شناسهٔ خبر: 22011085 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه خراسان | لینک خبر

ساعتی در جمع خانواده شهید سرافراز نیروی انتظامی «علی محمد یاوری»

من به دنبال این درجه ها بودم...

صاحب‌خبر - مهدی عسکری- بیست سال از آن روزها می گذرد. بغض های فاطمه اما هنوز تازه است، زهرا بهانه بابا را می گیرد و فرزانه هنوز هم به دنبال گوشه ای خلوت برای اشک های پنهانی اش می گردد. حال و روز فهیمه و احمد هم هر گاه به یاد پدر می افتند بارانی است... . انگار داغ وداع مظلومانه پدر هنوز تازه است... . به جای تمام روزهای نبودن بابا، فرزندان خوب بابا اما آرزوهایش را اجابت کرده اند؛ فاطمه متخصص مغز و اعصاب است و یک دو جین افتخارات علمی و عناوین کشوری را به دست آورده. احمد دانشجوی دکترای مهندسی مکانیک است و دستی هم در اختراع دارد و افتخاراتی در جشنواره های علمی به دست آورده است. فهیمه دوره کارشناسی ارشد را به پایان رسانده و مشاور مدرسه است. فرزانه دندان پزشک شده و زهرا هم در تربیت معلم دانشجوی نمونه است... با این همه افتخار، جای پدر خیلی خالی است... وقتی به خانه شهید «علی محمد یاوری»می رسیم، روضه تازه تمام شده است. مادر با چای و خرمای روضه از ما پذیرایی می کند. دیوارها با تصاویر یا زهرا و یا حسین آزین بسته شده است. قاب عکس بابا میان دو شمعدانی روی طاقچه و نگاه صمیمی اش نظاره گر حضور ماست. فاطمه که این روزها دوره تخصصی مغز و اعصاب را به پایان رسانده است به همراه مادر، برای خوش آمدگویی به ما میان داری می کند و بعد از آن ها هم فرزانه و زهرا از راه می رسند. فهمیه و احمد اما غایبان این مهمانی هستند. حرف ها را فاطمه آغاز می کند و از آرزوهای قشنگ پدر برای موفقیت همه فرزندانش می گوید. این که پدر می خواست تمام فرزندانش «اهل و صالح» باشند و مدارج علمی را با سرعت و دقت طی کنند. فقط همین تندیس مانده ... فاطمه به تندیسی که برای دانشجوی نمونه شدنش گرفته است نگاه می کند؛ تندیسی که از نهاد ریاست جمهوری به او داده اند. لبخند می زند و حرف هایش را این گونه آغاز می کند: جای بابا واقعا خالی است که روزهای موفقیت فرزندانش را ببیند. سال 87 این تندیس را گرفتم. آن سال از کل ایران فقط هفت نفر انتخاب شدند. برای گرفتن این تندیس باید 100 امتیاز آموزشی، پژوهشی، فرهنگی و شئونات اسلامی را کسب می کردم که شکر خدا امتیازاتم بیشتر از حد لازم بود. می گفتند معیاری است برای ورود به بنیاد ملی نخبگان... دوباره لبخندی تلخ می زند و می گوید: حالا فقط همین تندیس مانده و از عضویت در بنیاد ملی نخبگان خبری نیست... حرف را به سال های قبل از انقلاب و آن چه از گذشته پدر شنیده می کشانیم. می گوید: پدر برایم تعرف کرده بود که سال های قبل از انقلاب، زمانی که مجرد بود و در تربت زندگی می کرد، همیشه یک پای ثابت تظاهرات ضد رژیم گذشته بود و همیشه هم با افتخار می گفت، انقلاب در تربت حیدریه 9 دی و 45 روز قبل از دیگر شهرهای کشور به پیروزی رسید. این بار مادر لب سخن باز می‌کند و می گوید: بعد از انقلاب هم همین رویه را داشت؛ چه روزهایی که من همسرش نبودم و برای حفظ انقلاب و حضور در جبهه ها تلاش می کرد و چه سال هایی که در نیروی انتظامی با نهایت عشق و علاقه خدمت کرد. فاطمه از تلاش های پدر برای مبارزه با موادمخدر این گونه روایت می کند: چند سالی است که خیلی ها از ضرورت مبارزه با موادمخدر می گویند اما پدرم از همان سال هایی که برای مبارزه با موادمخدر لباس کمیته را به تن کرد این دغدغه را داشت. بعد از شهادتش متوجه شدیم از خانواده بسیاری از قاچاقچیان اعدامی و معتادان، دستگیری می کرد. برخی اعضای خانواده این افراد می آمدند و از کمک های مالی پدرم می گفتند. پدرم برای بعضی از زنان و فرزندان این خانواده ها کار پیدا کرده بود و از کمک های مالی به آن ها نیز دریغ نمی کرد. درجه زمینی یا درجه های آسمانی؟ مادر این بار چشم در چشم فاطمه، انگار که با یادآوری افتخارات همسرش، حس خوشایندی دارد، می گوید: به خاطر موفقیت های بسیار و کشفیات فراوان موادمخدر توسط همسرم، فرمانده اش دو درجه تشویقی برایش درخواست کرده بود. آن موقع سال 63 بود و من تازه عروس بودم. اوضاع زندگی مان خیلی رو به راه نبود و تقریبا تمام حقوقش برای اجاره خانه صرف می شد، برای همین از همسرم خواستم به تهران برود و زودتر درجه هایش را پیگیری کند اما می گفت همین زمانی را که بخواهم برای رفتن به تهران بگذارم، برای رفع گرفتاری مردم صرف می‌کنم. او ادامه می دهد: بعد از شهادتش یک شب خواب دیدم سر مزار همسرم نشسته ام، سرم پایین است و گریه می کنم. از زیر چادر متوجه نور زیادی شدم، سرم را که بالا گرفتم دیدم از شانه های همسرم ستاره های نورانی می بارد. آن قدر ستاره بارید که تمام سنگ قبرش را پر کرد. بعد با خنده رو به من گفت شما درجه می‌خواستی، این هم درجه، من از این درجه ها دوست داشتم... فاطمه از روزهای خوب بودن بابا یاد می کند و می‌گوید: پدر همیشه می‌گفت بیشتر از سنت می فهمی. شاید عجیب باشد اما وقتی کلاس سوم بودم با پدر بحث فلسفی می کردم. همیشه قبل از آن که من از خواب بیدار شوم، رفته بود و بعد از خواب شب من بر می گشت. هر چند روز یک بار می توانستم ببینمش. اغلب در کوه و گذرگاه ها در کمین اشرار و قاچاقچی ها بود و گاهی چندین روز به خانه نمی آمد. چشمانش همیشه سرخ و همیشه خسته بود اما هیچ وقت خستگی اش را بروز نمی داد.از دوستان و همراهان پدر سوال می کنم؛ همراهانی که می گویند خیلی با پدر صمیمی بودند. مادر می گوید: شهید حسنی، شهید هدایتی و شهید سعادتی سه دوست صمیمی همسرم و مثل خودش همیشه پرتلاش بودند. خدا را شکر هر چهار نفر به آرزوی شان رسیدند. وقتی به خواستگاری ام آمد همسر شهید یاوری گریزی به گذشته می زند و می گوید: وقتی به خواستگاری ام آمد سرباز بود. به پدرم گفتم کار ندارد اما پدرم می گفت آدم بسیار با ایمان، صبور و پاکی است و مطمئنم بیکار نمی ماند. بعد از عقد وارد کمیته شد. سال 63 ازدواج کردیم و سال بعد فاطمه به دنیا آمد و بعد از آن هم احمد، فهیمه، فرزانه و زهرا به دنیا آمدند. بعدها هم که نیروی انتظامی ادغام شد یکی از فرماندهان مبارزه با موادمخدر شد. دو نوجوانی که از پای اعدام نجات داد خاطرات به جا مانده از پدر خیلی زیاد است. خاطراتی که همه خانواده با افتخار از آن یاد می کنند؛ درست مثل خاطره آن سالی که از تایباد به تربت می رفتند. فاطمه می‌گوید: نزدیک پاسگاه باخرز که رسیدیم به پدر خبر دادند قرار است دو نوجوان 17 ساله که با مقدار زیادی هروئین گرفته اند، اعدام شوند. پدرم با تجربه ای که داشت متوجه شد این نوجوان ها عامل اصلی نیستند و فقط راننده هستند. با این که در حوزه مسئولیت او نبود ، تلاش زیادی کرد و دو ماه حکم اعدام را به تعویق انداخت. بعدها از کسانی که بعد از شهادت پدرم به خانه ما آمدند و کلی گریه کردند، همین دو نوجوان بودند. چگونگی شهادت به زمان شهادت می رسیم؛ خاطره ای که بازگویی اش التهابی عجیبی میان دخترها ایجاد کرده است، جوری که فاطمه، تمام دقایقی که از شهادت پدر می‌گوید، بغض دارد. زهرا که نازدردانه پدر بود و در زمان شهادت 1.5 سال داشت، بغض اش را به اتاقش می برد و فرزانه چشم به زمین دوخته و مبهوت یادآوری لحظات رفتن پدر است.فاطمه خطاب به دکتر احدیان مدیر مسئول روزنامه خراسان می گوید: پدر آن سال ها اقدامات زیادی برای کشف محموله های موادمخدر کرده بود و آن ها هم در صدد انتقام بودند. ماه رمضان سال 76 بود که پدرم شهید شد. سرهنگ کمیلی از دوستان پدرم تعریف می‌کرد، قاچاقچی ها یکی از مخبران را تطمیع کرده بودند و او هم پدر و راننده اش را به داخل کوچه‌ای کشانده بود؛ کوچه‌ای که تعداد زیادی از قاچاقچیان مسلح روی پشت بام هایش در کمین نشسته بودند. وقتی ماشین پدرم وارد کوچه شد، راننده از ماشین پیاده شد و آن ها چند گلوله به طرفش شلیک کردند. پدرم هم خودش را روی راننده اش انداخته و تعداد زیادی گلوله به پدر اصابت کرده بود و ... فاطمه اشک های پشت لب هایش را می بلعد و ادامه می‌دهد: پدرم فقط ۳۶ سال داشت که شهید شد.بعد از شهادت، راننده پدرم می گفت حاج آقا می توانست از ماشین پیاده نشود اما فداکاری کرد. پدرم در بسیاری از عملیات ها به جای سربازان و درجه داران، به عنوان اولین نفر، در عملیات شناسایی و کمین شرکت می‌کرد.مادر می‌گوید: همان شب دختر عمویم به خانه ما آمد و بچه ها را بغل کرد و بوسید. صبح هم خواهرزاده همسرم به اتفاق دو نفر آمدند و گفتند قند خون همسرم بالا زده و او را به مشهد برده اند. بعد هم به مشهد رفتیم و جنازه غسل و کفن شده اش را دیدم.فرزانه هم می گوید: من خبر شهادت بابا را وقتی به خانه مادر بزرگم رفتیم، شنیدم. آن جا از پرده نوشته روی دیوار متوجه شهادت پدر شدم.مادر ادامه می‌دهد: همسرم قبلا از فاطمه خواسته بود در روز شهادتش و بر سر مزارش حرف هایش را بنویسد و برای همه بخواند. برای فاطمه خیلی سخت بود اما این کار را کرد. تنها در میان قاچاقچی ها وی به خاطره دیگری از پدر اشاره می کند و می گوید: قرار بود یک باند بزرگ با 900 تن مواد مخدر را نابود کنند. همسرم به همراه دو نفر از همکارانش در نقش خریدار مواد، لباس اتباع بیگانه را پوشیده و با قرار قبلی به محل رفته بودند. قرار و مدارشان داخل یک خانه بود. کمی که از حضورشان گذشته بود که خبر آمد پلیس در راه است. آن ها هم به همسرم مشکوک شده بودند. تعداد زیادی از آن ها فرار کردند و یکی از آن ها با علی محمد درگیر شد و با وجود این که جثه اش خیلی درشت بود، اما به لطف خدا همسرم او را دستگیر کرد. بعد از رهایی از آن مهلکه همسرم می گفت به خدا التماس کرده و گفته خدایا زهرای من هنوز شش ماهه است. این بار نجاتم بده تا یک بار دیگر ببینمش. بعد از این ماجرا هم قاچاقچی ها، عکس همسرم را به تعداد زیادی تکثیر و برای مرگش جایزه تعیین کرده بودند. ساک ۲۰۰ میلیون تومانی نقل است در یکی از دفعاتی که برای دستگیری چند قاچاقچی به چادرهای مناطق مرزی رفته بود، قاچاقچی ها متوجه و متواری شده بودند.همسر شهید یاوری می گوید: بعد از فرار قاچاقچی ها، پیرمردی که در چادر باقی مانده بود، ساک کوچکی، پر از دلار به ارزش 200 میلیون تومان به همسرم داده بود و با وجود این که در آن سال ها بسیار از نظر مالی در مضیقه بودیم، همسرم تمام این مبلغ را ضبط کرده و تحویل داده بود؛ بگذریم از این که وقتی این ساک به تهران رسید، رقم موجود در ساک بسیار با رقم اول متفاوت بود! حضوری که بعد از رفتن اش ادامه داشت فرزانه می گوید: بعد از رفتن پدر خیلی بیشتر از گذشته حضورش را احساس می کنیم. قرار بود ازدواج کنم و برای تهیه جهیزیه با مشکل مواجه شده بودیم. اما درست در روزی که انتظارش را نداشتیم یکی از معوقات قدیمی پدر واریز شد و بخش زیادی از پول جهیزیه ام جور شد. زهرا هم حرف های او را این گونه ادامه می دهد: هر بار خطا یا اشتباهی مرتکب می شوم، پدر را در خواب می‌بینم که از من دلخور است.فاطمه هم می گوید: این روزها درگیر انتخاب محل خدمت برای گذراندن دوره طرح تخصصی ام هستم. شاید باورش سخت باشد. آن قدر که با پدر صحبت می کنم و از او راهنمایی می گیرم تا به حالا با مادرم حرف نزده ام. یادم می آید بعد از شهادت پدر، برای امتحان مدرسه نمونه درس می خواندم. حال و احوال خوبی نداشتم. بعد از امتحان هم کلی ناراحت بودم و فکر می کردم قبول نمی شوم. پدرم را در خواب دیدم که می‌گفت تو قبولی و اعلامیه نفرات قبولی را نشانم داد که نام من به عنوان نفر اول درج شده بود. جالب است که روی آن کاغذ تذهیب زیبایی هم نقش بسته بود. وقتی برای اطلاع از نتایج با مادرم به اداره آموزش و پرورش رفتیم، دقیقا همان کاغذ با همان تذهیب را دیدم و نام خودم را که نفر اول شده بودم. اعلام رضایت در خواب، برای اجازه ازدواج فرزانه حال و هوای صحبت را عوض می کند وبا اشاره به خواب یکی از اقوامشان که پیام پدر را برای خواستگاری به آن‌ها رسانده بود، می گوید: قبل از ازدواج هر کدام از ما، پدر به خواب یکی از اقوام می رفت و اعلام رضایت می کرد و ما هم جواب مثبت می‌دادیم. برایمان خیلی عجیب و دوست داشتنی بود.صحبت های ما با خانواده شهید سرافراز «علی محمد یاوری» دقایقی دیگر هم به طول انجامید، حرف هایی که با گلایه از برخی ناملایمات روزگار همراه بود؛ حرف هایی که آن ها با عزت نفسی مثال زدنی، اصرار داشتند چیزی از آن را منتشر نکنیم...

نظر شما