شناسهٔ خبر: 20520534 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

قمر در عقرب

صاحب‌خبر -

مونا زارع طنزنویس
سرش را فرو برده بود توی برگه و از پشت برگه صدای جویدن باقیمانده قند چایش مغزم را می‌خاراند. اتاق را نگاهی انداختم و به این فکر کردم که وقتی از این دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم، کدام گلدان را همین وسط بکوبم زمین. دو به شَکم بعدش بروم روی میز و با لگد بکوبم توی مانیتورش یا بی‌معطلی مانیتور را بردارم از پنجره بیندازم توی حیاط دانشکده. کاغذ را آورد پایین و از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: «خرج تحصیلتو از چی درمیاری؟» خیلی دلم می‌خواست بگویم دست‌کم 500تومان کنار گذاشتم برای خسارت اتاقت. لبخندی زدم و گفتم: «ناخن می‌کارم استاد» پوشه نمراتم را بست و هلش داد طرفم و گفت: «پس باید پنجاه جفت دست ناخن بکاری واسه شهریه ترم جدید چون مشروط شدی!» انگار کسی لوله چاه‌ بازکن را فرو کرده باشد توی گلویم و در فشاردادنش مداومت به خرج دهد، چیزی توی گلویم بالا و پایین رفت و زدم زیر گریه. صدایم را انداختم ته گلویم و تا می‌توانستم بلند گریه کردم. نه این‌که دلم شکسته باشد، حالت دفاعی‌ام این‌طور است. دلم می‌خواهد فضا را فلج کنم و همه را بترسانم. دست و پایم را گرفتند و از اتاق پرتم کردند بیرون. گوشه مقنعه‌ام لای در ماند و درز وسطش پاره شد. نعره‌ای زدم و با زانو کوبیدم توی در اتاقش و تا خروجی دانشگاه دویدم. می‌دانستم امروز قرار است گندی توی روز بخورد. دوشب پیش توی آرایشگاه داشتند می‌گفتند، شنبه قمر در عقرب است و کارهایتان را نیندازید توی این روز و من به ریششان خندیدم. جلوی در دانشگاه ایستادم و با مقنعه پاره‌شده‌ام صورتم را پاک کردم که یک نفر از پشت سرم سوت زد. نگهبان دانشگاه بود که داشت داد می‌زد؛ «مگه لاس وگاسه اون شکلی دستمال سر بستی دور کله‌ات؟!» لباس‌هایم را تکان دادم و داد زدم: «لباسم پاره شده آقا ایوبی. چی می‌گی؟!» کله‌اش را دوباره از اتاقکش بیرون آورد و داد زد: «پاره مده؟‌!» داد زدم: «پاره شده!» کف دستش را به نشانه خاک بر سر نفهمت کنن به طرفم گرفت و اشاره کرد؛ از جلوی در دانشگاه بروم. لباسم را توی خیابان تکان دادم و صدای موتوری پشت سرم را قلقلک داد. تا سرم را برگرداندم، تقریبا دسته موتورش توی پهلویم بود و دست خودش روی شانه‌ام. داشت تلاش می‌کرد دستش را بیندازد دور بند کوله‌پشتی‌ام. بند کوله را محکم گرفتم و کوبیده شدم روی زمین. چند متری آویزان به بند کوله‌ام دنبالش کشیده شدم. وقتی قیافه ساییده‌شده‌ام روی پیاده‌رو را نگاه کرد، گفت: «چه پیگیری توام!» کوله را ول کرد و رفت. روی زمین دراز کشیدم و کیفم را توی بغلم گرفتم. خاک و آب توی چشم‌هایم نمی‌گذاشت همه چیز را واضح ببینم اما حس لامسه‌ام به مغزم فرمان داد استخوان پایم دارد زیر چیزی لهیده می‌شود! سرم را بالا آوردم و دیدم خودروای درحال دنده‌عقب آمدن از پارکینگ ساختمانی است که از قضا من جلویش دراز کشیدم. کیفم را پرت کردم سمت شیشه‌اش تا متوجه‌ام شود. ترمز کرد و سرش را از شیشه‌اش بیرون آورد و گفت: «این‌جا، جای درازکشیدنه؟ داری واسه اینیستا عکس می‌گیری؟» قوزک پایم را بیرون کشیدم و گفتم: «اینستا! «ی» نداره اون وسطش ابله» خودم را از روی زمین بلند کردم و رساندم به کبابی سر کوچه. می‌دانستم هیچ چیزی جز کوبیده حالم را جا نمی‌آورد. هرچه پول ته کیفم بود، ریختم روی پیشخوان و گفتم دو سیخ زعفرونی! دختر پشت پیشخوان لبش را ورچید و گفت: «همین الان تموم شد گلم! بجاش زرشک‌پلو با مرغ داریم.» قمر می‌رود توی عقرب که چه کند؟! یعنی ستارگان این‌قدر بیکارند که دست به یکی کنند تا من حتی یک کوبیده نخورم؟! نشاندنم روی صندلی کنار رستوران و داشتم فکر می‌کردم اگر سایه یک مرد بالای سرم بود، هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. روی مرغم تا می‌توانستم آبلیمو ریختم تا بشورد و ببرد که مردی با شکم بزرگ و ریش بزی و خلال دندانی گوشه لبش از کنارم رد شد و کارتی روی میزم گذاشت و با چشمکی گفت: «زنگ بزن». داشتم فکر می‌کردم کاش یک چیز دیگر از خدا خواسته بودم و کارت را برگرداندم. رویش نوشته بود: «مشاوره رایگان دختران فراری و ناهنجار تنها در دو جلسه!»

نظر شما