شناسهٔ خبر: 20858815 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: افکارنیوز | لینک خبر

چپ‌ها به بهشت نمی‌روند/ عکس

مسعود دلخواه در «مفیستو» رنگ سرخ چپ افراطی منوشکین را کمرنگ می کند. او اجرا را بر پایه فرم بنا می‌کند تا مفاهیم سیاسی و محتوا نسبت به شکل اجرا محو شود.

صاحب‌خبر -
به گزارش افکارنیوز،

دهه نود چندان برایش خوشایند نبود. اجرایش «آرش» با تمام کثرت و بزرگی بمب خبری عرصه تئاتر نبود یا نمایش «دژاوو» در ایرانشهر، در آن هیاهوی نمایشگاه کتاب، یک قربانی فرهنگی بود. او نامش کم‌فروغ شده بود. در «فاوست» نعیمی، در آن نقش مفیستو، چندان هم درخشان نبود. بیشتر نعیمی را می‌دیدند و بهبودی پرحرف روی صحنه.

اما این روزها مسعود دلخواه اسمش سر زبان‌هاست. مدام نمایشش در مولوی تمدید می‌شود و خودش می‌گوید شاید اجرایش را به سالن دیگری هم ببرد. حال و روزش خوب است. او نمایشی روی صحنه برده است که از مبدا تا مقصد امروزیش مملو از تغییر و تحول است. «مفیستو» او نقل محافل است. اکثریتی قالب می‌گویند آنچه او روی صحنه برده است یک تئاتر ناب است. تئاتری مملو از حرکت، دیالوگ‌های کوبنده، نطق‌های قرا، پیام‌های اجتماعی. همه چیز برای یک تئاتر کلاسیک مهیاست تا او به اثری Sold Out دست یابد؛ اما آیا آنچه دلخواه روی صحنه برده است، روح و جان اثر مبدا را دارد؟

«مفیستو» عنوان رمانی است از  کلاوس مان، نویسنده آلمانی که خسته از فضای خفقان‌آور ظهور نازیسم، رمانی در باب شخصیتی نسبتاً حقیقی می‌نگارد. هوفگن در مسیر پر پیچ و خم تاریخ نگاهش از مارکسیسم روسی-لنینیستی به سوی تبدیل شدن به چهره محبوب نازیسم در تئاتر پیش می‌رود. هوفگن، مردی هنرمند در مسیر قدرت یافتن مبدل به جرثومه‌ای مفیستووار می‌شود. مفیستو شخصیتی داستانی است که در فاوست گوته یا نمایشنامه‌ کریستوفر مارلو به بهترین شکل ظاهر می‌شود. او نماد وسوسه و تصوری از ابلیس است که از اثر شکسپیر و گوته تا دوران کنونی زمینی و زمینی‌تر شده است. تا آنجا که در جهان کلاوس مان به انسانی بدل می‌شود که همه زیر پایش قربانی می‌شوند و او رنگ عوض می‌کند تا به آرزویش، به قدرت دست یابد.

شخصیت جذاب مفیستو برای آرین منوشکین، کارگردان شهیر و مدیر گروه خورشید فرانسه به نحوی است تا رمان کلاوس مان به اثری انقلابی و چپی بدل شود که نتیجه آن می‌شود هوفگن شیطان و اتوی شهید. ماجرا از همین جا آغاز می‌شود. از جایی که کمتر کسی بدان توجه می‌کند. بیشتر مخاطبان دلخواه محو در بزرگی اجرا و حرکات و آوازهایش می‌شوند. کمتر کسی عقبه ماجرا را دنبال می‌کند.

رمان کلاوس مان، رمان در حد و اندازه آثار مان پدر نیست. رمانی است ساده و گیرا، بدون پیچیدگی‌های داستانی و روانی. رمان داستان صعود هوفگن، بازیگر تئاتر در هامبورگ را نقل می‌کند. شخصیت داستانی اقتباسی از یک شخصیت حقیقی است. هوفگن با مجموعه‌ای از هامارتیاها و هوبریس‌ها - همانند عشقش به یک دختر سیاهپوست و رفتار مازوخیستی نسبت به او - با دختری بورژوا ازدواج می‌کند و این در حالی است که خود را یک مارکسیست می‌داند و الی آخر. او آرام آرام دچار تغییر و تحول می‌شود تا مبدل به یکی از چهره‌های هنری نازیسم شود، نازیسمی که او در ابتدا بر طبل مخالفت با آنان می‌کوبد.

رمان کلاوس مان، کم‌حرف و توصیف‌گر است. اتفاقات در آن اندک است. برخلاف نمایشنامه بیست‌ پرده‌ای ارین منوشکین، کلاوس مان بیشتر وقتش را به تشریح موقعیت‌ها می‌پردازد، شاید برآمده از تجربیان سفرنگارانه‌اش. در نهایت بیشترین تمرکز روی هوفگن و رفتارها و انتخاب‌هایش است. حتی چندان رمان به ما احتمال تصویر شدنش در مدیوم تئاتر را نمی‌دهد.

منوشکین اما وارد فاز دیگری می‌شود. او یک چپ افراطی است و احتمالاً از آنهایی بوده که در می 68 در تئاتر غوغا به پا کرده است یا با آمدن میتران میان دوستانش شیرینی پخش کرده است. بماند. او در چنین شرایطی معادلات داستان را عوض می‌کند. او برای دراماتیزه کردن درام خود به سراغ یک پروتاگونیست می‌رود تا آن را در برابر آنتاگونیست مفیستوگونه‌اش بگذارد. در معادلات منوشکین چپ‌گرا، پروتاگونیست یک جمع است. او جمع را در برابر فرد می‌گذارد و به واسطه تعلیمات مارکسیستی برایش رهبری نیز متصور می‌شود. به هر حال او برای نمایش خود قهرمانی خلق می‌کند که تئاتر انقلابی را پیش می‌برد و در میان آن جمع عموماً مارکسیست چند نازی و سوسیالیست دموکرات و لیبرال هم می‌گذارد. او آرام آرام آنها را رسوا می‌کند تا به شهید هانس اتو دست یابد.

در چنین شرایطی آیا دلخواه نیز چنین تصویری را ارائه می‌دهد؟ خیر. همه چیز در همان مواجهه ابتدایی رخ می‌دهد؛ جایی که به جای پیش‌پرده منوشکین، ما با یک رونانس روبه‌روییم. هندریک هوفگن، درخشیده در نقش خود، با دیگر بازیگران تئاتر هامبورگ تعظیم می‌کند و بیانیه شکست نازی‌ها در کودتا را می‌خواند. اینجا دلخواه درگیر یک شکست با مخلوق منوشکین می‌شود. در نمایشنامه منوشکین، کلاوس مان اعلام می‌کند رمانش درگیر سانسور است و امکان انتشارش وجود ندارد. بماند که مفیستو واقعاً هم تا سال 1956 در آلمان شرقی و 1981 در آلمان غربی اجازه انتشار نیافت. دلخواه این بخش را می‌چیند و خود به یک ممیز مبدل می‌شود.

مسیر زمانی دچار سکته‌های متعدد می‌شود که دلخواه نمی‌خواهد برچسب چپ‌بودگی به اثرش بخورد. او تا جایی که می‌تواند اثرش را خنثی می‌کند. او می‌خواهد صرفاً راوی یک برهه تاریخی باشد؛ چرا که متن مان این توانایی را به او می‌دهد. کافی است توجه کنید که او چگونه روی دیالوگ‌هایی مکث می‌کند که توصیف روزگار آلمان از ظهور نازیسم تا به قدرت رسیدن هیتلر را نشان می‌دهد؛ اما او تئاتر انقلابی را نیز به تصویر می‌کشد. در متن کلاوس مان تئاتر انقلابی چنین جایگاهی ندارد که منوشکین به آن بها می‌دهد. در متن مدام از اجرایی نشدن تئاتر انقلابی سخن گفته می‌شود؛ در حالی که در اجرا چنین نیست و دلخواه نیز بیشتر خلاقیتش را نیز روی تئاتر انقلابی گذاشته است.

با این حال اجرای او بوی چپ بودگی نمی‌دهد. در عوض او روی شعارهای ضدمارکسیستی مانور می‌دهد، شعارهایی که از دهان شخصیت‌های نه چندان محبوبی چون تئوفیل ساردر بیرون می‌جهد. حتی مرگ هانس میکلاس نیز درشت‌نمایی می‌شود، چه در اجرا و چه در انتخاب بازیگر. همه چیز به سمت خنثی شدن پیش می‌رود. خیال دلخواه راحت است تا جایی که هانس اتو ناگهان پرچم سرخ‌رنگ را به اهتزاز درمی‌آورد و در قامت یک شهید، خونش روی زمین می‌ریزد.

دلخواه در مفهوم متزلزل است. او مفهوم سانسور ابتدایی را حذف می‌کند و خود دست به سانسور می‌زند. میان مفاهیم سیاسی گیر می‌کند و کمی کارش از لحاظ سیاسی بوی ملغمه می‌گیرد. معلوم نیست به هر حال حرف حساب چیست. شاید دلخواه می‌خواهد مابه‌ازایی امروزی نشانمان دهد. اینکه در جهان نیز ملغمه‌ای از مفاهیم در هم درگیر شده‌اند. شاید او قصد فرار داشته که کارش متهم به چپ‌بودگی و راست‌بودگی ندهد. شاید او تنها برایش اجرا مهم بوده و فرم کار و مفاهیم می‌خواهد در کار رنگ ببازد. همه این شایدها می‌تواند پاسخ گفته شود؛ اما «مفیستو» دلخواه دیدنی است به واسطه تئاتربودگیش؛ اما گنگ است در انتقال مفاهیم سیاسی. «مفیستو» خنثی و بدون جهت‌گیری فکری است. این «مفیستو» منوشکین نیست.

 

نظر شما