شادی خوشکار| «ما یخکشها همیشه به فکر مردم هستیم و سرمان توی کار خودمان است و برای ما چند ریال اضافه قیمت ارزشی ندارد، آنچه از نظر ما مهم است اینکه مردم به ما اعتماد کنند. ما صریحا به مردم میگوییم: کارخانه یخسازی یخ را قالبی 19ریال به ما میفروشد و ما هم طبق نرخ تعیینشده شهرداری یعنی قالبی 24ریال باید بفروشیم... درحالحاضر (1340) فقط در تهران توزیعکنندگان یخ چهارماه از سال کار میکنند و 88کامیون توزیعکننده در بقیه فصلهای سال به کارهای دیگر و بارکشی میپردازند و از طرفی یکصد گاری اسبی که به امر توزیع یخ در مناطق جنوبی شهر کمک کرده و یخفروشی میکنند، روی چهارپا کار میکنند و دورهگرد هم هستند... در حالحاضر یخکشهای تهران روزانه حداقل 5هزار و حداکثر 70هزار قالب یخ را بین 500هزار نفر از مردم طبقات پایین تهران توزیع میکنند، زیرا مردم طبقات بالا از یخچالهای خانگی استفاده میکنند و به یخ مصنوعی کارخانههای یخسازی نیازی ندارند... ما در آینده شرکتی تشکیل میدهیم و درصورت تشکیل شرکت، همه کامیونها و گاریهای یخکش خودمان را در شرکت به حساب خواهیم گذاشت و ما به هیچوجه یخ طبیعی نمیفروشیم، زیرا شهرداری رسما فروش این نوع یخ را ممنوع کرده و مخل سلامتی مردم میداند، البته ما یخکشها روزانه از 3هزار گونی «خاکه یخ» طبیعی برای مصرف و سرد نگهداشتن روکش گونیهای یخفروشیمان استفاده میکنیم تا یخهایمان زود آب نشوند.» (روزنامه دنیای اقتصاد 3 خرداد 95.)
گونی را کنار میزند، نور میخورد به مستطیلهای سفید، قلاب میکشدشان بیرون و چکش ضربهای میزند، میشکنند و چند تکه میشوند. مستطیلهای سفید خنک، در ظهر تابستان، زیر سایه درختی قدیمی لمیدهاند. چند لایه گونی رویشان را پوشانده که هوا نخورند و آب نشوند. یخها میروند در کولمنها و پلاستیکها و ترک موتورها مینشینند، میروند به مغازهها، رستورانها، ادارات.
پیرمرد میگوید حالا اسمم را میخواهی چه کار؟ این همه از من عکس و مصاحبه گرفتید چه شد. کسی کاری برایم نکرد. کتوشلواری کهنه پوشیده و کلاهی کاموایی به سر دارد. نشسته روی صندلی چوبی رنگورو رفته که دوسال قبل از یک مدرسه گرفته. کنار پیادهرو، آبمیوهفروشی همسایه میگوید: بالاخره قربان را گیر انداختید. قربان میگوید اسمم را بگویم که چه بشود؟
85ساله است، کلمهها از دهانش میگریزند و سخت به زبان میآیند، سخت حرف میزند، چشم میدوزد به خیابان، بیست سیهزار تومان توی جیبش را بیرون میآورد و میشمرد و دوباره توی جیبش میگذارد: چقدر یخ میخواهی؟
دو قالب.
18هزار تومان.
55سال است یخ میفروشد. کاسبیاش که در تویسرکان کساد شد، آمد تهران. در تویسرکان کفش میدوخت. برادرش یخ فروش بود و با هم کاسبی دیگری راه انداختند. برادرش فوت کرده است: «از قالبی 5 زار یخ فروختم تا الان که قالبی 9هزار تومان است. آن موقع زندگی میچرخید، راحت بودیم.» قربان با زنش زندگی میکند. در هفتچنار: «سر خیابان قزوین که میری برای آذری، روبهروی امامزاده معصوم. خانه رو قبل از انقلاب خریدم.»
پسرش چندسال قبل خانه را کوبید و آپارتمانی چهار طبقه ساخت. بچههایش ازدواج کردهاند: «رفتند سر زندگیشون به من دیگه کاری ندارن.» قربان ساختمانهای اطراف میدان را از قدیم میشناسد: «این ملک فرمانفرما بود، الان خانه خدا شده. آن یکی هم مال یک جهودی بود، بچهاش مرد. قالیباف میخواهد بسازد.»
**
قدیم، نوشابه هم میفروخت. زمستان که میشد، لبو و باقالی هم میآورد. شهرداری به او گفته نمیشود، باید یک جای محفوظ داشته باشی. بساطش روی تختهای است که دوسال قبل 700هزار تومان خریده. قبل از آن هم مدتی یخهایش را روی موکت میگذاشت. دنبال دکه هم رفت، گفتند 5 ساله دکه میدهیم، اما هنوز خبری نشده. «نقدا داریم میسازیم. بهداشت هم سراغم آمد، گفتند این یخهایی که به مردم میدهی، کثیف است. گفتم تو امر کن، کارخانه آتیش نکند یخ نیاورد، من هم نمیفروشم. وقتی میآورد من هم مجبورم. گفت آخر مریض میشی میمیری، بهخاطر این یخهای کثیف که به مردم میدهی میبرندت جهنم. گفتم الهی شکر، من 55سال است یخ میفروشم، منجمد شدم، بروم آنجا بدنم نرم میشود. پنجسال پیش عید نوروز 20هزار تومن جریمهام کردند، گفتند هنوز یخ میفروشی.»
قربان سرمایی است. نسیمی بوزد، سرما میخورد. همیشه کت و کلاه میپوشد: «توی خانه هم همینطور لباس میپوشم. چه کار کنم، آنقدر با یخ کار کردم همین الان دستم یخ کرده. شب و روز با یخ کار دارم دیگر. البته سرمای قدیم فرق داشت. برفی میآمد که از اینجا تا یوسفآباد نمیشد بروی.»
مردی با موتور میآید و سه قالب یخ میخواهد. قربان میگوید میشود 27هزار تومان. مرد میگوید از اداره آمدهام حاجی، من را که میشناسی. قربان میگوید از شما طلب دارم. 45تا قالب یخ من را بردی به من پول ندادی. مرد میگوید من نبودم. بعد رو میکند به من و میگوید شنیده بودید قدیم یک نفر داد میزد در بازار که آآی سرمایهام آب شد؟ قربان قلاب را برداشته و چند لایه گونی را کنار میزند. مرد ادامه میدهد: بعد یک سیدی، که بهش میگفتند شیخهادی گفت تو سرمایهات آب شد، من عمرم آب شد. میخندد. قربان یخها را کنار گذاشته و گونیها را برگردانده سرجایشان و نشسته روی صندلی، بقیه پول مرد را جدا میکند. مرد که میرود، میگوید: «پولش را ندادند. حالا هم میگوید من خبر ندارم. آن روز یک جشنی بود، تا آخر خیابان دنبالشان رفتم، به سالن رسیدم و یخهایم را هم دیدم. ولی پولش را ندادند.»
شنیدهاید یخهای قطبی دارند آب میشوند؟
آب میشوند دیگر. توی دریا. آنها (خارج) خودشان کوه یخ هم دارند. نمیدانم کدام کشور است که با یخهایشان هتل ساختهاند، میگویند خانه یخ. خیلی قشنگ است.
دوست دارید آنجا بروید؟
نه بابا، دوست ندارم. جانش را ندارم. راستی یک مدل یخ هم داریم، به اسم یخ شوریده. آنها برای روی ماهی و مرغ است که بریزند فاسد نشوند. ولی یخهای من خوراکی است.
زمانی بود که کاسبیاش رونق داشت. آن سالها که هنوز همه مردم یخچال نداشتند، ولی به قول او دلگرمی داشتند و روزی 200 قالب یخ هم میفروخت: «پنجاه تا قالب میآورم، گاهی ده دوازدهتایش میماند. اگر دکه بدهند خیلی خوب است. میتونم شبها توی یخچال بگذارم و بروم ولی اینجا هرچه یخ بماند، بعد از اینکه من بروم میآیند میبرند. گاهی وقتی این مغازه کناری ببیند، پولش را میگیرد و به من میدهد. هرچه یخ بماند، ضررش را باید از جیب بدهم. به فرض تو یخکشی، یخ برای من میآوری، من اگر فروختم پولت را میدهم، اگر نفروختم باید ضررش را خودم بدهم.»
هر قالب یخ را 5هزارو500تومان میخرد. هر روز 6صبح میآید دور میدان فلسطین و یخها را تحویل میگیرد. بعضیها یک قالب کامل نمیخواهند، به اندازه هزار تومان یا 2هزار تومان یخ میخواهند. قربان نشسته روی صندلی و فرمان میدهد که چطور و چه اندازهای یخ را بشکنند. میگوید درآمدش ماهی 600-700هزار تومان است.
«بیمه هم نیستم. رفتم دنبالش گفتند دیگر سنت زیاد است. بیمه بیکاری هم خواستم، ندادند. جوان که بودم مغزم کار نمیکرد، گفتیم کاسبی آزاد داریم، دیگر خودمان را بیمه نکردیم. بابت پول یخ بدهی دارم. اگر چهار پنج ماه لبو میآوردم، خرجم درمیآمد. اما اینطوری نمیرسد خانوم.»
**
یخها از کرج میآیند. از کارخانههای آنجا: «37 تا کارخانه یخ توی تهران بود، خرابشان کردند. خیلیها شدهاند فضای سبز. آن موقع از کوکاکولا و پپسی و کانادا و از کارخانه یخ خداداد یخ میخریدیم. حالا شده دو سه تا کارخانه.»
یخهای کارخانهای کدرند. قربان میگوید دو ساعته عمل میآیند: «یک قاشق پودر میریزند توی آب، قالب میرود زیر آب، دو تا تکان میخورد یخ میاید بالا. دو ساعته میشود یخ. 200 تا قالب. دو ساعت به دو ساعت خالی میشه. اما یخ تهران پسندیده نیست. مال کرج، بهتره. چاه آبش پاک است. چاه عمیق دارند.» یخها با کامیون و وانت و نیسان میآیند. قربان زمانی را به یاد میاورد که روی چرخ برای مشتریها یخ میبرد. الان بعد از دو سه عمل دیگر نمیتواند: «شهرداری یکی از چرخهایم را برد. یخچالی که تویش نوشابه میگذاشتم هم برد. با 27 تا جعبه نوشابه.»
غیر از آنها که برای هتلها و رستورانها و ادارهها از او یخ میخواهند، مشتریان ثابتی هم از کلینیک نزدیکیاش میآیند و کولمن داروهایشان را پر از یخ میکنند. قربان زمستانها هم یخ میفروشد. هر چند گاهی روزی 2-3 قالب بیشتر نمیخرند که آن هم بیشتر کرایه رفتوآمدش میشود: «مجبورم اینجا باشم، اگر اینجا را بعد از 55سال ول کنم، شهرداری جایش را میگیرد.» عصرها ساعت 7 و 8، راه میافتد به سمت خیابان انقلاب، سوار بیآرتیها میشود که میبرندش تا سر بهبودی از آنجا هم به سمت هفتچنار: «کلینیک همیشه یخ میخواهد، اگر ندهم داروها فاسد میشوند. بیشتر آنهاییاند که یا شیمیاییاند یا خمپاره خوردهاند. سه ماه به سه ماه میآیند از اینجا دارو میگیرند. هیچجای ایران هم غیر از اینجا داروهایشان را ندارد. بعضیها یکی دو شب میخوابند تا نوبتشان شود. دوسال پیش یک نفر آمد گفت 5میلیون تومان پول دارویش شده. سند خانهاش را گذاشته بود بانک که پول بگیرد.»
میگوید از اتحادیه یخفروشها دیگر کسی باقی نمانده. اتحادیه از یکسری از همکارهایش پول گرفت که دکه بدهد: «آخر هم نداد. ولی من پول ندادم. هرچه گفتند، من گفتم ندارم.» قبلا که این صندلی را نداشت، یک جعبه کارش را راه میانداخت. صندلی را شبها قبل از رفتنش به درختی که سایهاش روی قالبهاست، تکیه میدهد. سالهای قبل خانوادهاش میگفتند کارت را عوض کن. قربان کاسبیاش خوب بود. گاهی همسرش میآمد سر بساط به دیدنش. گاهی همسایههایش که میدانند یخ فروش است برای مهمانیها به او سفارش یخ میدهند. یک روزهایی یخفروشها یخ کمتر میآورند و یک روز یخ زیاد. یک روز کارخانه خراب شده و یخ ندارد. قربان میگوید اینها شادیها و غصههای کارش است. اینکه بدون یخ نماند، شادی است و اینکه یک روز یخ نداشته باشد، غم است. چکش و قلابش را دستش گرفته که تکه یخی بشکند: «منم و این یخها. یکی قالبی یخ میخواهد، یکی تکهای. یکی بدون پول یخ میبرد. این مدت همه جوره دیدهایم. هم خوب دیدیم، هم بد دیدیم.»
کنار قالبهای یخ، یک بطری آب گذاشته که خنک بماند: «ظهر هم یک لقمه نانی میخورم. زنم سکته مغزی کرده، عروسها ازش مراقبت میکنند. ناهارم را از بیرون میخرم.» قربان میگوید یخ فقط به درد این میخورد که آدم را خنک کند. اما زنی را هم به یاد میآورد که هر بار میآمد یک تکه یخ برمیداشت و در چادرش قایم میکرد و کمکم میخورد: «مدیر مدرسه بود. میگفتم چرا یخ میخوری، میگفت بدنم آتش دارد، اگر نخورم میمیرم. چهارسال پیش بود. بازنشسته شد رفت.»
قصه آدمهای معمولی
شیده لالمی| ما عابران خیابانها و کوچههای این شهریم. هر کدام در نقطهای از شمال، شرق و غرب یا جنوب. زندگی برایمان هر صبح در مختصاتی از یک کوچه و خیابان شروع میشود و شب هم در همان نقطه یا پلاک دیگری به پایان میرسد و در فاصله طلوع تا غروب ما مسافران و رهگذران خیابانهای شهریم.
برای خیلی از آدمها، همه خیابانها شبیه همند؛ تنها نامهایشان است که متمایزشان میکند. میگویند این کوچه و آن کوچه چه فرقی دارد؟ آنها عابران بیتفاوتی شدهاند که هر روز از یک مسیر میروند و میآیند؛ با کیفی بر دوش و صورتهایی ملول که رنگ زندگی از آنها پریده.
برای بعضی از آدمهای همین شهر اما، خیابانها و کوچهها شبیه هم نیستند. آنها اگر نه هر روز اما گاهی، هرازگاهی یک خیابان جدید را از لابهلای فرعیهای دور و نزدیک پیدا میکنند. از آن خیابانهایی که میشود زیر سایه درختانش قدم زد و شکل و صورت خانههایشان را به خاطر سپرد. هرازگاهی هم که شده میزنند به دل خیابانهای مرکزی تهران و گم میشوند در ازدحام خیابانهای تاریخدار و ممکن است آنها را دیده باشید که سر به هوا در مرکز شهر راه میروند و هر چند صدمتر یکبار سربلند میکنند به سمت دری یا سرک میکشند در ورودی خانهای بازمانده از سالهای دور. آنها شیفتگان زندگی روزمرهاند و هر آنچه در آن جاری است و برای تماشاي روزمرگی و تغییر و تحولات اجتماعی، اصلا برای گرفتن نبض زندگی، کجا بهتر از خیابان؟
خیابانها این نوارهای خاکستری به هم پیچیده که گاهی چاق و گاهی لاغر میشوند، نقطه تلاقی زندگیها و اتفاقها هستند. هر لحظه بخشی از زندگی روزمره از آنها میگذرد و خاطرهای آنجا ثبت میشود و همین گذر زندگیها و همین تلاقی اتفاقهاست که یک خیابان را میکند محل خاطره یک نسل. خیابانی میشود نماد عاشقی و جوانی و خیابانی میشود نماد آزادیخواهی و مبارزه و خیابانی هم نماد فقر و درد و رنج.
خیابانها همیشه بخشی از هویت فرهنگی و اجتماعی شهرها بودند. اگر نه همه آنها اما دست کم تعدادی از آنها آنقدر شهره عام و خاص شدهاند که حتی نامشان جلوتر از نام شهرها میرود، درست مثل چهارباغ اصفهان و شانزه لیزه نشانهای برای پاریس میشود تا نزدیکتر از آن خیابانی مانند لالهزارِ دهه 20 که «یک تهران بود و یک لالهزار....»
هر چه زمان گذشته، نگاه اجتماعی به خیابانها تقویت شده است. این تنها آرزویی برای معماران و شهرسازان نبوده که هویت فرهنگی و اجتماعی را در کالبد و طراحی خیابانها جاری کنند که از سوی دیگر گردشگری بهعنوان صنعتی در حال گسترش، در تغییر ساختار خیابانها اثرگذار بوده است. صنعتی که همه چیز را در خدمت زندگی میخواهد و حتی خیابانهایی را که زمانی تنها برای تردد وسایل نقلیه ساماندهی شده بودند، بهتدریج به سمت انسانمحور شدن پیش میبرد. در این میان تنها این کالبد خیابانها نیست که میتواند بهعنوان عنصری هویتبخش، معنای متفاوتی پیدا کند بلکه بهتدریج انسانها، همان کسانی که بخشی از زندگی روزمره شهر هستند هم بهتدریج کارکردی معنایی و هویتی پیدا میکنند. یک دهه پیش از این روزها، در یکی از فرعیهای منتهی به زعفرانیه، پیرمردی بود با کلاه پشمی ساده و کت سورمهای و شلوار خاکستری و یک چهارپایه قدیمی. سایه بود یا آفتاب سر پیچ تندی که میرفت سمت شمیران نشسته بود، ساده و بیصدا و تنها آمد و شد خودروها را تماشا میکرد و گاهی اگر میشد چیزی میفروخت. او سالهای طولانی بخشی از هویت و زندگی روزمره این خیابان بود. آنقدر که اگر یک روز نبود، خودروها در همان ترافیک پشت آن پیچ تند، شیشهها را پایین میکشیدند و از هم میپرسیدند که کجاست و روزی که چشم از جهان فرو بست تا مدتها همسایهها آن چهارپایه را حفظ کردند که خاطره آن حضور را در آن خیابان نگه دارند.
در ایران با تجربههای شتابزده و نامهربانانه توسعه شهری، فکرکردن به اینکه خاطره آدمها در زندگی روزمره زنده بماند، آنقدر دست نیافتنی و محال به نظر میرسد که خیلی از ما دیگر آرزویش را هم پس ذهنهایمان مرور نمیکنیم. عادت کردهایم به اینکه همه چیز به سرعت تغییر کند از اسامی آشنای خیابانهایمان گرفته تا شکل و شمایل میدانها و دیگر المانها و نشانههای شهری. در میان همین تغییرات سریع اما من به لحظههایی فکر میکنم که میتوانند نمای این شهر و خیابانهای شلوغ را در همین زندگی روزمره ساده، عوض کنند. به نشانههایی که بخشی از هویت این شهرند و به آدمهایی که خودشان و حضورشان بخشی از هویت و زندگی یک خیابان یا محله شده است. آدمهایی که ما به دیدنشان، به حضور هر روزشان و به صورت و شاید صدای آشنایشان عادت کردهایم. هم میشناسیمشان، هم نه. آنها بخشی از خود شهر شدهاند، بخشی از اتفاق و سرگذشت یک خیابان، یک میدان؛ مثلا همان پیرمردی که با لباس یک دست سفید و موهای پریشان و ریش بلند، نزدیک متروي صادقیه سبزی تازه میفروشد یا مادر و فرزندی که سالهاست در پناه سایه یک خانه قدیمی، نشستهاند و لیف میبافند، رنگ به رنگ.
در همین ازدحام و شلوغی، در همین خیابانهایی که گاه به سرعت صورتشان عوض میشود و حتی نامهایشان آدمهایی هستند که زندگیهایشان قصهای دارد. مثلا همین مرد یخفروشی که نشسته بر کنج میدان فلسطین، زیر همان چنارهای بلند با کلاهی بر سر و لباسهایی که آفتاب رنگشان را برده.
او و همه آدمهایی شبیه به او آنقدر در خیابان زیستهاند که حالا انگار بخشی از خاطره شهرند. هر روز نگاهشان در نگاه آدم تلاقی میکند و بخشی از زندگی روزمره آدم میشوند و میآیند در قاب روزمرگیها آدم. آنقدر که آدم به دیدنشان، به بودنشان عادت میکند و مثلا اگر فردا کنج میدان فلسطین را نگاه کند و آن صورت آشنا و دستهای آفتابسوخته مرد یخفروش را نبیند چه؟ من فکر میکنم همه ساکنان و حتی عابران همیشگی این محدوده، این میدان را با خاطره خنک این مرد یخفروش به خاطر میآورند. او و یخهایش و تکیهکلام و حرفهایش، بخشی از قصه این شهر است، قصهای که کمتر شنیده شده. قصه زندگی آدمهای معمولی.
نظر شما