شناسهٔ خبر: 21514379 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: نسیم | لینک خبر

گزارشی از تمرین نمایش «شوایک»

خشم‌ها و لبخندهای حمیدرضا

دیدن حمیدرضای نعیمی در حال فریاد زدن بدیع است. او مرد مو نقره‌ای آرامی است که مرا با غریوش میخکوب می‌کند. او می‌خواهد به دنیای بزرگ وحدتش بازگردد.

صاحب‌خبر -

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

از سفر کردستان بازگشته باشی و در اولین کنشت پایت به تمرین یک کُرد باز شود، اتفاقی عجیب است. قرارمان هم میان ظل آفتاب است. ساعت سه، آغاز یک ماراتن دیگر از حمیدرضا نعیمی. تمرین پیشینی که با او بودم، هشت ساعت به طول انجامید و عاقبتش نمایشی غریب شد در تماشاخانه نه چندان غریبه شهرزاد.

این بار قصه کمی تکراری است. دوباره وحدت، دوباره اقتباس. دو پروژه پیشین نعیمی در وحدت برحسب نام قهرمانانش نامگذاری شده بود. یکی سقراط بود و فیلسوف و اقتباسی آزاد از روایت های افلاطونی در رساله های نمایشنامه نما و دیگری فاوست بود و فیلسوف برآمده از دل شاهکار گوته.

این بار نوبت شوایک است. مردی کم خل مشنگ که در خلال کسالت تن، حرف های قلمبه سلمبه می زند و هیچ کس هم نمی فهمد. او هم یک فیلسوف است. انگار در دنیای حمیدرضا نعیمی فیلسوف بودن به مشروعیت جامعه نیست؛ بلکه به جهان ذهنی قهرمان است. قهرمانی که نامش زینت بخش اثر است و رها در دل آن.

موتور خوش رنگ فرهاد آییش، روبه روی ورودی شیشه ای معاونت، گواه بر این است که تمرین آغازیده و تأخیرم حتمی است. هفت طبق رودکی را با آسانسور عجیب و غریبش طی می کنم و پایم به تالار آینه باز می شود. دالان درازش را طی می کنم تا به آن پنجره وسیعش برسم. حیدری ماهر نشسته همچون مأمور بزرگ ماجرا، اجازت می گیرم و ورود می کنم. یک ورود غافلگیرانه.

نعیمی را در حال سخنرانی قرایی در باب هیجان زده کردن مردم می بینم. از شکستن گارد می گوید که مردمانی ویژه با خود حمل می کند. در باب کم و کیف گارد چیزی نمی گوید؛ ولی از گفتن گاردین ها ابایی ندارد. کسی در زمان خندیدن مخاطب، آن هم در حین اجرای «سقراط» گفته بود سقراط مبتذل است. این را نعیمی می گوید و خبری از نام نیست. آییش نام دکتری را می برد که همه می خندند. گارد کارگردان باز می شود. خاطره دیگری از او نقل می کند و جو عوض می شود. من هم اندکی لبخند می زنم. جای پسرخاله شدن نیست.

سر خانه اول می رود. حمیدرضا معتقد است برخی قصدشان کشتن انرژی و ساطع کردن انرژی منفی است. می آیند که اجرا را خراب کنند. اصلاً حضورشان برای منهدم کردن است. انگار اینان کمربند انتحاری به چشم بسته اند. می بینند تا منفجر کنند.

تیم جوان کار ایستاده و ستاره ها نشسته اند. همه بدن ها روی صفحه سیاه و سفید سالن آینه لق لق می زنند. باید بیاموزند سلب روی صحنه پایمردی کنند. نعیمی از ترسیدن روی صحنه می گوید و اشاراتش بر یک صحنه خاص است. می خواهد همه چیز اکنون شکل بگیرد. مانور روی صحنه ای مشهور به «هلنا» است و توصیفش می کند که او دختری است بیرون از باغ. نقشش را گویا بهار نوحیان ایفا می کند که نیامده می رود. آییش می گوید برعکس خیلی در باغ است، او پی شوهر یافتن است. همه می خندند. آییش تا آخر ماجرا همه را سرحال نگه می دارد. خودش صرفاً لبخندی می زند؛ اما از دیگری ها قهقهه می گیرد. یاد نشست «چمدان» می افتم که همه شاد بودند و او فکر می کرد. می گفت درباره مرگ می اندیشد و شاید هنوز هم. او شوایک مرگ آگاهی است.

صحنه پر ریتم و موسقی وانیک است. بازیگر وانیک نیست و از روی فهرست منتشر شده بازیگران و حاضران می شود حدس زد او مهران رنجبر است. همان که دو سال پیش با نعیمی هم بازی بود. طنازیشان روی صندلی های غول پیکر در کافه فرانسه. دوباره گذار رفقا به هم خورده است.

از میان ستاره ها تنها صباحی است که ایستاده ماجرای تمرین را دنبال می کند. گوش به سخنان نعیمی می دهد که معتقد است در آن دوران خلبانان با یکدیگر دوست نمی شدند، این جنگ است و نباید میانشان پیوند طویل مدت شکل بگیرد. قرار است احساسات پس زده شود و این فضایی است که نعیمی می خواهد.جایی که احساس و عاطفه با سرباز عداوت می ورزد.

از چند بازیگر می خواهد فرمان را حفظ کنند و امیدوار به فشار ندادن پدال گاز. آییش می گوید در المپیک رشته اسکی فاصله میان اول و هشتم چند ثانیه بوده و در این مرحله همه چیز حساس است که با سرعت درست خستگی بر گروه فائق نیاید. اینها همه یک ساعت از تمرین است. پس از سه بار آمدن بر سر تمرین کارهای حمیدرضا نعیمی می فهمم او مثل خویشتن خویش پر صبر و حوصله است.

بازیگران چیده می شوند. البته نه از آن چیدن هایی که منجر به خردن می شود. این چیدن منجر به روییدن می شود. فصل تمرین آغاز می شود . پایان سخنرانی و نواختن چند نت پیانو و طبالی که دیر به مقصد رسیده است. یه توجیه و یک پاسخ. نعیمی با شوخ طبعی راهی درامزش می کند. پسرک با آن عینک نحیف و جثه لاغرش می ماند. چه بود؟ متلک بود یا رهنمون. مهم نیست. چند نت شنگول و چند دوتایی بازیگران. پشت به پشت هم. آنهایی که انتهای سالن مانده اند گروه های سه تایی تشکیل می دهند. این صحنه وانیک است. مردی همنام با نمایشنامه ای دیگر، او هم از شرق اروپا. شوایک و وانیک از شرق اروپا در میانه آسیا.

شروع نشده تفنگ ها سرمی رسند. برنوهای خوش دست. محصول چکسلواکی سابق، زادگاه شوایک، سرباز خوش قلب. همه چیز جور می شود. سرباز و تفنگ به مثابه در و تخته. سربازهای خیالی با ذوق و شوق تفنگ ها را می ربایند. برخی محرومند از این محصول چکسلواکی سابق. چوب به دست می شوند به یاد مردمان ورزیل. بازی می کنند با این جرثومه آتش زن به بشریت. برخی دوش فنگ می شوند و برخی پافنگ. آن وسط یکی به دیگری شلیک می کند. نوک مگسک روی تخت پیشانی. تق. خبری نیست. قنداق تکانی نمی خورد. خالی از حیات است این تفنگ حیات گیر.

کتانه افشاری هم شمشیر به دست ورود می کند. او تنها بانوی مسلح میدان است. این یک هیجان محض است. شلیک و ضربه. شلپق، شلق و کشیدن گلنگدن.

تمرین بردن تفنگ از یک فنگ به فنگی دیگر، از پا به ؛دست ولی گویا اشتباه است. کارگردان تذکر می دهد. فعلاً در آرامش توضیح می دهد. محسن گودرزی آن وسط آرام با بازیگرانش آموزش حرکت می دهد. در انتظار آغازیم. این آغاز هم در تمرین نعیمی معنایی متکثر دارد. آغاز ابتدا، آغاز میانه و آغاز انتها.

در هم اثناست که ماریا حاجیها، زن پرکار گریم تئاتر می آید، فارغ از پروژه عظیم سی و آییش از او می پرسد مائده چطور است. این هم از آن حرف ها بود.

می زنند و می خوانند و هنوز چیزی آغاز نشده است. سکوت و سکوت و سکوت.

نعیمی بالاخره داد می زند. انتظارش را می کشیدم. او فرمانده مردان تفنگ به دست است. به فرمانده غلاف کاملاً فلزی نمی ماند. کسی آن میانه غریو نمی کشد Ya Sir. شاید نمی خواهد از این چیزهای قرتی بازی. شاید هم نمی تواند؛ ولی او جدی است.

محسن گودرزی مسئول میزانسن های گروه همسرایان است. همسرایان تفنگ به دست. مردان خط آتش. نعیمی نظارت می کند. می چرخد و به محسن اعتماد می کند. نوای موسیقی و کوبش پاها. صدای طبل بزرگ زیر پای چپ. زمین می لرزد، پشت من بیشتر. این واقعاً یک آغاز است. آغازی که می تواند وحدت را به وجد آورد. می تواند هیجان انگیز کند آن فضای تاریک سالن را. شاید به هراس آورد مردمان ترسو از تیر و تفنگ. یاد کوبش های فاوست می افتم. این بازگشت نعیمی به غرب است، پس از آن دو شرق نزدیک و دور.

حواس نعیمی به تفنگ هاست. فریاد می زند «تفنگ را درست بگیر» و موسیقی قطع می شود. می گوید کم است و راست است.یک مکث. یک آماده سازی. تک تمرین ها در گوشه ها و  باز چند نت. مردی آن وسط با توپ تنیس و زنی با سوت در حواشی.  وقت زمان گیری است. کورنومتر صفرش به یک بدل می شود. وقت آغاز اصل نمایش است. آییش روی صندلی خیره می شود. موسیقی سه، تاریکی سالن دو و ده ثانیه گشایش پرده و در نهایت یک.

یک کافه، یک جمعِ مَشتی و صندلی و قهقهه. یاد فاوست می افتم و رقص ها و آوازهایش. شوایک یک متهم به سفاهت است. از باب سفاهت از سربازی معاف شده است. شاید برخی مخاطبان را درگیر کند که ای کاش چنین قانونی در ایران می بود. بی شک سربازخانه ها خالی می شدند و می ماند اندک نخبه به جا مانده.

شوایک پرورش دهنده قلابی سگ است. سگ هایش دوره اش می کنند. تک سگ فاوست به سه سگ بدل شده است. این سه تن سربروس شوایک اند. بعدها می فهمید. چه خواهند کرد این دروازه بانان جهان مرگ.

این وسط خیلی چیزها می گذرد. تمرینی است یک ضرب. لودهنده داستان است و ناخوشایند برای گروه. همه چیز برای پنج مهر مهیا می شود و کمی صبوری لازم است.

یک وقفه، یک استراحت. شاهد چانه زنی میان امیرحسین رستمی و نعیمی بر سر مستی هستم و شیوه بیان. اینکه یک مشت می تواند در باب خدا حرفی بزند یا خیر. او نقش کشیشی دورو را بازی می کند. مردی اهل کیف و حال. وانگهی به نظرم تناقض مستی و دیانت می تواند به اثر کمک کند.

به پشت صحنه می رویم. جایی مناقشه برانگیز. جایی که هر از گاهی بازیگران در مقام خفگاه به آن پناه می برند. جایی که اصواتی نویز و نوفه وار بر تمرین خش می انداختند و صدای کارگردان را درمی آورد. جایی مرموز. به دعوت حمیدرضا آن پشت مشت ها می رویم. یک آشپزخانه و چند اتاق رختکن. دیوارهای ترک برداشته، قدیمی، سقف نمور، اندکی امکانات، آن هم در درخشان ترین سازه نمایشی غرب آسیا. خدا می داند چند سال است اینجا را تعمیر نکرده اند. به نظرم گذر آقایان به این بالا نیفتاده و فقط ردیف اول تالار را می بینند. همان ردیفی که صندلی هایش را برای راحتی خویشتن گل و گشاد کرده اند تا بتوانند رویش چهارزانو بزنند و نوشیدنی های خنک نوش جان کنند.

فرصت مغتنم است و تذکارهای کارگردان آموزه ای برای بازیگران جوان. می گوید بازیگری برای این سخت است که بازیگری به میمیک نیست؛ بلکه بازیگری به حافظه است. او روی وظیفه بازیگر تمرکز می کند و تذکر می دهد نت برداری کنند. ایرادهایش را می گیرد. نقد می کند  و خودش بازی می کند. از موسیقی چیزی می خواهد که به دست نمی آید. از تمرین صدای رستمی می گوید و نقش مرد گریان  ه هنوز صدای او را نشنیده است. اینها همه یادداشت شده است. مرخص. چند نفر را راهی می کند و می ماند چند نفر دیگر. می خواهد باز صحنه ای را تمرین کند. بماند. لو می رود. الباقی تمرین می ماند برای پس فردا.

از رستمی می خواهد جمله ای نگوید و می گوید در متن است و نعیمی با لحن مدحی آغشته به ذم می گوید نویسندگان در طراحی خود چرندیات زیاد می نویسند و این وظیفه کارگردان بازیگر است که آنها را اصلاح کنند. او هم خود کارگردان است و هم خود نویسنده. برخی خطوط را قول می دهد تغییر دهد و برخی را اضافه. کمی بداهه چاشنی بازی بازیگران است؛ اما چاشنی کارگردانی نیست. می داند چه می خواهد. دیگران نمی دانند. تمرین برای همین است. وقت تنگ است. قرار می گذاریم در مهرماه گپی بزنیم. خودش می گوید سوم مهر. امیدوارم به یادش مانده باشد. همان طور که غریوش به یادم مانده است.

ساعت هشت است و بیرون می زنم. موتور خوش رنگ آییش هنوز دم در است. دم در هم می ماند. او هنوز تمرین می کند. وقت اجرا نزدیک است.

وعده دیدارمان پنجم مهرماه، وحدت، ساعت 21 جدید و 22 قدیم.

===================

عکس از محمدصادق زرجویان

===================

منبع: تسنیم

مسئولیت صحت اخبار ارائه شده به عهده منبع خبر بوده و این رسانه صرفاً رسالت اطلاع‌رسانی خود را در این رابطه انجام می‌دهد.

نظر شما