شناسهٔ خبر: 21608662 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

2 ساعت گفت‌وگوي اختصاصي همشهري با قاتل ستايش

چگونه قاتل شدم

- محمد جعفری: از انتهای راهروی سالن مدیریت کانون اصلاح و تربیت، سربازی بدرقه‌اش می‌کند. اینجا دیگر خبری از دستبند و پابند نیست. شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای و پیراهن مشکی به تن کرده است.

صاحب‌خبر -

درحالي‌كه لبخندي تصنعي به لب دارد سلام و احوالپرسي مي‌كند و مي‌نشيند. او اميرحسين، همان پسر نوجواني است كه فروردين‌ماه سال گذشته با قتل ستايش، دختر 6ساله افغان در خيرآباد ورامين خبرساز شد. حالا حكم قصاص و اعدامش در ديوان‌عالي كشور قطعي و شمارش معكوس براي اجراي آن آغاز شده است.

چهره اميرحسين با عكس‌هايي كه او پيش از دستگيري از خود در شبكه‌هاي اجتماعي منتشر كرده بود خيلي تفاوت دارد. او فقط 17سال و 9‌ماه دارد اما چهره تكيده‌اش بيشتر از 20ساله نشانش مي‌دهد. گاهي دستش مي‌لرزد و تيك عصبي دارد. خودش مي‌گويد شيشه اين بلا را به سرش آورده است و اگر زمان به عقب بر گردد هيچ وقت سراغ سيگار و شيشه و مشروب نمي‌رود.

مي‌گويد تمايل زيادي براي انجام مصاحبه ندارد اما وقتي مي‌فهمد از مصاحبه‌هاي حاشيه ساز خبري نيست و قرار است درباره دلايلي كه او را به سوي ارتكاب جرم سوق داده صحبت كنيم، از گفت‌وگو استقبال مي‌كند. او سفره دلش را پهن مي‌كند و از زندگي تلخ گذشته‌اش مي‌گويد و از اينكه در كودكي پسري با تهديد آزارش داده است. بعد از قتل ستايش كمتر درباره اينكه اميرحسين در چه شرايطي زندگي كرده و در چه حالي دست به اين جنايت زده صحبت شد. روز گذشته او طي 2ساعت گفت‌وگوي اختصاصي با همشهري درباره قبل و بعد از حادثه صحبت كرد؛ حرف‌هايي كه شايد براي نخستين بار منتشر مي‌شود.

در منطقه خيرآباد ورامين. آنجا افراد خلافكاري هم هستند كه خيلي‌هايشان سابقه دارند. در آنجا تفريح خيلي از بچه‌ها سيگار و قليان كشيدن است. آنجا نه پارك درست و حسابي دارد نه جاي فرهنگي خوبي. يك پارك كوچك نزديك خانه‌مان بود كه 2تا وسيله بازي داشت. بچه‌ها روي وسيله‌ها مي‌نشستند و قليان مي‌كشيدند.

3خواهر دارم كه از من بزرگ‌تر هستند و ازدواج كرده‌اند. از بچگي رابطه خوبي با پدرم نداشتم. مثلا گاهي مي‌خواست گوشي‌ام را چك كند كه با هم دعواي‌مان مي‌شد. كلا اعصابم نمي‌كشيد. من مشكل اعصاب دارم و اين مشكل از وقتي كه يادم مي‌آيد با من بوده. اصلا نمي‌دانم چرا مشكل اعصاب دارم.

وقتي با كسي حرف مي‌زنم و متوجه نمي‌شود و مجبورم دوباره حرفم را تكرار كنم عصباني مي‌شوم و مي‌خواهم او را بزنم. حرف‌هاي تكراري مي‌رود توي مخم. پدر و مادرم مي‌خواستند من را دكتر ببرند اما من نمي‌رفتم. قرص‌هايي را كه برايم مي‌گرفتند هم نمي‌خوردم. حوصله‌اش را نداشتم. اما الان در كانون مشت مشت قرص مي‌خورم. اگر قرص‌ها را نخورم با همه دعوايم مي‌شود.

با آنها هم زياد خوب نبودم. فقط با دختر مورد علاقه‌ام خوب بودم. او هم يكدفعه خط تلفنش را خاموش كرد و جوابم را نداد. اين شد كه تنها ماندم.

در يكي از شبكه‌هاي اجتماعي. او متولد سال 79 است. 2سالي با هم بوديم. در مشهد زندگي مي‌كرد و بيشتر تلفني يا از طريق چت با يكديگر رابطه داشتيم. من فقط يك‌بار او را ديدم. وقتي با خانواده به مشهد سفر كرده بوديم با هم در يك سفره خانه قرار گذاشتيم و همديگر را ديديم.

يك روز وقتي با او تماس گرفتم دختر عمه‌اش گوشي را برداشت و گفت او ديگر نمي‌خواهد با تو رابطه داشته باشد. من هم عصباني شدم و با پدرش تماس گرفتم و از دختر مورد علاقه‌ام بد گفتم و رابطه مان براي هميشه تمام شد.

نه. با هيچ‌كس. البته قبلا با يك ماما دوست بودم. يك‌بار وقتي با خواهرم براي انجام سونوگرافي رفته بوديم به مامايي كه آنجا بود شماره دادم و مدتي با او دوست بودم. آن موقع به سر و وضع خودم خيلي مي‌رسيدم. ابروهايم را بر مي‌داشتم، لنز مي‌گذاشتم و...

يكي از خواهرانم كه حدود 24سال دارد ديپلمه است، بقيه سيكل و پايين تر. پدرم هم تا 5سال پيش سيكل داشت اما به‌خاطر كارش مجبور شد ديپلم بگيرد.

با همه‌شان معمولي بودم. البته با مادرم راحت‌تر بودم. از او پول مي‌گرفتم سيگار مي‌خريدم. مادرم مهربان بود. روزي 10هزار تومان به من پول تو جيبي مي‌داد. اما درد دل‌هايم پيش دختر مورد علاقه‌ام بود. او دختر مهرباني بود و حرف‌هايم را مي‌فهميد.

نه آنها با يكديگر خوب بودند. فقط من بودم كه بي‌اعصاب بودم. خواهرانم هم با شوهرهايشان هيچ اختلافي نداشتند.

بله، حدود 7سالم بود. در بيابان‌هاي خيرآباد با يكي از بچه‌ها سيگار كشيدم. سيگار را من از يك نفر كش رفته بودم و يكي هم به دوستم دادم. البته آن موقع بلد نبودم كه چطور سيگار بكشم و سيگار را حرام كردم.

يادم مي‌آيد كه يك جوجه كوچولو داشتم. خيلي دوستش داشتم. جوجه‌ام را بزرگ كردم. آن روزها بهترين روزهاي زندگي‌ام بود اما پدرم سرش را بريد. آن روز خيلي گريه كردم. از خون بدم مي‌آمد. آن زمان يك نفر مي‌آمد خانه مان را تميز مي‌كرد. جوجه‌ام كه سرش را بريده بودند دادند به او. به‌جز اين يك غاز هم داشتم. مي‌آمد بغلم. دوستش داشتم. آرامش مي‌گرفتم.

خاطرات بد زياد است اما يك روز پدرم دعوايم كرد. عصبي شدم. بعد كه پدرم رفت حمام من هم يك گاز اشك آور انداختم توي حمام و در را به رويش بستم. خيلي حالش بد شد. او را بردند بيمارستان.

پدرم بيشتر داد مي‌زد. يك‌بار هم يك پرتقال پرت كرد توي صورتم. هميشه دعوايم مي‌كرد اما هيچ وقت من را كتك نمي‌زد. با هم قهر مي‌كرديم اما خود پدرم مي‌آمد سراغم. پدرم انسان دل نازك خوش قلبي است. او مهربان است اما هيچ وقت در ظاهرش نشان نمي‌دهد. مي‌گفت پر رو مي‌شوي. من مثلا بچه‌اش بودم. البته من دوست داشتم او هميشه دست بكشد روي سرم و نوازشم كند اما هيچ وقت اين كار را نكرد. به كارهاي كامپيوتري و فني علاقه زيادي داشتم. يك‌بار يادم مي‌آيد كه من ويندوز 8را ياد گرفته بودم. آن موقع هيچ‌كس نصب كردن آن را بلد نبود. اين موضوع برايم خيلي مهم بود. دوست داشتم پدرم تشويقم كند اما او اين كار را نكرد.

شايد از حدود 10سالگي. صحنه‌هايي ديده بودم كه باعث شد دچار بلوغ زودرس شوم.

هميشه لپ تاپ مي‌بردم مدرسه. سي دي كتاب‌ها را مي‌گذاشتم و به معلم‌ها كمك مي‌كردم اما درس نمي‌خواندم. از همان اول درس خواندن را دوست نداشتم. اما انضباطم هميشه خوب بود چون هيچ وقت در مدرسه دعوا نمي‌كردم و آرام بودم.

هيچ مشكلي نداشتم. در مدرسه غيرانتفاعي درس مي‌خواندم. در كل 20دانش‌آموز بوديم. معلم‌ها به من نمره مي‌دادند. من هم خيالم راحت بود. گاهي در آنجا سيگار و حشيش مي‌كشيدم.

چون از نظر انضباطي خوب بودم يك مرتبه در مدرسه به من جايزه دادند. آن روز را هيچ وقت يادم نمي‌رود. فقط به من جايزه دادند.

فقط با دختر مورد علاقه‌ام.او همه دنياي من بود اما حيف كه او را از دست دادم.

چند سال قبل وقتي كه خيلي كوچك بودم پسري 17ساله كه خيلي از من قوي‌تر بود چند مرتبه من را به زور مورد آزار و اذيت قرار داد. شايد 5، 6مرتبه. اما چون نمي‌توانستم اين وضعيت را تحمل كنم به يكي از دوستانم كه از من بزرگ‌تر و قوي‌تر بود گفتم و او با آن پسر دعوا كرد. از آن به بعد دست از سرم برداشت.

با دوستانم زياد حرف مي‌زدم. همه هم حرفم را گوش مي‌كردند و بيشتر رئيس بودم.

من در مغازه شوهر خواهرم كار باند و سيستم صوتي خودرو انجام مي‌دادم. اما پدرم گفته بود از او پول نگيرم. از اين گذشته دي جي هم بودم. توي عروسي‌ها سيستم نصب مي‌كردم و خودم هم همه كارها را اداره مي‌كردم. اين كار را خيلي دوست داشتم.

حدود 12سالم بود كه يكي از فاميل‌هاي مان در عروسي به من مشروب داد. من هم خوشم آمد و بعد از آن باز هم مصرف كردم.

حدود يك‌سال بدنسازي مي‌رفتم. خيلي ورزش را دوست داشتم. البته مادرم پول نمي‌داد مكمل غذايي بخرم چون مي‌گفت عقيم مي‌شوي. يكي از فاميل‌هاي مان به‌خاطر همين چيزها عقيم شده بود. از فوتبال هم بدم مي‌آيد.

بيشتر آهنگ‌هاي «ديس لاو» و غمگين گوش مي‌كردم. در طبقه بالاي خانه مان براي خودم يك استوديوي خانگي درست كرده بودم. از ظهر كه به خانه مي‌رفتم مشروب مصرف مي‌كردم و تا ساعت 5عصر موسيقي گوش مي‌كردم.

فيلتر شكن داشتم و وارد چند سايت مستهجن مي‌شدم. بقيه اوقات هم در شبكه‌هاي اجتماعي چت مي‌كردم.

ساعت 6صبح بيدار مي‌شوم. بعد از صبحانه كارگاه‌هاي‌مان شروع مي‌شود. من آرايشگري ياد گرفته بودم و مدتي آرايشگر بودم. اما حالا مسئول شده‌ام و به رئيس كارگاه كمك مي‌كنم. تا ساعت 12ظهر آنجا هستيم. بعد آمار مي‌گيرند و ناهار مي‌دهند. البته من ناهار نمي‌خورم. بعد مي‌رويم در امور فرهنگي. اگر بلندگو يا باندهاي كانون خراب شده باشد، من تعمير مي‌كنم. ساعت 3تا 6عصر هم مي‌خوابيم و بعد نماز و ساعت 9شب هم خاموشي. البته در اينجا مدرسه هم داريم و من در كلاس دوم راهنمايي درس مي‌خوانم اما اينجا هم به درس علاقه‌اي ندارم.

در اينجا دوستان خوب و زيادي دارم. بيشتر آنها هم به‌خاطر قتل دستگير شده‌اند. گاهي مي‌نشينيم و براي هم درد دل مي‌كنيم.

روزي 20مرتبه به خانه‌مان زنگ مي‌زنم. حالا كه اينجا هستم بيشتر قدر پدر و مادرم را مي‌دانم. دلم براي پدرم تنگ شده. گاهي با خودم مي‌گويم كاش همه‌‌چيز به عقب برمي‌گشت و من درست زندگي مي‌كردم تا هيچ وقت اينجا نمي‌آمدم. پدر و مادرم هر هفته دوشنبه‌ها به ملاقاتم مي‌آيند. يك ساعت همديگر را مي‌بينيم. برايم لباس مي‌آورند. دوشنبه‌ها روز خوبي است.

به حادثه فكر نمي‌كنم چون چيز زيادي يادم نمي‌آيد. چند‌ماه قبل به‌دليل مشكلات عصبي كه داشتم من را به بيمارستان بردند و بستري شدم. در آنجا شوك‌هاي مغزي شديدي به من وارد كردند. چيز زيادي از گذشته يادم نيست.

چيز زيادي يادم نمي‌آيد، چون در اين مدت داروهاي قوي مصرف مي‌كنم. اما يادم مي‌آيد كه ستايش براي بازي با خواهرزاده‌ام به خانه ما آمده بود. چند ساعت بعد مادرم و خواهر و خواهرزاده‌ام براي خريد از خانه بيرون رفتند اما ستايش هنوز در حياط خانه‌مان بود.

من هم كه مشروبات الكلي مصرف كرده بودم، او را ديدم و وسوسه شدم. به بهانه نشان‌دادن جوجه او را به اتاقم بردم و نقشه‌اي را كه داشتم، عملي كردم. چند ساعت گذشته بود كه به‌خودم آمدم. ستايش نفس نمي‌كشيد. همان موقع صداي مادر ستايش را شنيدم كه دنبال دخترش مي‌گشت.

ترسيده بودم. با يكي از دوستانم تماس گرفتم و حادثه را تعريف كردم و كمك خواستم. او گفت اسيد بريز روي جنازه تا از بين برود. بعد خودم مي‌آيم آن را به بيابان مي‌برم. من هم رفتم يك مغازه اسيد خريدم. گفتم براي لوله باز كردن مي‌خواهم. اسيد را روي جسد ريختم.

ساعت 1:30ظهر قتل را مرتكب شده بودم و حدود ساعت 6عصر اسيد را ريختم. بعد رفتم به رفيق دامادمان گفتم. اما او مسخره‌ام كرد و يك پس‌گردني به من زد. باورش نمي‌شد اما بعد به دامادمان گفت و او هم به پدرم. پدرم گفت كه بايد اطلاع بدهيم. با هم به كلانتري رفتيم و همه‌‌چيز را توضيح دادم. پدرم شوكه شده بود.

دوستان خوبي در كانون پيدا كرده‌ام. سعي كردم كارهاي خوبي ياد بگيرم. در اين مدت نگاهم نسبت به زندگي تغيير كرد. به‌خودم آمدم. تغيير كردم. اگر به گذشته برگردم، مرتكب اين اشتباهات بزرگ نمي‌شوم. ديگر مواد و مشروب مصرف نمي‌كنم. در اين مدت نمازهايم را به موقع مي‌خوانم. اميرحسين ديگري شده‌ام و كانون تأثيرات زيادي در زندگي‌ام گذاشته است.

نمي‌دانم. بيشتر نا اميدم. گاهي با مددكاران كانون كه صحبت مي‌كنم اميدوار مي‌شوم اما وقتي پدرم مي‌آيد ملاقاتم و مي‌گويد خانواده مقتول گفته‌اند رضايت نمي‌دهند دوباره نااميد مي‌شوم. بايد باز هم برويم دنبال رضايت. باز هم اميدم به خداست. اگر خدا بخواهد همه‌‌چيز حل مي‌شود.

اينكه آزاد شوم. بروم سر كار. زندگي عادي داشته باشم. چند سال ديگر ازدواج كنم.

حتما. در اينجا چيزهاي زيادي ياد گرفته‌ام. آن زمان خيلي بچه بودم. بالا و پايين زمانه را نمي‌دانستم. حالا با كمك مددكاران كانون چيزهاي زيادي ياد گرفته‌ام. فقط اميدوارم اولياي دم من را ببخشند.

آن زمان بچگي كردم. چون مواد و مشروب مصرف كرده بودم حالت عادي نداشتم. محله‌مان هم شرايط عادي نداشت. من در اين شرايط مرتكب اشتباه شدم. از خانواده ستايش مي‌خواهم كه من را ببخشند. من ستايش را مثل خواهرزاده كوچكم دوست داشتم. كشيدن شيشه من را بدبخت كرد. اگر حالت عادي داشتم، دست به اين كار نمي‌زدم.

در پرونده من كوتاهي شد. با اينكه من مشروب و شيشه مصرف كرده بودم يك هفته بعد از دستگيري از من نمونه آزمايش گرفتند و نتيجه منفي بود. اگر زودتر اين كار را مي‌كردند، نشان مي‌داد كه من حالت عادي نداشته‌ام. موقع دستگيري به من گفتند پسر خوبي باش و وقتي من را به پزشكي قانوني بردند، از خودم و خانواده‌ام خوب گفتم و خيلي از واقعيت‌ها را مخفي كردم. گفتم هيچ مشكلي ندارم اما واقعيت اين است كه از بچگي مشكل اعصاب و روان دارم. حالا در كانون روزي 17قرص مي‌خورم تا بتوانم زندگي عادي داشته باشم.

مسئله‌اي وجود دارد كه مدتي قبل يك نامه درباره‌اش نوشتم. واقعيت اين است كه بعد از قتل يكي از دوستانم به خانه‌مان آمد و او بود كه به ستايش تجاوز كرد. من اين حرف را تا به حال نگفته بودم. چند روز قبل آن را براي مسئولان كانون تعريف كردم و آنها هم به دادستان نامه نوشتند. اميدوارم به اين موضوع رسيدگي شود.

براساس اين گزارش، خبرنگار همشهري درباره ادعاي قاتل با دادستان ورامين تماس گرفت و وي در پاسخ گفت: نامه‌اي از سوي قاتل دريافت كرديم كه ادعا كرده بود فرد ديگري به مقتول تجاوز كرده اما از آنجا كه حكم قطعي شده، اين نامه را روي پرونده گذاشتيم.

نظر شما