نساء غلاميان
نزديك در مدرسه كه رسيدم بوي كلاس و درس تمام مشامم را پر كرد. برگشتم لبخندي به مادرم زدم و كيفم را روي شانههايم كمي جابهجا كردم و بعد از خداحافظي از او وارد حياط شدم. از اينكه كلاس پنجمي شده بودم در پوست خودم نميگنجيدم. احساس ميكردم حالا كه بزرگتر شدهام اطرافيان شخصيت ديگري برايم قائلند. از شوق ديدن همكلاسيهاي سال قبل سر از پا نميشناختم. سريع چشم گرداندم تا بلكه يكي از آنها را ببينم. هنوز حياط را درست و كامل نديده بودم كه با تكان دادن دستي متوجه زهرا همكلاسيام شدم. سريع به سمتش رفتم و همديگر را بغل كرديم و چون خيلي وقت بود همديگر را نديده بوديم، كلي ذوق كرديم. زهرا نگاهي به سر و وضعم انداخت و گفت «كيفش رو نگاه كن چه قشنگه، تازه خانم با كفشش هم ست كرده»! لبخندي زدم و گفتم «نه اينكه كيف شما قشنگ نيست، شما كه با ساعتت ست كردي خانم...»
در حال گفت و شنود با هم بوديم كه متوجه نگاه سنگيني شدم. سر برگرداندم و دختري را ديدم كه روي سكو نشسته و با چشماني غمبار و حسرتزده به ما نگاه ميكند. رو به زهرا كردم و گفتم اون دختر رو ميشناسي؟ زهرا نگاهي به او انداخت و گفت نه، تا حالا نديدمش. مثل اينكه تازه اومده وگرنه دوستاش كجان؟ دوباره نگاهش كردم، ظاهر و كيف و كفشش نه تنها نو نبودند بلكه به نظر ميرسيد چندين سال هم از آنها استفاده و مندرس شده بودند. رو به زهرا كردم و گفتم بيا بريم پيشش، انگار خيلي تنهاست و تازه به اين مدرسه اومده. زهرا سري به علامت تأييد حرفهايم تكان داد و به سمت دختر رفتيم. در اين فكر بودم كه با چه جملهاي سر حرف را باز كنم كه زهرا پيشدستي كرد و گفت سلام من زهرام، اينم دوستم محياست؛ اسم تو چيه؟ دختر با صداي گرفته و آهستهاي گفت سلام اسم منم ليلاست. لبخندي زدم و گفتم تازه اومدي اين مدرسه يا هنوز دوستات رو پيدا نكردي؟ ليلا كه تازه يخش آب شده بود و احساس راحتي ميكرد گفت نه، تازه اومدم و هيچ كس رو نميشناسم و تا آمد حرفش را ادامه بدهد زنگ زده شد و مجبور شديم وارد صف شويم. چيزي كه خيلي خوشحالمان كرد اين بود كه بخت با ما يار بود و هر سه در يك كلاس افتاديم. بعد از پايان درس زنگ تفريح زده شد و ما براي آشنايي بيشتر وارد حياط شديم. زنگ تفريحي كه فكر ميكردم به ما خيلي خوش بگذرد براي من و زهرا طور ديگري رقم خورد و هر چه با ليلا بيشتر آشنا ميشديم دلمان بيشتر برايش ميسوخت. ليلا كه حالا با ما خودمانيتر شده بود از خانوادهاش برايمان گفت كه وضع مالي خوبي ندارند و پدرش كارگر بوده و به دليل مشكلي كه براي يكي از پاهايش در محل كارش پيش آمده دو سالي ميشد كه نتوانسته سر كار برود و برادر بزرگشان كه تنها 15 سال داشت و يكي ديگر از خواهرانش كه او هم دستفروش شده مجبور شدند ترك تحصيل كنند و نانآور خانه شوند و...
وقتي به خانه رسيدم سريع به سراغ كيفي كه كادو كرده بودم رفتم و آن را از داخل كمد درآوردم و پيش مادرم بردم و گفتم مامان خيلي از شما ناراحتم. مادر با تعجب نگاهم كرد و گفت چرا دخترم، مگر چه كار كردم؟ گفتم يادته اين كيف رو كه خاله به مناسبت تولدم برام خريده بود و من هم قبلاً براي مدرسه كيف خريده بودم را دادم به شما گفتم چون دو تا كيف دارم و يكي اضافه است رو بدين براي جشن عاطفهها، اون روز شما اونقدر امروز و فردا كرديد كه مدرسهها باز شد. امروز با يه دختر توي مدرسمون دوست شدم كه كيف و كفشش تقريباً پاره بود. اين كيف ميتونست يكي مثل اون رو خوشحال كنه. مادرم وقتي دليل ناراحتي مرا فهميد دستي روي سرم كشيد و گفت قربون دختر بامحبتم برم كه اينقدر بزرگ و بافهم شده كه به فكر كمك به ديگرانه. آره مادر حق با توئه، من كوتاهي كردم. حالا براي اينكه جبران كنم فردا ميام مدرسه و با بهانهاي كه دوستت ناراحت نشه اين كيف رو بهش هديه ميدم. قول ميدم جوري برنامهريزي كنم كه اصلاً احساس نكنه كه بهش ترحم كرديم و ناراحت نشه. همه چيز رو بسپار به من.
نظر شما