شناسهٔ خبر: 21539044 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فردا قدیمی | لینک خبر

۵ کتابی که در هفته دفاع مقدس باید بخوانید

برخلاف کهن الگوی عاشقانگی، آنکه عاشق است زن است و آنکه معشوق، مرد. آنکه ناز دارد مرد است و آنکه نیاز دارد زن. آنکه دنبال معشوق می‌دود زن است و آنکه در حال رفتن است مرد. آنکه مجنون است زن است و لیلی این بار در کسوت مرد ظاهر شده است. در نهایت هم او می‌ماند و مرد می‌رود. «همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: "تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن"...»

صاحب‌خبر -
سرویس سبک زندگی فردا: مجموعه اینک شوکران
(زندگی شهیدان منوچهر مدق، مصطفی طالبی، ایوب بلندی، محمدعلی رنجبر و سعید جان‌بزرگی به روایت همسران شهدا)
انتشارات روایت فتح

او می‌ماند و مرد می‌رود 
 
به نقل از مهرخانه اینک شوکران بیش از آنکه روایت جنگ باشد، روایت روزهای پس از جنگ است؛ روایت زمانه پس از جنگ، روایت مردمان این زمانه. روایت مردی‌ها و نامردی‌هایشان. اینک شوکران از جایی آغاز می‌شود که جنگ تمام شده، اما مرد جنگ می‌ماند و مسائل بعد از جنگ. جنگ تمام شده، اما آثار و پیامدهای آن هنوز هست. اینک شوکران را زنان شهدایی روایت می‌کنند که تقدیر مردانشان ماندن و پس از جنگ هم هنوز جنگیدن است. مردانی که در اثر جراحات جنگ، سلامتی خود را از دست داده‌اند و به همین دلیل زندگی‌شان روند معمولی ندارد. برای این مردان جنگ با دشمن اشغالگر تمام شده، ولی سایه جنگ هنوز روی سر زندگی‌شان هست. حتی بعد از رفتن‌شان هم سایه جنگ مستدام است؛ روی سر زن‌هایشان، روی سر فرزندانشان.

در آغازین صفحات این مجموعه نوشته اند: «اینک شوکران نوشته‌هایی است درباره مردانی که زخم‌های سال‌های جنگ، محملی شد برای نماندنشان.»، اما از منظری دیگر می‌توان گفت: اینک شوکران روایت زندگی زنانی است که هرچند زخمی از جنگ به تن ندارند، اما شریک زخم‌های مردانشان هستند.

جنگ تمام شده. مردان به ظاهر دست از جنگیدن برداشته‌اند، ولی برای بسیاری از زنان جنگ تازه شروع شده است؛ جنگ با زندگی، جنگ با سختی، جنگ با دلی که باید زودتر سر عقل بیاید و از روح مردش جدا شود تا روح مرد، جسم خسته را به سمت ملکوت ترک کند. پس از رفتن مرد هم، زن باید هنوز بجنگد؛ جنگ با جای خالی مرد، جنگ با تنهایی، جنگ با دلتنگی. چه اینکه «این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.» (اینک شوکران ۱، ۱۳۹۱، ص. ۷۸)

راوی این مجموعه زنان‌اند. زنان از روزهای اول آشنایی با مردانشان سخن می‌گویند که اغلب با روزهای آغاز جنگ قرین است: «نه خرداد پنجاه و نه عقد کردیم. سه ماه بعد جنگ شروع شد.» (اینک شوکران ۲، ۱۳۸۷، ص. ۱۸) زندگی‌ها معمولاً به ساده‌ترین نحو ممکن آغاز می‌شوند: «آخرین روز دوره بود. پنج و نیم صبح بچه‌ها را بردم کوه؛ امتحان تیراندازی. یک و نیم دوی بعدازظهر، پر از خاک و خل رسیدم خانه. دست و رویم را شستم. مانتو شلوار مدرسه‌ام را پوشیدم با روسری کرم رنگ و چادر سفید. مصطفی آمد. نشستیم سر سفره عقد، شدم خانم طالبی.» (اینک شوکران ۲، ۱۳۸۷، ص. ۱۱) این زن‌ها اغلب برای رسیدن به مردانشان با بزرگ‌ترها، سنت‌ها و رسومی‌که سرسختانه قصد تغییر نداشتند، جنگیده بودند. جنگ در خون این زن‌ها بود. «مادرم می‌گفت: پول توجیبی تو از حقوق ماهانه او بیشتر است، چطور می‌خواهی با او زندگی کنی؟» (همان، ص. ۱۷)، اما زندگی مشترک آغاز شده بود و مرد‌ها با نواخته شدن اولین شیپورهای جنگ، از زندگی معمول دل کنده و عازم جبهه شده بودند.

اغلب این زنان وقتی برای نخستین بار مردانشان را بدرقه می‌کنند، حس می‌کنند که این رفتن مقدمه یک هجرت بزرگ‌تر است، مقدمه یک جدایی جان‌خراش‌تر. «اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه منوچهر. تحمل این را که تن‌ها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار می‌زد. من سعی می‌کردم بی‌صدا گریه کنم. می‌ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه... از حال رفتم. فکر می‌کردم دیگر منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این می‌ترسیدم.» (اینک شوکران ۱، ۱۳۹۱، ص. ۲۴).

اما با وجود این ترس‌ها، هیچ‌کدام مانع رفتن مرد نمی‌شوند: «پرسیدم تا حالا من مانعت بوده‌ام؟ گفت: نه. گفتم: می‌خواهی بروی، برو. مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟» (همان، ص. ۲۹) مردان برای رفتن باید از زن و زندگی خود دل بکنند و زنان باید از مردهایشان. این جنگ فقط جنگ مردانه نیست. به قاعده هر مردی که به جبهه رفته و در مقابل دشمن می‌ایستد، یک زن هم با دلش جنگیده و بر وابستگی‌اش غلبه کرده: «نمی‌توانست هیچ‌جوره او را نگه دارد پیش خودش. یک‌باره دلش کنده شد. دعا کرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد.» (همان، ص. ۳۰) و آنچه این دل کندن را قابل تحمل می‌کند عشقی بزرگ‌تر است: «فرشته، هیچ‌کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می‌خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.» (همان، ص. ۳۲) عشقی که باعث می‌شود مرد از زندگی معمولش بکند و عازم جبهه شود، در شخصیت زن هم به نحوی دیگر متجلی می‌شود. «از همان روز اول می‌دانستم به کسی دل می‌بندم که به چیز باارزش‌تری دل بسته است و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد، نباید مانعش بشوم.» (اینک شوکران ۳، ۱۳۸۸، ص. ۳۷) مرد با خدا معامله می‌کند و زن در پیشگاه اراده الهی تسلیم است. او با علم به اینکه قربانی خواهد شد و بلا خواهد دید، راضی‌ست به رضای خداوند. مرد دلبسته زن است، زن دلبسته مرد، و هر دو دلبسته خدا. مرد به خاطر خدا از جانش می‌گذرد و زن بخاطر خدا از مردش. هر یک به قدر توانشان ایثار می‌کنند. «منوچهر می‌گفت: "اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هایت برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه چیز زیبا می‌شود. " و او (فرشته) همه زیبایی را در منوچهر می‌دید. با او می‌خندید و با او گریه می‌کرد.» (همان، ص. ۶۳)

مرد، قهرمان زندگی زن است. زن مرد را عاشق است. برخلاف کهن الگوی عاشقانگی، آنکه عاشق است زن است و آنکه معشوق، مرد. آنکه ناز دارد مرد است و آنکه نیاز دارد زن. آنکه دنبال معشوق می‌دود زن است و آنکه در حال رفتن است مرد. آنکه مجنون است زن است و لیلی این بار در کسوت مرد ظاهر شده است. در نهایت هم او می‌ماند و مرد می‌رود. «همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. [منوچهر مدق]گفت: "تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن"...» (اینک شوکران ۱، ۱۳۹۱، ص. ۷۵) در عین حال خود زن هم قهرمان است. قهرمانی که در سال‌های جنگ جدایی را تحمل کرده و سال‌های پس از جنگ با مشکلات شوهر جانبازش مواجه است و باید مردانه در مقابل مشکلات مقاومت کند. «یک نفر می‌گفت: هر کس صلیب خودش را می‌برد. فکر کردم راست می‌گوید. صلیب من روی دوش خودم بود، مصطفی هم صلیب سنگین خودش را می‌برد. نمی‌توانستم کاری کنم، نمی‌توانستم دردش را کم کنم.» (اینک شوکران ۲، ۱۳۸۷، ص. ۵۸) و مشکلات، بعد از رفتن شوهر دوچندان می‌شد «مصطفی بلاخره صلیب خودش را زمین گذاشت. صلیب من هم هنوز روی شانه‌هایم مانده است» (همان، ص. ۶۳)

زنان این مجموعه نه از جنگ گله دارند، نه از مردانشان. نگاه آن‌ها نسبت به مردانشان فراتر از نگاه‌های ستیزه‌جویانه و ضدمرد است. زندگی آن‌ها در ساحتی فراتر از این ساحات و مناقشات و مشاجرات در جریان است. نسبت میان زن و مرد در این زندگی، رابطه سوژه- ابژه نیست. دیگریِ زن در این رابطه معشوق است؛ نه مردی که بار گناه نابخشودنی تمامی مردان تاریخ را بر دوش دارد. در این رابطه هر یک از طرفین از موضع ایثار و گذشت با دیگری مواجه می‌شوند. با یکدیگر محبت را بده و بستان می‌کنند. مرد‌ها خود را لایق زنشان نمی‌دانند و از اینکه در زندگی اسباب زحمت و رنجش او را مهیا کرده‌اند، دل آزرده‌اند: «گفت عقلم می‌گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته... من تا حالا برات شوهری نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی‌توانم باشم. تو از بین می‌روی.» و با وجود این زن‌ها از لحظه لحظه زندگی‌شان با مرد راضی‌اند: «گفتم من که لحظه‌های شاد زیاد داشته‌ام. از جبهه برگشتن‌هات، زنده بودنت، نفس‌هات، همه شادی زندگی من است. همین که می‌بینمت، شادم.» (اینک شوکران ۱، همان، ص. ۵۲)

مردان نه از موضع تحکمی و سلطه‌جویانه که از موضع تواضع با دیگری گفتگو می‌کنند: «برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی‌رسد. نه پولی داریم نه خانه‌ای؛ هیچی.» (اینک شوکران ۳، ۱۳۸۸، ص. ۶۵)

آن‌ها شأن زن را به خوبی می‌شناسند. شهلا به ایوب می‌گوید بعد از اینکه درسش تمام شد می‌خواهد کار کند. هر کاری که شد. ایوب می‌گوید زن یا باید دکتر شود، یا استاد و معلم. نه که ایوب بخواهد شهلا را در خانه حبس کند. نه. حرفش از جنس دیگری است: «ببین شهلا، خودم توی اداره کار می‌کنم. می‌بینم که با خانم‌ها چطور رفتار می‌شود. هیچ‌کس ملاحظه روحیه لطیف آن‌ها را نمی‌کند... اصلاً می‌دانی شهلا، باید ناز زن را کشید؛ نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم‌ها را بکشد.» (همان، ص. ۵۹) و زنان در مقابل، عاشقانه همسرشان را مراقبت می‌کنند. آن‌ها که به امید یافتن پناه ازدواج کرده بودند، با رضایت پناهِ مردانشان می‌شوند و گله‌ای هم ندارند. اگر هم گله‌ای باشد نه از سختی‌های زندگی با یک جانباز، که گله از رفتن مرد است، گله از بی‌وفایی مرد. گله از جنس دردی است که عاشق از دوری معشوق می‌کشد. «اما چه کسی به من فکر می‌کرد؟ به اینکه باید تا آخر عمر جای خالی‌اش را توی خانه ببینم؟ و اینکه دیگر صدایش را نشنوم، لبخندهایش و شوخی‌هایش را.» (اینک شوکران ۴، ص. ۶۷)

در آخر باید به موضوعی که در اکثر این آثار به زبان‌های مختلف تکرار شده اشاره کنم: مشکلات اقتصادی و معیشتی؛ که بخشی از آن‌ها به زمان جنگ و بخشی به زمان پس از جنگ (به دلیل هزینه بالای درمانی جانبازان) مربوط می‌شود. بار عظیم این مشکلات هم عمدتاً روی دوش زن‌ها بود. در زمان جنگ، مرد برای آرامش خانواده‌اش تا جایی که توان داشت تلاش می‌کرد: «همیشه همین‌طور بود؛ به زبان هم شده، آرزوهایم را برآورده می‌کرد.» (اینک شوکران ۴، ص. ۱۱)، اما همیشه اوضاع بر وفق مراد نبود. جنگ بود. بمب بود. بی‌پولی بود. موشک‌باران بود. سرما بود. گرما بود. زن گاهی مجبور می‌شد در غیاب مرد تا چند روز غذای درست و حسابی نخورد. گاهی مجبور می‌شد بدون حضور همسرش وضع حمل کند. باید به تنهایی بچه‌ها را بزرگ می‌کرد. نباید دلتنگی و مشکلات و سختی‌ها را بروز می‌داد تا دل مرد آرام باشد. تا وقتی مرد جلوی دشمن می‌ایستد مدام دلش پیش زن و بچه‌اش نباشد.

پس از جنگ هم آنچه بیشتر به این مشکلات دامن می‌زد و قلب زن‌ها را می‌آزرد، بی‌مهری مسئولان نهادهای وابسته به جنگ بود. گاه این بی‌مهری‌ها بخاطر سهل‌انگاری در روند بستری و درمان جانبازان اتفاق می‌افتاد و گاه بخاطر آشنایی نداشتن مسئولین با عوارض جراحت‌های شیمیایی. «جمعیت ایستاده بودند. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می‌کرد، اما مسئولان بهشت هاجر اجازه دفن نمی‌دادند. می‌گفتند "این که شهید نیست. برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم"... دلم آتش گرفته بود.» (اینک شوکران ۲، ۱۳۸۷، ص. ۶۳)، اما این زن‌ها زن‌های ضعیفی نبوده و نیستند. هیچ‌یک از مشکلات نتوانست آن‌ها را عقب بزند. با وجود مشکلات درس خواندند، فرزندانشان را یک تنه به سر و سامان رساندند، به تنهایی دختر‌ها را عروس و پسر‌ها را داماد کردند و زندگی‌شان را خودشان تدبیر کردند. سال‌ها جنگیدن در پشت جبهه، آن‌ها را برای زندگی ورزیده کرده بود.

شهیدان مدق، بلندی، طالبی، رنجبر و جان‌بزرگی رفته‌اند، اما هنوز در دل و جان خانواده‌هایشان حضور دارند. می‌آیند پیششان. گاهی مثل نسیم از کنار صورتشان عبور می‌کنند و بوی تنشان می‌پیچد توی خانه و زن‌ها هنوز وقت دیدار که می‌رسد بی‌تاب می‌شوند:

«سالی چند بار می‌رویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت می‌مانیم. بچه‌ها جلوتر از من می‌روند، ولی من هر بار دست و پایم می‌لرزد. اول سر مزار حسن می‌نشینم تا کمی آرام شوم، اما باز دلم شور می‌زند. انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاری‌ام و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر می‌کنم که چه جوری نگاهش کنم؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟» (اینک شوکران ۳، ۱۳۸۸، ص. ۸۱)

نظر شما