مقصد اين قطار، منطقه ايثار بود
روايت امدادگران هلال احمر از قطار بيمارستاني حامل مجروحان جنگي در سالهاي دفاع مقدس
صاحبخبر - سلامت نیوز-*بنفشه سام گیس:پسرهاي كوچه ما ٥ نفر بودند. عصرهاي تابستان، ميرفتند «جنگ بازي». سلاحشان، سنگهاي كف كوچه بود و شاخههاي درخت گردو. سنگها، نارنجك و آرپيجي بود و شاخهها، سرنيزه ميشد و كلاش. ما دخترها، يگان پشتيباني بوديم. به زخميها آب ميرسانديم و مهمات جمع ميكرديم و پناه گرفته در خاكريزها،گراي حريف و رقيب را ميداديم. هوا كه گرگ و ميش ميشد، جنگ با فرياد مادرهاي كلافه از ٤ ساعت عربدههاي نابالغ و چشم غراّن پدرهاي خسته به آتشبس ميرسيد تا فردا روز... پسرها بزرگ شدند و جنگ مردها، كيلومترها دورتر از كوچه ما، كنار هور و جُفير، شروع شد. پسرهاي كوچه ما، رفتند جنگ. از آن ٥ نفر، يك نفر برگشت. تصوير اول: ٧ نفر ايستادهاند پاي پلههاي قطار و ٤ نفرشان، دستها را ريل كردهاند كه برانكارد را سُر بدهند داخل راهروي تنگ واگن. تنه قطار، آدمهاي داخل واگن را استتار كرده اما امتداد مسير دستهاي ريل شده، ميرسد به همان آدمهاي ناپيدا. روي برانكارد، مجروح جنگي خوابيده. دست راستش را روي حجمي از كاغذ گذاشته و صورت از دوربين برگردانده. آن ٧ نفر، امدادگرند و قطار، قطار بيمارستاني است براي حمل مجروحان منطقه جنگي... . گفتوگوي من و منوچهر عبدخداوندي، تلفني بود؛ امدادگر داوطلب سالهاي جنگ و روزهاي صلح، از خاطرات امداد جنگ و ساعتهاي سرپرستي قطار بيمارستاني گفت. از خود قطار بيمارستاني گفت. از قطاري كه ٦ واگن داشت و هر واگن، ٢٠ تخت دو طبقه به اضافه اتاق پزشك و پرستار و يك اتاق عمل سرپايي با امكانات جراحي. قطاري كه در دهه ٥٠ و از اتريش خريداري شد اما تا سال اول جنگ، كسي به اهميت اين مجموعه جمع و جور امدادي، پي نبرد تا آن وقت كه امدادگران هلال احمر، با اجاره ٦ واگن اضافه از شركت راهآهن، تعداد تختها را به ٣٠٠ رساندند و در چند نوبت تخليه مجروحان جنگي، ثابت كردند كه اين قطار در آن بحبوحه فقر امكانات، گنج است و نه رنج. منوچهر عبدخداوندي، از «خط» خاطرهاي نداشت. اما سالها بعد برايش خبر آوردند كه مهدي، پسرك ١١ سالهاي كه امدادگر از زير آوار موشكباران تهران نجاتش داد، سراغش را ميگرفته. «قطار، از مسير ريلي مياومد، از جنوب، از پايگاه وحدتي دزفول، ايستگاه نيشكر اهواز و اميديه. قطار از اهواز جلوتر نميرفت چون باقي مسير، خرمشهر و آبادان ناامن بود. مجروحان تمام عملياتها رو به بيمارستانهاي دزفول و اهواز و شوشتر و اميديه ميرسوندن و كار تخليه هم از همين بيمارستانها انجام ميشد. مجروحان رو از خط ريلي تحويل ميگرفتيم و ميرفتيم به سمت اراك، قم، تهران، گرگان، مشهد...» «قطار كه راه ميافتاد به سمت منطقه، خط براي ما باز ميشد، مثل آمبولانس. توي مسير، تمام قطارهاي مسافربري و حتي حمل سوخت و اعزام نيرو، توي ايستگاه ميموندن كه ما رد بشيم.» «مجروح كه از آمبولانس پياده ميشد، تمام نيروها، از بچههاي حفاظت و سپاه وخدمه قطار، كمك ميكردند كه مجروح بياد داخل قطار. رمپ ايستگاه قطار، كار رو براي جابهجايي مجروح آسون ميكرد ولي بخشي از قطار، خارج از رمپ متوقف ميشد و ارتفاع پنجرهها براي انتقال مجروح زياد بود و بايد دستمون رو خيلي بالا ميگرفتيم تا مجروح رو از پنجره به داخل بفرستيم. برانكارد هم داخل قطار خيلي سخت ميپيچيد و فقط بعضي امدادگرا ميتونستن برانكارد رو جابهجا كنن. چند بار، مجروحاني داشتيم كه دچار موج انفجار شده بودن و همه هم رزميكار بودند. يك رزميكار كه عصبي بشه و با لگد، چراغ قطار رو خرد كنه و ما رو به چشم دشمن ببينه، چطور بايد آرومش كنيم؟ وقتي تعداد مجروح جسمي زياد بود و تعداد امدادگر قطار، كم، همين بچههاي موج گرفته در جابهجايي مجروحان جسمي به ما كمك ميكردن.» «وقت عمليات، بايد به فاصله چند ساعت، خودمون رو ميرسونديم به قطار. چون قطار آماده نبود، توي مسير تهران به سمت خط، امدادگرا پتوها و ملافهها و سرويسهاي بهداشتي رو ميشستن و ضدعفوني ميكردند و واگنها در حدي تميز ميشد كه ديگه كسي اجازه نداشت با كفش توي واگنها راه بره. مسير تهران تا خط، حدود ١٣ ساعت طول ميكشيد و وقتي ميرسيديم، ظرف ٤ يا ٥ ساعت مجروح تخليه ميشد و ميرفتيم به سمت اراك، قم، تهران، گرگان، مشهد. حداقل، ٣٦ ساعت، همه بيدار و مشغول كار بوديم چون دارو و پانسمان و غذاي مجروحان هم بايد توسط امدادگرا توزيع ميشد. ٢٤ ساعت و ٣٦ ساعت بيخوابي توي قطار بيمارستاني، عادي بود. نميتونستيم بخوابيم تا وقتي مجروحا تخليه ميشدند و اون وقت، نوبت استراحت ما بود. خيلي دفعات، وقتي مجروحا تخليه ميشدن و برميگشتيم تهران، چون زمان اعزام بعدي معلوم نبود، توي قطار ميمونديم و خونه نميرفتيم. خيليهامون ميترسيديم بريم خونه، قطار بره و ما جا بمونيم. همه، با جون و دل ميخواستن همراه قطار باشن. چند بار، وقتي امدادگرا قطار رو ترك كرده بودن كه برن خونه و وسيلهاي بردارن، قطار رفته بود و اونا، ماشين گرفتن و اومدن اراك يا قم ما رو پيدا كردن.» «يك نوبت، مجروحان عراقي رو با قطار بيمارستاني منتقل كرديم؛ اسراي مجروح كه وضع بسيار اسفناكي داشتن. گروهانشون منهدم شده بود، توي منطقه مجروح شده بودن و با همون زخم و جراحات، با لباس و تجهيزات و شرايط فيزيكي خيلي نامناسب، مدتها جنگيده بودن و جراحاتشون عود كرده بود و بوي عفونت جراحاتشون خيلي ناراحتكننده بود. شعار نميدم ولي اصول هفتگانه جمعيت هلال احمر در ما نهادينه شده بود كه هرچند سخته، اما بايد بيطرفي و بيغرضي رو بدون توجه به نژاد و مذهب و رنگ و سياست حفظ كنيم. اونا در نگاه ما، در وجدان ما، واقعا مجروح بودن. شايد اون طور كه بايد، دلمون صاف نبود ولي بچهها هيچ اعتراضي نداشتن و سعي ميكردند كمك كنند چون بايد به اعتقاداتمون پابند ميمونديم. ٥٠ سال بود كه پرچم بيطرفي دستمون گرفته بوديم. گذشته از اين، يك خط باريكه، از اون خط كه بگذري، آدم، آدمه. كافيه عينك دلخوري رو برداري و ببيني كه اون مجروح عراقي هم، يك انسانه مثل ما كه الان نياز به كمك داره و ديگه مهم نيست بعدها چه اتفاقي ميافته.» «معمولا مجروحان شيميايي رفع آلودگي ميشدن و بعد، ما تحويلشون ميگرفتيم. يك بار، شايد رفع آلودگي نشده بودن يا اقدامات ضعيف بود يا شايد گازي كه استفاده شده بود خيلي قوي بود، نميدونم. ما اينها رو در اهواز تحويل گرفتيم، خيلي سرحال بودن و هيچ عارضهاي نداشتن. وقتي به انديمشك رسيديم، اغلبشون رو نميتونستيم بشناسيم به خاطر تاولهاي خيلي بزرگي كه روي بدن و صورتشون ايجاد شده بود. چند نفرشون دچار سوختگي در ناحيه ريه شده بودن و امكان خفگي بود كه بچهها سعي كردن با لوله تراشه، راه تنفس براشون باز كنن. شرايط به حدي وخيم شد كه مجبور شديم به جاي تهران، به بيمارستان اراك منتقلشون كنيم.» «بدترين خاطره، خود جنگه. بدترين خاطره، اينه كه بچهاي رو از زير آوار بمباران درآوردم كه موقع شير خوردن توي بغل مادرش، جون داده بود. يكي از دفعات موشك باران تهران، زماني كه هيچ اميدي به پيدا كردن زندهها از زير آوار نبود و ميخواستن ماشين سنگين بندازن براي صاف كردن محل، به اندازه چند ثانيه، سكوت شد... كمك... من به تمام شاگردام ميگم كه امدادگر، بايد گوشش خيلي بزرگ باشه و در عوض، دهنش خيلي كوچيك. چرا ؟ چون يك نفر آخرين تلاشش رو ميكنه و هر چي توان داره، زير آوار جمع ميكنه و براي آخرين بار ميگه كمك. وقتي فرياد اون پسربچه ١١ ساله رو شنيديم، كار لودر متوقف شد. يك ساعت و نيم، سر و ته آويزون بودم توي حفره آوار كه اين بچه رو بيرون بيارم و بالاي سرم، اكسيژن بود كه دايم پمپاژ ميشد داخل حفره. اين بچه توي ديوار گير افتاده بود و وقتي بيرون اومد، گفت ٣ نفر هنوز زير آوارن. اين ٤ نفر، اولين آدمهايي بودن كه تونستيم از آوار موشك باران نجاتشون بديم.» «اونا آدماي با ارزشي بودن. كسي كه براي عقيدهاش، به خاطر وطنش، جونش رو كف دست ميگيره، حتما آدم با ارزشيه. خيلي وقتا غبطه ميخورديم بهشون. شايد يكي از دلايلي كه ميخواستيم شبانهروز در مسير كمك به رزمندهها باشيم، اين بود كه حس ميكرديم ما كاري انجام نميديم در مقابل اوني كه ميره روي مين و تركش و گلوله ميخوره. ما در حاشيه امنيت بوديم و حداكثر، چند ساعت بيخوابي داشتيم. اونا براي ما الگو بودن. خيلي هاشون همسن ما بودن. خيلي هاشون از ما هم كوچكتر بودن...» «بهترين يادگار... دوستام هستن. امدادگرا...» تصوير دوم: دو مجروح جنگي نشستهاند روي تخت كوپه قطار بيمارستاني. يكي، خيلي جوان، يكي، خيلي پير. هر دو، مجروح خط هستند. دو امدادگر، كنار پاي مجروح جوان، روي زمين و داخل جعبهاي پر از تجهيزات پزشكي، جستوجو ميكنند. مجروح جوان، نگاه دوخته به جستوجوي امدادگرها. نگاه، اميد... تنها تفاوت اين ٤ نفر، بازوبند و نشان هلال احمر است بر دست و لباس امدادگرها. علي اصغري، شروع به خاطرهسازي كه ميكند از ٣٦ سال قبل، از روزگار ١٨ سالگي كه دو روز كنار درگاه ساختمان هلال احمر نشست تا يك نفر حرفهايش را بشنود كه ميخواهد امدادگر شود و ميخواهد برود «منطقه»، كلمات، بيتكلف جاري ميشوند و ضميمه نفسهاي عميق از به يادآوردن جاي خالي عزيزترين مردان اين سرزمين، تصاوير روزهاي امداد داوطلبانه در پيرنگ خون و ايثار، روي پرده نامرئي از جنس گذشت زمان به نمايش در ميآيد. «يك گروه ٥١ نفره بوديم كه اسفند ١٣٦٠ با قطار بيمارستاني اعزام شديم پادگان دوكوهه. اونجا در يگانهاي سپاه تقسيم شديم و يك گروه، به تيپ وليعصر (عج) اعزام شد و ما، به تيپ محمد رسولالله (ص) . بعدازظهر اون روز، يكي از فرماندهها اومد و به ما گفت كه گروه ما، به يگان رزمي اعزام ميشه كه براي عمليات، بايد از خط مقدم هم بگذره و بره به قلب دشمن. گفت كه به ما پلاك نميده و پلاك هامون رو نگه ميداره چون شايد جسد ما هم پيدا نشه. گفت كه اصلا روي برگشت ما حساب نميكنه. يكي از امدادگرهاي سابقهدار از جمع ما اومد بيرون و گفت مرگ دست خداست و ما هم براي رضاي خدا ميريم. گفت كه اگه قراره شهيد بشيم، پس من توي صف شهادت ميايستم و هر كسي هم ميخواد، بياد پشت سر من. فرمانده هم گفت كساني كه نميخوان برن خط، بيان توي صف جدا بايستن. هيچ اجباري نبود. اگه تمام اون ٢٥ نفر هم برميگشتن تهران، كسي جلوشون رو نميگرفت. از اون جمع ٢٥ نفري، ٢٢ نفر رفتيم توي صف شهدا و ٣ نفر رفتن توي صف بازگشت... از اون ٢٢ نفر، چند نفر مجروح شدن، يك نفر اسير شد، محسن تقي دماوندي و رضا رجبي رشيدي شهيد شدن.» «هر ٥، ٦ نفر رفتيم توي يك چادر، برق نبود و به هر چادر يك فانوس دادن. از اون فاصله، صداي جنگ رو نميشنيديم ولي شهر، آماده جنگ بود و پر از خودروهاي نظامي و تانك ميرفت و توپ مياومد و همه آدما، لباس نظامي تنشون بود. دو روز توي چادر بوديم و فقط نماز و دعا و قرآن خونديم و وصيت نوشتيم. باورمون شده بود كه ميريم شهيد بشيم.» «ما كه امدادگر بوديم، اسلحه نداشتيم. فقط يك كوله پشتي داشتيم با لوازم امدادگري، بقيه وسايلمون مثل رزمندهها بود، قمقمه و پوتين و كلاه فلزي و لباس خاكي با يك بازوبند هلال احمر كه البته براي عراقيها، اين نشان اصلا قابل احترام نبود. شب عمليات فتح المبين، در گروهانها تقسيم شديم و من در گروهان مالك اشتر بودم. دو صف موازي درست شد، حدود ٣٠٠ نفر در يك خط و به فاصله يك متر از هم. هر دسته، يك امدادگر داشت. رفتيم تپههاي ٢٤٢ اهواز؛ سه راه قهوهخانه. ساعت ٩ شب پياده راه افتاديم به سمت خط. امدادگر انتهاي صف راه ميرفت. تا ٤ صبح پياده رفتيم به سمت دشمن. فرماندههاي اطلاعات عمليات، منطقه رو ميشناختن و گروهان رو هدايت ميكردن. هر فرمان به نفر اول با بيسيم اعلام ميشد و از نفر اول مياومد تا آخر دسته. من نميدونستم بايد فرماني كه ميشنوم رو به نفر پشت سري بدم. ميگفت پاتو بذار رد پاي من، ميگفتم چشم. ميگفت مراقب باش قمقمهات صدا نكنه، ميگفتم چشم. فرماندهها تعجب كردن كه چرا بعد از يك ساعت پيادهروي، از دسته جلو فرماني نمياد و فقط راه ميريم. فرماندهها اومدن و از نفر اول، فرماني دادن كه ببينن فرمان، كجا شكسته ميشه. وقتي فرمان رو گرفتم، باز گفتم چشم. اون وقت بود كه گفتن چرا فرمان رو به نفر پشت سرت نميگي؟ فهميدم وقتي ميگن ساكت باشين، فقط منظورشون من نيستم، يعني كل گروهان بايد ساكت باشه.» «دشمن دايم منور ميزد كه منطقه رو روشن كنه و ديد داشته باشه و ما هم دايم زمين گير ميشديم و سينه خيز ميرفتيم. اونقدر راه رفتيم تا صداي توپ و تانك و گلوله، ديگه خيلي به ما نزديك شد. رسيديم به منطقهاي كه مثل خاكريز بود. پشت اون خاكريز پناه گرفتيم كه فرمان حمله اومد و عمليات آغاز شد و همه از خاكريز دويديم توي دشت، به سمت دشمن، من امدادگر دسته خودم بودم و هرجا ميرفتن، من هم بايد ميرفتم. بايد كنارشون ميرفتم تا اگر رزمندهاي تير خورد، بلافاصله برم سراغش و زخمش رو ببندم.» «خيلي از رزمندهها مجروح شدن. تعداد مجروح اونقدر زياد بود كه دو تا امدادگر لازم داشتيم. ولي ما هم فقط ميتونستيم خونريزي رو بند بياريم يا شكستگي و قطع عضو رو آتل ببنديم. وظيفه ما، امداد اوليه بود و بايد مجروح رو همون جا رها ميكرديم و با گروهان ميرفتيم جلو و پشت سر ما، تخليه چيها مياومدن و مجروحا و شهدا رو ميبردن پشت خط. تخليهچيها، تيم دو نفرهاي بودن با برانكارد كه مجروح يا شهيد رو ١٠ متر ٢٠ متر ٥٠ متر ميبردن عقب، يك جاي امن، دپو ميكردن تا آمبولانس برسه و همه رو ببره.» «ما كه كيلومترها خط خودي رو رد كرده بوديم، محاصره شديم. عراقيها، روبهرومون بودن، نيروهاي خودي، پشت سرمون كه ميخواستن خط رو بشكنن. اون محاصره دو روز طول كشيد و توي اون مدت، تنها غذاي ما يك جيره جنگي بود كمي ضخيمتر و بلندتر از يك انگشت دست به علاوه آبي كه توي قمقمه داشتيم؛ كمتر از يك ليتر. تا عصر روز بعد كه توي محاصره بوديم، هيچ كسي نخوابيد. رزمندهها دايم تيراندازي ميكردن كه مهمات زيادي هم نداشتيم. تمام مدت محاصره توي كانالي پناه گرفته بوديم كه عمقي كمتر از يك متر داشت. تمام اون دو روز، توي كانال دولا حركت ميكرديم و نميتونستيم تمام قد بايستيم چون هنوز عمليات تموم نشده بود. بعد از دو روز محاصره، تپههاي ٢٤٢ آزاد شد و گروهان ما، ٢٣٠ نفر اسير گرفت. سربازاي عراقي پرچم سفيد دستشون گرفته بودن ولي فرماندهها ميگفتن بايد مراقب باشيم چون بعضي وقتا، اين حركت، فريب قبل از حمله است.» «فرماندهها ما رو قسم ميدادن كه بايد مراقب خودمون باشيم چون جون يك گروهان دست ماست و مبادا هوس كنيم اسلحه دست بگيريم و بجنگيم و بزنيم به دل دشمن. ما اسلحه نداشتيم اما بايد كنار رزمندهها ميدويديم و مثل رزمندهها مواظب خودمون بوديم كه تير نخوريم، ولي حواسمون فقط به اين بود كه كدوم رزمنده تير و تركش خورده و كجا افتاده و بالاي سر كدوم مجروح بريم. اون موقع ديگه خودمون رو فراموش ميكرديم. فرداي عمليات، رزمندهها به من گفتن امدادگر، ديشب آرايشگاه رفتي ؟ يك آيينه پيدا كردم و ديدم مثل زمان مدرسه كه وقتي موي سرمون بلند ميشد، ناظم با موتراش دستي روي سرمون چهارراه درست ميكرد، روي سرم يك رد خالي درست شده بود. انگار تير يا تركشي رد شده بود و موي سرم رو سوزونده بود... محسن تقي دماوندي و رضا رجبي رشيدي، همين طوري شهيد شدن. با تير مستقيمي كه به سرشون خورد.» «به ما اولويتها رو آموزش داده بودن، اينكه كدوم مجروح اولويت داره، اينكه خونريزي شديد و قطع عضو نسبت به يك شكستگي جزيي در اولويته. ولي اونجا، جاي تقسيم كردن نبود. يك مجروح اينجا افتاده بود، يك مجروح ٥ متر اون طرفتر. نميتونستيم اولويت رو پيدا كنيم. فرصت نداشتيم كه مجروحا رو معاينه كنيم و بعد انتخاب كنيم كه اول، زخم كدومشون رو ببنديم. گوش من پر بود از صداي امدادگر، امدادگر. هنوز زخم يك مجروح رو نبسته بودم كه صدا ميزدن امدادگر، امدادگر. نميتونستم انتخاب كنم برم سمت راست يا سمت چپ. » «وقتي زخم يك مجروح رو ميبستم، صدا زدن امدادگر، امدادگر. بلند شدم بدوم طرف يكي از مجروحا، خوردم زمين، لنگ لنگان رفتم سمتش. تركش به دستش خورده بود. دستش رو پانسمان ميكردم كه گفت امدادگر، برو پاي خودت رو ببند. ديدم از لاي بند پوتينم خون مياد. تركش روي پام خورده بود. اون اولين مجروحيت من بود.» «رزمندهها از تركش و تير مستقيمي كه به سرشون ميخورد شهيد ميشدن. اولين شهيدي كه ديدم همين طور بود. زخم سرش رو ميبستم كه متوجه شدم نفس نميكشه، فقط خس خس خفيفي كرد و ديگه تموم شد. رهاش كردم و رفتم سراغ نفر بعدي و نفر بعدي... . اونجا، فرصت اين رو نداشتي كه بشيني بالاي سرش گريه كني يا سرش رو توي بغلت بگيري. قسيالقلب نبوديم، فرصت نداشتيم، جاي دلسوزي نبود. مردم بايد اين رو بدونن. اگه اونجا مينشستي و گريه ميكردي، اون گريه تاثيري نداشت. اونجا، وجود تو، استقامت و پايداريت به درد ميخورد تا اينكه بخواي دست از كار بكشي و گريه كني.» «وقتي عمليات نبود، بچهها كنار همون خاكريز، واليبال و فوتبال بازي ميكردن، زندگي ميكردن، درس ميخوندن، يك گوشهاي از اجتماع بود به نام جبهه.» «اولين بار، مجروحان شيميايي رو در قطار بيمارستاني ديدم. تاولهاي خيلي شديد داشتن و ما براي مراقبت از اين مجروحا، شب تا صبح نوبتبندي ميكرديم و دستكش ميپوشيديم و تاولهاي بدنشون رو با گاز استريل نگه ميداشتيم كه تاولها نتركه كه باعث آلودگي بقيه قسمت بدنشون بشه. امدادگر، وسط كوپه ميايستاد و كمرش رو با ملافه، از سه طرف به ديوارهاي كوپه ميبستيم كه خودش هم در اثر حركت قطار، زمين نخوره و دو ساعت، شيفت امدادگر اين بود كه بايسته و تاول مجروح شيميايي رو توي دستش نگه داره.» «شرايط موج گرفتهها خيلي ناراحتكننده بود؛ رزمندههايي كه هيچ جراحت جسمي نداشتن ولي موج انفجار گرفته بودشون. توي عمليات، يك بمب يا خمپاره، كنارشون منفجر ميشد و اون صداي ناهنجار كه صد برابر آخرين دسيبل صداي راديو بود، توي مغزشون مينشست و تعادل اعصابشون رو به هم ميريخت. براي اينا هيچ كاري نميشد انجام داد جز اينكه به سرعت بايد به عقب خط منتقل ميشدن. ولي از اون به بعد، با هر صداي مشابه، با كمترين اضطراب، به هم ميريختن، فرياد ميكشيدن، پرخاش ميكردن، خودشون رو ميزدن، بقيه رو ميزدن، تعدادشون هم كم نبود. توي قطار بيمارستاني، دو تا از اين رزمندههاي موج گرفته با هم درگير شدن و بهشدت همديگه رو كتك زدن و زخمي كردن. ما بلافاصله سعي كرديم از هم جداشون كنيم و آمپولهاي آرامبخش بهشون زديم. بعد از اينكه به حالت طبيعي برگشتن فهميديم اينا پسردايي و پسرعمه بودن.» «در چند عمليات كه اسير گرفتيم، جراحت چند مجروح عراقي رو پانسمان كردم. براي ما، مجروح، مجروح بود. نه دينمون اجازه ميداد و نه آموزشهامون كه غير اين رفتار كنيم. وقتي رزمنده ايراني، تركش كوچيكي به دستش خورده بود ولي مجروح عراقي، تركش به سرش خورده بود، نجات اون عراقي اولويت داشت. يك وظيفه انساني بود. تيم پزشكي مون هم غير اين رفتار نميكرد. خيلي از اسراي عراقي توي همون بيمارستانهاي صحرايي پشت خط، جراحي و مداوا شدن.» «هيچوقت نخواستم اسلحه دست بگيرم. هلال احمر، مسووليتي براي من تعريف كرده بود كه به مراتب، ارزشمندتر از اين بود كه بخوام به جاي آتل و باند پانسمان، اسلحه داشته باشم. من با اون آتل و باند پانسمان، جون يك رزمنده رو نجات ميدادم.» «بعدها، روزهاي بعد از جنگ، سالهاي بعد از جنگ، خيلي به خاطر جنگ گريه كردم. خيلي... توي بيمارستان شهيد معيري كه محل كارآموزي ما بود، يك مجروح جنگي آوردن كه پاي راستش قطع شده بود. هنوز جبهه نرفته بودم. گفت ميتوني بالاي انگشتاي پامو بخاروني؟ من شروع كردم به خاروندن روي پاي چپش. گفت اون پامو نه، اون يكي پامو، پايي كه نداشت... اون اولين باري بود كه به خاطر جنگ گريه كردم.» «از جنگ متنفرم. مجروح شدن رزمندهها، شهادت رزمندهها تلخترين صحنهها بود. پشت جبهه صحنههاي خيلي تلختر ديدم. آوارگي مردم. پارك ارم رو داده بودن به آوارههاي جنگ. آوارگي مردم رو اونجا از نزديك لمس كردم. با گريههاشون گريه كردم و در شاديشون، توي جشن تولد بچههاشون، توي همون اردوگاه شركت كردم. اونا سعي ميكردن زندگي كنن چون زندگي ادامه داشت.» «از اون سالها، يك تجربه بسيار گرانبها برام يادگار مونده كه بابتش، جون خيلي از جوونهايي كه اگه الان بودن، وزير و وكيل بودن از دست رفت. اونا براي من ايثار و گذشت و نوعدوستي رو به يادگار گذاشتن. ايثار ميدوني چي بود؟ اينكه اون جوون، از زنش، از بچهاش، از مادرش، از يك فوتبال گل كوچيك و سينما و تفريح دوره جووني گذشت و موند توي سنگر. من اينا رو به چشمم ديدم. اونا اونجا همه اين چيزا رو رها كرده بودن ولي حسرت هيچ كدومش رو نميخوردن چون به اين مرحله رسيده بودن، به اين حس دروني كه الان حضورشون توي سنگر شرطه، نه توي دروازه فوتبال. اوني هم كه اون موقع توي زمين فوتبال موند، خطا نكرد و مديون هيچ كسي نيست. قرار نبود تمام ايران بره جبهه.» «رزمندهها تحت هيچ شرايطي مرخصي نميرفتن. ميگفتيم تو ٦ ماهه اينجايي، برو يك سر به مادرت بزن. ميگفت نه، شنيدم هفته ديگه عملياته. بذار اين عمليات تموم بشه بعد ميرم. يك شبي، خونه يكي از اقوامم بودم كه بايد فردا صبحش ميرفت عمليات. بچهاش مياومد بغلش، بچه رو ٣٠ ثانيه توي بغلش نگه ميداشت. اينا شعار نيست، ايثاره ؟ ديوانگيه ؟ عاشقيه ؟ هر چي ميخواي تعبيرش كن. ميگفتم بچه رو تو بغلت نگه دار. تو صبح ميري جبهه، معلوم نيست كي برگردي. ميگفت اگه خيلي بغلش كنم ميترسم صبح نتونم برم. اونجا منتظر منن. فردا صبح باهاش رفتم تا ايستگاه راه آهن كه ديگه هم برنگشت.» «سختي جنگ براي ما، سختي روحي بود. اون امدادگر توي قطار دو ساعت روي پا ايستاد تا تاول اون مجروح شيميايي رو كه از درد با ٥ تا قرص واليوم هم نميتونست بخوابه، نگه داره كه نتركه، ما سالهاي بعدش براي گوشت و مرغ دو ساعت توي صف ايستاديم. كدومش سختتر بود ؟ تلاش ما اين بود كه اين آدما زنده بمونن. شهادت اون آدم براي خودش فايده داشت، براي رفيقش شايد فايده داشت كه اونم تشويق بشه و بره بجنگه. ولي ما ميخواستيم اين آدما بمونن، زنده بمونن.» «عجيبترين چيزي كه توي اين آدما ديدم، يكرنگي شون بود. همه با هم يكدست بودن. اگه قرار بود زرشك پلو با مرغ بخورن، غذاي فرمانده و بسيجي و راننده و امدادگر و پزشك، همه، زرشكپلو با مرغ بود. شهيد باكري توي نامهاش به فرماندهان لشكر نوشته بود: بعد از همه نيروها غذا بگيريد، كمتر و دقيقا هم نوع آنها باشد، در داشتن وسايل، چادر و پتو و غيره، فرقي با بقيه نداشته باشيد، در داشتن مواد غذايي، كمپوت و ميوه و چاي و غيره، همانند بلكه كمتر از بقيه، در گرفتن لباس و پوشاك و كفش كمتر از بقيه داشته باشيد... .» تصوير سوم: قطار، توقف كرده براي انتقال مجروح. دو امدادگر، شانه عصا كردهاند براي مجروح جنگي تا رسيدن به قطار و هر كدام، يك دستش را در دست گرفتهاند. از اين فاصله دور، از اين زمان و مكان بيبازگشت، آنچه از تصوير به حواس ميرسد، گره خوردن تارهاي مِهر سه مرد است كه هر كدام، انتخابي بياجبار داشتهاند و تقدير، همزماني حضورشان را رقم زده در كيلومتري چند، پشت خط رونمايي ايثار. مجروح، چشم به زمين دارد و تركيب هيبتش، بوي درد ميدهد اما يكي از امدادگرها، نگاه دوخته به قطار و انگار آن زمان كه جمله «ديگه رسيديم... فقط چند قدم، فقط چند قدم» منعقد ميشده، عكاس، حركت زمان را با شاتر دوربينش متوقف كرده. غلامرضا ريگي را هيچوقت نديدم. امدادگر داوطلب، دو سال از سالهاي جنگ، به قطار بيمارستاني پيوست براي مداواي مجروحان جنگي و لابهلاي گفتوگوي تلفنيمان، از يادآوري خاطرات بزرگمرداني كه خيليهايشان، آن زمان از او جوانتر بودند، بارها گريست. بغض اين مرد، بارها شكست به احترام مرداني كه درس بزرگي به او دادند. سكوت، بخش مهمي از اين گفتوگو بود. «تعداد امدادگر داوطلب منطقه خيلي كم بود. يك گردان ١٥٠ نفره فقط يك امدادگر داشت. همه ميخواستن رزمنده بشن ولي تعداد اونايي كه بايد جون اون رزمنده رو نجات ميدادن خيلي كم بود.» «قطار بيمارستاني كه از تهران حركت ميكرد، يعني عمليات در پيش بود. هيچوقت زمان دقيق عمليات رو اعلام نميكردن كه لو نرِه. براي والفجر مقدماتي، ٤٥ روز توي خط سريع كارون، آمادهباش بوديم. ٦ تا امدادگر كه نميتونستيم قطار رو ترك كنيم، ٤٥ روز، توي قطار زندگي كرديم و نميدونستيم عمليات، امشبه يا فردا. پنجشنبه شبي كه ميخواستيم دعاي كميل بخونيم، توپخونه شليك كرد و كارون با منور روشن شد. فهميديم عمليات شروع شده و به سرعت به سمت پايگاه وحدتي حركت كرديم ولي همون عمليات هم لو رفته بود و خيلي تلفات داديم. ١٥٠٠ مجروح، با قطار منتقل شدن. تعداد مجروح اونقدر زياد بود كه نميتونستن توي پايگاه وحدتي اسكان بدن. تعداد مجروح اونقدر زياد بود كه بيمارستان يك شهر جوابگو نبود. سه نوبت تخليه مجروح داشتيم و هر جا كه تونستيم، مجروح خوابونديم. كف واگنها، پتو پهن كرديم و روي تختها، دو نفر دو نفر مجروح خوابونديم. اتاق پزشك و پرستار، مجروح خوابونديم. رفت و برگشت از پايگاه وحدتي دزفول به ساري و اراك و قم ٥ روز طول كشيد. به هر شهر كه ميرسيديم، ٢٠٠ تا آمبولانس پاي ايستگاه منتظر بود كه مجروحان رو منتقل كنه. مجروح تخليه ميشد و دوباره، قطار سر و ته ميكرد به سمت پايگاه وحدتي. كيف پزشكي در طول مسير تجهيز ميشد. با بيسيم، به پايگاههاي هلال احمر خبر ميداديم كه چه وسايلي نياز داريم و در توقف ايستگاههاي بين راه براي آبگيري يا تامين مواد غذايي، تجهيزاتمون رو هم ميرسوندن. در طول رفت به سمت دزفول، بايد ١٢ واگن آماده ميشد براي مجروحگيري دوباره، تعويض ملافه و پاكسازي كف و حمام و سرويس بهداشتي و تجهيز كيفهاي امداد. تمام اين كارها بر عهده امدادگر بود؛ از صفر تا صد.» *روزنامه نگار منبع:روزنامه اعتماد∎
نظر شما