مریم سمیعزادگان/نویسنده
دیدن عکس آگهی ترحیمش همان و بیرونپریدن آخ بلندی از میان لبهایم همان. آنقدر بلند میگویم آن «آخ» را که چند رهگذر مرد و زن بیهوا برمیگردند و نگاهم میکنند. یکی از آنها که کنجکاوتر است، کوتاه نمیآید، راهش را کج میکند و میآید نزدیکتر. به عکس نگاهی میاندازد و میپرسد: «آشنا بود؟...» میگویم: «همیشه اینجا، توی همین پارک میدیدمش... باغبان همین پارک بود...» زیر لب خدا بیامرزی میگوید و میرود دنبال کارش. ذهن من هم میرود پی آن روز... چند ماه پیش بود، مرداد یا شهریور، زیر آفتاب داغ تابستان، لباس یکسره سبز مخصوص کارکنان پارک به تن داشت و شلنگ به دست، مشغول سیرابکردن درختهای تشنه پارک بود. صورتی آفتابسوخته داشت و گونههایی از شدت گرما قرمزرنگ. سنوسالی از او گذشته بود؛ شاید 70، شاید هم بیشتر. کهولت سن و گونههای سرخش نگرانم کرد، گفتم: «خسته شدی پدرجان، توی این گرما... بیا کمی بنشین و استراحت کن...» لبخند شیرینی به لب نشاند و گفت: «کار برای من راهحل فرار از فکرکردن است دخترجان. کافی است دودقیقه بیکار بمانم، فکر و خیال میآید سراغم. وقتهایی که سرم گرم است، حالم بهتر است...» خوب یادم مانده، آن لحظه به آسمان بیابر نگاه کردم و گفتم: «آخر توی این ساعت روز و توی این آفتاب؟...» انگشت شستش را گذاشت سر شلنگ و آن را به چپ و راست تکان داد، انگار میخواست عادل باشد و به همه گل و گیاهها به یک اندازه آب برساند. بدون اینکه نگاهم کند، آهی کشید و گفت: «فکر و خیال، گرما و سرما حالیش نمیشود. تابستان و زمستان ندارد، گرفتارم... آدم گرفتار گرما و سرما نمیفهمد، یکطوری بیحس میشود انگار...» مکثی کرد و سکوتی. طولانی نبود و دوباره شروع کرد به حرفزدن. «آدم گرفتار دنبال گوش میگردد، گوش مجانی...» این را مادربزرگم همیشه میگفت و به گمانم پیرمرد آن گوش را پیدا کرده بود: «... یک پسر دانشجو دارم و یک دختر دمبخت. تهتغاری هم دارم که هنوز مدرسه میرود... پارسال مادر بچهها، بعد از تحمل یک بیماری سخت عمرش را داد به شما. کلی خرج دوا و درمانش شد، فدای یک تار مویش. کاش خوب میشد، نشد. عمر دست خداست، راضیام به رضای او. خودش شاهد است هیچ شکایتی ندارم. چه کنم؟ پیش آمده دیگر، قسمتش این بود. قسمت من هم.... هزینه خاکسپاری و قبر و کفن و دفن یک طرف، قسط و وامی که برای درمانش گرفته بودم، طرف دیگر. قبل از مرگش صدایم کرد و گفت: «با پول قرضی برایم قبر نخریها!...» نشد، مگر حقوقم چقدر است؟ چندرغاز... به هیچجا نمیرسد... آن قرض هم اضافه شد به قرضهایم...» شلنگ را پای درختی گذاشت و سرش را با کندن علفهای هرز مشغول کرد. در جعبه شیرینی که چند دقیقه قبل خریده بودم، باز کردم و رفتم سمتش، تعارفش کردم. تشکری کرد و شیرینی برداشت. از توی جیبش دستمال پارچهای کشید بیرون و شیرینی را با دقت داخل آن بقچه پیچ کرد. لبخند شیرینی زد، به شیرینی همان شیرینی. با ابرو به دستمال بقچه پیچشده کف دستش اشاره کرد و گفت: «میبرم برای تهتغاری...!»
موقع بیرونرفتن از در پارک، دوباره نگاهم میافتد به آگهی ترحیم و عکس پیرمرد. اسمش درشت نوشته شده و زیر آن ریزتر، «پدری مهربان». با خودم فکر میکنم چه حرفها، مگر پدر نامهربان هم میشود.
∎
نظر شما