شناسهٔ خبر: 21588736 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: قدس آنلاین | لینک خبر

با همسر شهید مدافع حرم، محمدجلال ملک محمدی

فرمانده ای که خود را راننده معرفی می کرد

دو دختر بچه پشت در اتاقی در بیمارستان چشم به راه پدرند. دخترانی که نمی‌دانند آیا باز هم می توانند دست نوازش پدر را بر سر خود احساس کنند؟ این سئوالی است که بچه‌ها از خودشان می پرسند، تن بابا چرا میزبان این همه ترکش شده است و چرا روی تخت بیمارستان وآن سوی شیشه‌های اتاق مراقبت‌های ویژه خوابیده است؟ این داستان زندگی خانواده ای است که امروز بدون پدرزندگی می کنند و وقتی اسم بابا به میان می آید نمی دانند به یاد لبخندهایش لبخند بزنند یا به یاد ترکش‌های تنش غصه دار شوند. آمنه مظلوم زاده متولد 1370 همسر شهید «محمدجلال ملک محمدی» در گفت وگوی پیش رو ما را با زندگی این شهید آشنا می کند.

صاحب‌خبر -

قدس آنلاین- خانم مظلوم زاده می گوید: آشنایی من وهمسرم  از طریق ارتباط وآشنایی مادربزرگم ومادر همسرم آغاز شد؛ یک ازدواج سنتی که با معرفی دو خانواده آغاز شد و در نهایت به ازدواج و تشکیل یک خانواده دوست داشتنی وعاشق تبدیل شد. شهید ملک محمدی متولد 1363 و پاسدار بود. سال 88 مازندگی مشترکمان را آغاز کردیم وماحصل این زندگی دوهدیه زیبای خداوندی «سامیه زهرا» و «سامیه زینب» بود.

شهید محمد جلال به لطافت وحسن اخلاق در میان جمع خانواده ودوستان معروف بود بنحوی که حضورش درمیهمانی‌ها موجب متفاوت شدن فضای آن جمع می شد.اخلاق خوبی داشت بنحوی که به خوش خنده بودن معروف بود و آنقدر به اخلاق وتبسم ونشاط اهمیت می داد که هیچ گاه نمی توانستم متوجه مشکلات کاری اش شوم. با بچه‌ها بازی می  کرد و علاقه خاصی به فرزند اولمان داشت از آن جهت که دختر دوم ما آنقدر کوچک بود که نتوانست با بابایش بازی کند یا او را بشناسد. محمد جلال اکثر اوقات در مأموریت به سر می برد بنابراین فرزند اولمان بیشتر با پدر همراه بود.

همسر شهید ادامه می دهد: محمدجلال در آخرین مأموریتی که به عراق داشت بر اثر جراحات فراوان بعد از آنکه چندین بار در آن کشور تحت عمل جراحی قرار گرفته بود، به ایران بازگشت. یک هفته در بیمارستان بستری بود که ما متوجه شدیم در بیمارستانی در تهران بستیری است. شاید تعجب برانگیز باشد اما روحیه خاصی داشت بنحوی که تمایلی نداشت ما وخانواده اش متوجه دردها وزخم‌هایش شویم. چهل روز درد از ناحیه پا، شکم، دست، چشم و گوش تحمل کرد چون تقریباً تمام بدنش زخم بود ولی تمایل نداشت که ما او را در آن وضعیت ببینیم.

بیست بار جراحی شد

خانم مظلوم زاده با بیان اینکه شدت جراحات شهید،قابل وصف نبود؛ ادامه می دهد: هنگامی که او را در بیمارستان دیدیم برای اینکه خانواده اش متوجه شدت جراحتش نشویم، رواندازش را تا روی گردنش کشیده بود. با آنکه آن همه زخم‌های عمیق و جراحات داشت، باز هم در جمع خانواده می‌خندید وانگار نه انگار که با تنی پر از ترکش روی تخت خوابیده است.در جواب ما که بسیار ناراحت بودیم مدام می گفت اصلاً هیچ دردی حس نمی‌کنم شما به هیچ وجه نگران من نباشید وسعی می کرد به هر نحوی که شده خود را شاداب وبانشاط نشان دهد. بعد از آنکه به شهادت رسید دوستانش گفتند که شب تا صبح تب ولرز داشته و به علت بالا بودن تب هذیان می‌گفته است که در اکثر آنها نام دختر بزرگمان را به زبان  آورده است.آقا محمد جلال ملک محمدی سه بار در عراق و نزدیک به هفده بار درایران به زیر تیغ جراحی رفت اما هرگز لب به اعتراض نگشود وهمواره شاکر خدا بود وآرزوی شهادت داشت.

دختر کوچکمان تازگی‌ها متوجه وجود بابا و اینکه بابایی داشته شده اما دختر بزرگمان که حضور و مهربانی پدر را درک کرده هنگامی که در خیابان‌ها بنرهایی که به عکس پدرش مزین شده را می‌بیند برایش دست تکان می دهد واز بابا خداحافظی می کند.دخترمان به یاد آن روزهایی می‌افتد که با بابایش  در بیمارستان بازی می کرد تا زمانی که آقا محمد جلال به آی سی یو منتقل شد و ما تنها از پشت شیشه می‌توانستیم او را ببینیم.

 ماه عسلمان در اردوی جهادی گذشت

اعزام‌های شهید محمد جلال ملک محمدی از سال 91 آغاز شد اما هیچ گاه ما را درجریان چند وچون مأموریت‌هایش قرار نمی داد. تا قبل از سال 91 همواره به اردوهای جهادی می‌رفت حتی ماه عسلمان هم در اردوی جهادی گذشت.شهید ملک محمدی آنقدر خدمات ارزنده‌ای در روستاهای مأموریتش داشت که نام یکی از روستاها را به نام او یعنی جلال آباد تغییر دادند.

مأموریت‌های شهید که از سال 91آغاز شد دو ماه در مأموریت بود و یک ماه در منزل. شبی خواب دیدم محمدجلال در حال گریه کردن است. یک نفر درخواب به من نزدیک شد و گفت دل کسی از دست شما گرفته و شکسته است.آن زمان تصمیم گرفتم که با خودم و دلم کنار بیایم.هر چند که بعدها که با شهید برای زیارت به سوریه سفر کرده بودیم یکی از دوستانش عنوان کرد که آقا محمدجلال برای مأموریت در سوریه بوده است آنجا متوجه شدم که او مدافع حرم است. آقا محمد جلال به من گفته بود که در موصل عراق راننده ساده ای است در حالی که دوستانش بعد از شهادت ایشان از وی به عنوان فرمانده یاد کردند.شهید محمد جلال ملک محمدی به قدری انسان افتاده ای بود که حتی خانواده اش هم نمی دانستند که او فرمانده است.

در آخرین روزها نگران  نمازش بود

هنگامی که روی تخت بیمارستان بود به من گفت اگر شما از من گذشته بودی من شهید می شدم. یکی از دوستان جهادی اش در قطعه 26به خاک سپرده شده بودند هر بار که به بهشت زهرا می رفتیم آقا محمد جلال بر سر مزار ایشان میرفت و با او درد دل می کرد.آرزو داشت که در آن قطعه با  به دوستانش بپیوندد که در نهایت با لطف خداوند در همان قطعه آرمید.  خداحافظی آخرین مأموریتش متفاوت بود.بار آخر گفت حس می کنم که این آخرین مأموریت وخداحافظی ماست، گفت احساس می کنم سفره ای که این شش سال برای مدافع حرم شدن پیش رویم باز شده بود با شهادتم جمع خواهد شد. به قول پرستاران وپزشکان با آنکه پانزده ترکش دربدنش مانده بود وآنها مجبور بودند تا عفونت‌ها را به بدترین شکل ممکن از بدنش خارج کنند اما آقا محمد جلال هیچ گاه ناله‌ای نکرد بگونه ای که پزشکان وپرستاران مبهوت روحیه و تحمل او شده بودند.تنها خواسته اوبه جای آوردن نمازش بود با آنکه به لحاظ جسمی و هوشیاری چنین امکانی نداشت. پزشکان برایش نماز می خواندند تا آقا جلال با خیال راحت سفر بهشتی اش را آغاز کند. شهید محمد جلال ملک محمدی بعد از گذراندن چهل روز بیماری وتحمل جراحات در تیر ماه سال 96در بیمارستان بقیه الله به شهادت رسیدند.

نظر شما