهرخ، به خواندن کتاب‌های جدی پرداختم. هرچه به دست می‌آوردم می‌خواندم. کتابخانة دایی‌جان منبع بی‌کرانی بود. نخستین ترجمة خود را در همین روزها انجام دادم. دایی کتابی دریافت کرده بود حاوی مقالاتی که در دوران جنگ، نخست وزیران اروپایی تبعیدی در لندن دربارة آیندة کشورشان پس از جنگ نوشته بودند. این کتاب کوچک را به پیشنهاد او به تدریج ترجمه کردم و دایی‌جان آن را در روزنامه‌اش به چاپ رساند. امتحان دیپلم ادبی به راحتی برگزار شد.

code

نظر شما